سلام
عید همه مبارک! نمیشد که توی سال نو بدون ایکه پستی پرتاب کرده باشیم تعطیلات رو پشت سر بذاریم! من امسال لذت تعطیل بودن رو بعد ازسالهای طولانیی که از محصل بودنم میگذره حس کردم و خوردن و خوابیدن توی خونه اونقدر بهم خوش گذشت که دعوت مسافرت شمال رو هم رد کردم و فکر میکنم عید به کسایی خوش نگذره که دایم توی خونه هستن یا دایم در مسافرتن!
فکر کنم سال پیش هم نوشته بودم ( الان حوصله ندارم برم نگاه کنم) که علاقه و احساس خاصی راجع به تحویل سال و سفره هفت سین و این جنگولک بازیها ( البته این نظر منه) ندارم!
زیبایی عید برای من دیدن کسایی هس که دوستشون دارم ولی در طول سال خیلی کم میبینمشون و همینطور خوردن و نو نوار شدنش هم برام لذت بخشه! علیرغم اینکه امسال حتی یه چوب کبریت هم برای خودم نخریدم!
آرزوی این لحظه من شادی تمام کسایی هست که میشناسمشون و دوستشون دارم! در مورد کسایی که میشناسم و دوستشون ندارم نمیتونم آرزویی بکنم چون هر چی بگم دروغ خواهد بود.
اولدوز خانوممون رفته ددر و منو اینجا تنها گذاشته! حکایتیه ها! سه ماهه که یا من نیستم یا اون!! اینطوری نوشتم تا بار دراماتیکش بیشتر بشه! فردا هم هردومون تهرانیم و پس فردا ایشون تو تبریز و بنده در ولایت غربت!
سال نوی تو هم مبارک اولدوز خانیم
پریروز وقتی شب داشتم بر میگشتم خونه، ماشینهای زیادی رو دیدم که پشت ورودی پمپ بنزین وایسادن و راه رو بند آوردن و داخل پمپ بنزین هم مشاینی نبود و یه میله بزرگ جلوی ماشینها کشیده بودن!
دیروز اتوبوس تندروی مسیر خونه تا محل کارم اونقدر آهسته میرفت و اونقدر هم داخلش شلوغ بود که حتی منی که نشسته بودم داشتم خفه میشدم و فضای داخل برام غیر قابل تحمل شده بود!
دیشب صف اتوبوس اونقدر شلوغ بود که احساس دلتنگی شدیدی بهم داد و در حالی که دیدم 3 تا اتوبوس همزمان اومدن که ملت رو سوار کنن از صف دراومدم و رفتم یه دور زدم و بعدش با تاکسی رفتم خونه!
محیط کار یه جور، خونه یه جور، بیرون یه جور.
همه اینا یه حس خاصی بهم میدن! احساس میکنم بین زمین و آسمون معلقم! احساس میکنم همه چیز حالت اورژانسی و موقت داره! مثل فیلمهایی که همه منتظرن یه طوفانی بیاد یا یه اتفاق خاصی بیفته! نمیدونم….! یه جوریم! مثل زمان جنگ میمونه حس و حالم! نمیدونم چرا یاد کتاب زمستان 62 افتادم و اون معلق بودن شرایطی که قهرمان داستان داشت!
تنها دلخوشیم اولدوزمه؛ البته موقعهایی که دعوامون نشه و توی سر و کله هم نزنیم! تنها دلخوشیم پیاده رویهای گاه به گاه و گردش آخر هفته س! و تا حدودی دوچرخه ثابت و استخر و فوتبال جمعه شبم!
خیلی یه جوریم!!!!
امروز بعد از ۶ سال هوس کردم روزه بگیرم. آخرین باری که روزه گرفتم سال ۸۱ بود و لی کامل یادم نمیاد که سال ۸۳ که ماه رمضونی توی پادگان سپاه خدمت میکردیم و روزای اولمون بود روزه میگرفتم یا نه! آخه نه اینکه روزای اول بود همه به اون یکی به چشم بسیجی و بچه مسلمون نگاه میکردن! ولی یادم هس که بعد هفته اول هیچ وقت سر نماز نرفتم!
به هر حال امروز برام یه بازگشت به گذشته بود و راستش احساس خوبی هم داشتم!
دارم یواش یواش به این نتیجه میرسم که آدما هر چقدر هم که درست و خوب باشن اما باز هم به یه سری قید و بند نیاز دارن! نه تنها قید و بند که به پرستش هم نیاز دارن! اینکه حس کنن یکی برتر از خودشون هس که صداشون رو میشنوه! حتی اگه محض دل خوش کردن باشه! چون به هر حال یه آرامشی از این آویزون شدن از یه قدرت برتر به دست میارن!
من به امام و پیغمبر و دین و آیین اعتقادی ندارم و معتقدم پیامبری هم یه شغل بوده که توی یه فامیل مرسوم میشده! از پدر به پسر میرسیده و ...
یکی از دلایلش هم اینه که کلا همه پیامبرها همین دور وبر خودمون مبعوث شدن و هیچ پیامبری نبوده که آپاچی ها و آسیای شرقی رو به راه راست هدایت کنه! درست مثل حالتی که وقتی یه نفر از یه روستا میره تو کار مثلا گچ بری نصف مردم اون روستا تابع اون میشن و گچکار میشن!
به هر حال! من توی هر دوره ای به یه شکلی با قدرت برتر در ارتباط بودم! یه دوره که مسلمون خوبی بودم! تندرو نبودم و به زعم خودم مسلمون روشنفکری هم بودم! یه دوره ای شبها خلوت میکردم و در سکوت کامل به زبون خودم به اون قدرت برتر حرف میزدم. یه دوره ای فقط نماز صبح میخوندم و ...
حالا هم که فکر میکنم جای خالی تمسک به نیروی بیکران رو میبینم. به نظرم این تمسک نه تنها یه آرامشی به آدم میده بلکه آدم رو از خیلی چیزای مزخرف و پوچ هم جدا نگه میداره! نمی دونم! شاید دارم اشتباه میکنم. در حال حاضر من تمسک به خدا رو یه جور رفتار کلاسیک میبینم در مقابل رفتار اسپورتی و بی قید و بند! البته منظورم این نیس که اسپورت بودن یعنی بی قید و بندی! ببین مثلا من وقتی کت و شلوار میپوشم از خیلی از کارهایی که موقع پوشیدن شلوار جین میکنم پرهیز میکنم! مثلا نمیپرم روی میز! آسته میرم آسته میام تا اتوی کت و شلوارم خراب نشه! نمی دوم و ....
من از بچگی هم کلاسیک بودن رو دوست داشتم و اسپورت بودن برام جنبه تنوع داشته. تا ببینیم چقدر کلاسیک و چقدر اسپورتی خواهیم بود
امروز بعد از ۶ سال هوس کردم روزه بگیرم. آخرین باری که روزه گرفتم سال ۸۱ بود و لی کامل یادم نمیاد که سال ۸۳ که ماه رمضونی توی پادگان سپاه خدمت میکردیم و روزای اولمون بود روزه میگرفتم یا نه! آخه نه اینکه روزای اول بود همه به اون یکی به چشم بسیجی و بچه مسلمون نگاه میکردن! ولی یادم هس که بعد هفته اول هیچ وقت سر نماز نرفتم!
به هر حال امروز برام یه بازگشت به گذشته بود و راستش احساس خوبی هم داشتم!
دارم یواش یواش به این نتیجه میرسم که آدما هر چقدر هم که درست و خوب باشن اما باز هم به یه سری قید و بند نیاز دارن! نه تنها قید و بند که به پرستش هم نیاز دارن! اینکه حس کنن یکی برتر از خودشون هس که صداشون رو میشنوه! حتی اگه محض دل خوش کردن باشه! چون به هر حال یه آرامشی از این آویزون شدن از یه قدرت برتر به دست میارن!
من به امام و پیغمبر و دین و آیین اعتقادی ندارم و معتقدم پیامبری هم یه شغل بوده که توی یه فامیل مرسوم میشده! از پدر به پسر میرسیده و ...
یکی از دلایلش هم اینه که کلا همه پیامبرها همین دور وبر خودمون مبعوث شدن و هیچ پیامبری نبوده که آپاچی ها و آسیای شرقی رو به راه راست هدایت کنه! درست مثل حالتی که وقتی یه نفر از یه روستا میره تو کار مثلا گچ بری نصف مردم اون روستا تابع اون میشن و گچکار میشن!
به هر حال! من توی هر دوره ای به یه شکلی با قدرت برتر در ارتباط بودم! یه دوره که مسلمون خوبی بودم! تندرو نبودم و به زعم خودم مسلمون روشنفکری هم بودم! یه دوره ای شبها خلوت میکردم و در سکوت کامل به زبون خودم به اون قدرت برتر حرف میزدم. یه دوره ای فقط نماز صبح میخوندم و ...
حالا هم که فکر میکنم جای خالی تمسک به نیروی بیکران رو میبینم. به نظرم این تمسک نه تنها یه آرامشی به آدم میده بلکه آدم رو از خیلی چیزای مزخرف و پوچ هم جدا نگه میداره! نمی دونم! شاید دارم اشتباه میکنم. در حال حاضر من تمسک به خدا رو یه جور رفتار کلاسیک میبینم در مقابل رفتار اسپورتی و بی قید و بند! البته منظورم این نیس که اسپورت بودن یعنی بی قید و بندی! ببین مثلا من وقتی کت و شلوار میپوشم از خیلی از کارهایی که موقع پوشیدن شلوار جین میکنم پرهیز میکنم! مثلا نمیپرم روی میز! آسته میرم آسته میام تا اتوی کت و شلوارم خراب نشه! نمی دوم و ....
من از بچگی هم کلاسیک بودن رو دوست داشتم و اسپورت بودن برام جنبه تنوع داشته. تا ببینیم چقدر کلاسیک و چقدر اسپورتی خواهیم بود
میگه میدونم که کلی سوژه داری واسه نوشتن! میگم خب آره سوژه که زیاده ولی همه شون خامن
آدم باید حرف رو تو دهنش بپزه و بده بیرون دیگه! میگن سخن مثل تیری هس که از کمان رها شده و دیگه قابل برگشت نیس! میگن زخو شمشیر التیام بخشه ولی زخم زبون رو هیچ مرحمی ( شاید فقط خود زبون) نمیتونه مداوا کنه! اینایی که میگم هیچ ربطی با استرینر نداره! صافی با آون فرق میکنه! آون برای پخت و پز حرف لازمه اما استرینر نباید باشه توی حرفهای دو نفری که باهم هستن و همدیگه رو دوس دارن! برای اینکه استرینر لازم نشیم باید مثل یه خر فکر کنیم نه مثل یه گور خر!!!
برای اینکه استرینر لازم نشیم نباید از حرفهای همدیگه سوء استفاده کنیم و دنبال تناقض بگردیم. نمیگم که آدما باید بی چشم و گوش به همدیگه اعتماد کنن! اما اینم نمیشه که همیشه ذره بین به دست گرفت و دنبال ردپا گشت!
واقعا اعتماد مطلق به کسی کردن خیلی مشکله! ولی این رو هم باید در نظر گرفت که ما گاهی حتی به خودمون هم دروغ میگیم و گاهی اعتمادمون رو به خودمون کم رنگ می بینیم ( البته منظورم سلف کانفیدنس نیس) بنابراین انتظار اعتماد مطلق مطلق از کسی داشتن و یا به کسی کردن هم به نظر من بی معنیه! این ذهن لعنتی جستجوگر همیشه دنبال معما میگرده و وقتی بیکار باشه طرح معما میکنه!
زندگی رو باید ساده گرفت! نه اونقدر ساده که از سادگی ساده گرفتنت سوءاستفاده بشه و نه اونقدر پیچیده و سر در گم که خودت رو توی کلاف به هم پیچیده زندگیت گم کنی و هیچ وقت هم نتونی سر کلاف رو پیدا کنی و دستت بگیری!
پ.ن: من اصولا با تنبیه بدنی مخالفم! مخصوصا در مورد بچه ها که گلهای باغ زندگانی هستن! البته تنبیه برای خانومها لازمه چون هم در قرآن اومده و هم در کتاب فیلسوفهای بزرگی مثل نیچه!!!
وقتی که بخواین گل باغ زندگانی رو با کتک و فلک به درس خوندن تشویق کنین و بگین که باید دکتر بشی یارو آمپول زن هم نمیشه! یا اگر هم بشه دکتر درس درمونی نمیشه و مریضاشو به فاک میده!
وقتی هم که از کسی ( احتمالا یه گل باغ زندگانی دیگه) بخواین به زور فلک و چماق آپ بکنه آخرش میشه افاضات صدر المندرج که از دیدگان مبارک گذشت!
من و دو تا از دوستان طی یه عملیات انتحاری طی پریشب و دیشب تا صبح امروز از تقریبا شمالی ترین نقطه این خطه قهرمان پرور ( تبریز) تا تقریبا جنوبی ترین نقطه ش رو ( جزیره قشم) طی 34 ساعت مسافرت جانفرسا با انواع و اقسام وسایط نقلیه زیر پا گذاشتیم. از ماشین سواری بگیر تا هواپیمای ایرباس تازه خریداری شده و قایق موتوری و لنج عهد بوق!
خیلی هم بهمون خوش گذشت مخصوصا مسافرت شبانه توی آبهای نیلگون همیشه سرگردان بین فارس و عرب با لنج عهد بوقی!
آرامش شب نوی دریا به قدری لذت بخش و روحنواز بود که آدم حیفش میاد اصلا حرفی در موردش بزنه! ستاره ها حسابی نزدیک شده بودن به زمین و هلال ماه که در اثر نور زرد چراغهای سدیمی بندر رنگ خورشید به خودش گرفته بود آماده شیرجه زدن تو آب بود؛ بس که خودشو پایین کشیده بود و .......
و مردم همیشه در صحنه و امت حزب الله از تاریکی شب دریا روی عرشه لنج نهایت استفاده رو در بغل کردن همدیگه می بردن. این وسط ناخدای از خدا بی خبر جهت تنویر افکار عمومی و به خطر نیفتادن اسلام هر چند دقیقه یه بار پروژکتور عرشه رو روشن میکرد و یه دید کامل همه جا رو میزد تا کنترل نامحسوسی روی مسافران بی دینی که آماده میشن تا یه بار دیگه روز جمعه با حضور سبزشون مشت محکم بزنن و ایادی استکبار رو دق مرگ بکنن داشته باشه!!
امروز توی یه فیلم انگلیسی جمله ای شنیدم به این مضمون که احترام بی قید و شرط باعث میشه که زندگی راحتتر بشه... من کاری به این که این جمله درسته یا غلط ندارم؛ یعنی نمیخوام ارزشگذاری کنم و بگم که آیا موافقم یا مخالف و یا اینکه اصلا این طرز فکر درسته یا غلط! اما چیزی که میخوام بگم اینه که این یه واقعیته! اگر قبول ندارید میتونید به روابط والدین و بچه ها و یا زن و شوهر ها نگاه کنید.
وقتی که احترام بی قیدو شرطه دیگه هیچ جایی برای بحث و اختلاف و غیره و ذالک باقی نمیمونه و فکر میکنم تنها چیزی که این احترام محکم رو میشکنه یه کودتا یا یه شورشه! چیزی که توی خیلی از فیلمای ایرانی و خارجی راجع بهش صحبت شده و حکایت فرزند نا خلف و ......
به هر حال آخر کار نمیتونم نظر خودم رو نگم! احترام بی قید و شرط از نظر من یه جورایی همون توی رمه بودن و گوسپند وار زندگی کردنه
چند وقت پیش فیلمی دیدم که توش یه پسر جوون به خاطر مخالفت پدرش با گلف بازی کردنش از خیر شرکت در مسابقات گذشته بود. مربی پسر که بهش اعتقاد داشت اصرار میکرد که باید تو مسابقات شرکت کنه و پسره مخالفت میکرد. آخر سر پیرمرد ( مربی) به پسره گفت: برای اینکه رویاهات رو به فراموشی بسپاری هنوز خیلی جوونی!!
من امروز صبح با یه رویای شیرین از خواب بیدار شدم.باسد بگم تصویر سازی ذهن من از رویاهام بسیار قویه و منتصاوی رو به وضوح میبینم. تا به امروز رویاهای زیادی هم داشتم که به بعضیهاشون رسیدم و سراغ خیلی از اونا نرفتم.
میدونی فاصله بین رویا تا واقعیت چیه؟؟ عمل
فقط با عمل کردن میشه رویاها رو محقق کرد. امروز فهمیدم هنوز اینقدر پیر نشدم که دست از رویاسازی بردارم. اما اینبار میخوام عمل کنم و دنباله رویا رو توی زندگی واقعیم ببینم.
چقدر میتونم این رویا رو توی زندگی واقعیم بال و پر بدم؟؟؟
من نمیدونم چه طور میشه که به یکی میگن فلانی آدم خوبیه!! اینکه رفتار و گفتارش آزاردهنده نباشه! اینکه به همه محبت کنه! و خیلی صفات پسندیده دیگه که توی کتاب تعلیمات دینی اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان و ۱۰ واحد دانشگاهی و پای همه منبرها راجه بهش میشنویم!
کسایی هم هستن که آخر شر و بدی و ... هستن که راجع به اونا هم توی همون منابع کلی اطلاعات و رفرنسهای مختلف آورده شده!
کسایی هم هستن که نه خوبن نه بد! مثل روغن مایع آفتابگردان نه خیر و منفعتی برای بدن دارن و نه ضرری.
یه کسایی هم هستن که کلی از این افکار خوب وبد توی ذهنشون وول میخوره. گاهی فکرای خوب میکنن و گاهی فکرای بد و گاهی پاره ای از این افکار خوب و بد رو عملی میکنن.
البته نمیشه این دسته بندی مطلق باشه و بگیم یکی اینه و دیگری اون. چون همه ما پاره ای از همه این خصایص رو توی رفتارمون داریم.
من نمی دونم جزو کدوم یکی از این گروهها هستم. یا کدوم خصیصه توی رفتارم از همه بیشتره. این چیزیه که دیگران باید در موردش نظر بدن. اما گاهی وقتا حالم از افکار بد و زهرماری و پلیدی که به ذهنم میرسه به هم میخوره! و من نمی دونم که آیا این اتفاق برای همه پیش میاد یا نه. مهمتر از همه اینکه نمیدونم پتانسیل انجام چه مقدار از این افکار مسخره و گاهی حتی شیطانی رو دارم. این افکار که به ذهنم میرسه به این نتیجه میرسم که هنوز خیلی کار دارم تا اونی که دلم میخواد بشم. اصلا بعضی وقتا حتی از دست خودم عاصی میشم که چرا باید همچین فکری در ذهنم به وجود بیاد و این تصویر ذهنی به دلیل کدوم نقص یا عقده به وجود میاد!!
امیدوارم یه روزی جوابی برای همه این سوالهام داشته باشم