خانه عناوین مطالب تماس با من

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

روزانه‌ها

همه
  • taymaz_m80@yahoo.com تماس با من

پیوندها

  • ذهن چسبناک
  • کروموزوم نا معلوم
  • zaq
  • رمدیوس
  • یاکاموز
  • ونوس
  • خاستگاه
  • من ... هیچ
  • شهر آرزوها
  • گورو
  • آقای فرهمند
  • دانشگاه آذربایجان

دسته‌ها

  • افاضات 20
  • تراوشات آنی 74
  • چرندیات 10
  • افاضات اغیار 19
  • مکاشفات 6
  • تفکرات 11
  • در سایه 100
  • الونموشلار 15
  • قوانین زندگی 10

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • چه فیلسوفی بودم!
  • ویژگیهای یک اسب خوب 2
  • ویژگیهای یک اسب خوب 1
  • بیشتر .... گرمتر ....
  • [ بدون عنوان ]
  • امید و آرزو
  • زنده به گور
  • صبر و احساس و شواهد و ...
  • از دیشب بیزارم...
  • از اینهمه دوست داشتنت...
  • بازهم خوشبختی و بدبختی
  • فاصله خوشبختی تا بدبختی
  • صبر و غوره و انگور یا ...
  • *
  • شروعی دوباره

نویسندگان

  • تایماز 201
  • اولدوز 91

بایگانی

  • بهمن 1392 1
  • مهر 1392 2
  • شهریور 1392 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • بهمن 1391 1
  • دی 1391 1
  • مهر 1391 3
  • شهریور 1391 2
  • مرداد 1391 1
  • تیر 1391 2
  • دی 1390 1
  • آذر 1390 4
  • آبان 1390 1
  • مهر 1390 1
  • شهریور 1390 6
  • مرداد 1390 3
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 2
  • اردیبهشت 1390 1
  • فروردین 1390 7
  • اسفند 1389 2
  • بهمن 1389 4
  • دی 1389 2
  • آذر 1389 3
  • آبان 1389 2
  • شهریور 1389 1
  • مرداد 1389 1
  • تیر 1389 3
  • خرداد 1389 4
  • اردیبهشت 1389 8
  • فروردین 1389 5
  • اسفند 1388 5
  • بهمن 1388 7
  • دی 1388 8
  • آذر 1388 9
  • آبان 1388 8
  • مهر 1388 6
  • شهریور 1388 9
  • مرداد 1388 9
  • تیر 1388 5
  • خرداد 1388 4
  • اردیبهشت 1388 4
  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 5
  • بهمن 1387 8
  • دی 1387 8
  • آبان 1387 2
  • مهر 1387 14
  • شهریور 1387 15
  • مرداد 1387 16
  • تیر 1387 7
  • خرداد 1387 5
  • اردیبهشت 1387 7
  • فروردین 1387 2
  • اسفند 1386 4
  • بهمن 1386 11
  • دی 1386 18
  • آذر 1386 2
  • آبان 1386 4
  • مهر 1386 2
  • شهریور 1386 4
  • مرداد 1386 5

آمار : 199767 بازدید Powered by Blogsky

خانه‌یِ اربابی


به دستِ ارباب نمی‌شود خانه‌یِ اربابی را خراب کرد. شاید بگذارند در بازی‌ای که به راه انداخته اند، دستی از ایشان ببریم، اما هرگز نخواهند گذاشت چیزی را درست جا به جا کنیم.

                                                                                                            آدری لورد



همینه... شاید نذارن داغتر بشی اما هیچی هیچوقت درست نمیشه... شاید باید داغتر بشی....

اولدوز یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:50
1 نظر

راستش یجورایی دلم به هیچ چی خوش نیس... ولی الکی امیدوارم

اولدوز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:32
2 نظر

افتخار

بهش که گفتم گفت امیدوارم همیشه به خودت زندگیت و انتخابت افتخار کنی... دلم لرزید....

اولدوز یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:16
3 نظر

پروانه شدن

در شهری که خورشید را به قیمت شمعی نمی خرند، پروانه شدن یعنی تباهی...





وقتی عاشق میشویم ،تقریبا دیگر زندگی نمی کنیم.زل می زنیم به تلویزیون اما چیزی نمی بینیم.به آدمها گوش می دهیم اما اغلب چیزی نمی شنویم.کتابی را ورق می زنیم اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کنیم کلمات کتاب است.وقتس عاشق هستیم گویی تنها با یک نفر، و بلکه در یک نفر زندگی می کنیم. انگار از متن زندگی پرت شده ایم به حاشیه پرت و بی ربطی که خودمان هم دقیقا نمی دانیم کجاست....

در این دنیای عوضی ، عشق احتمالا تنها چیزی است که روزانه در سرتا سر جهان، ۷۰۰ میلیون نفر فریب آن را می خورند و صبح روز بعد با ولعی بیشتر دوباره خود را مهیا می کنند تا بار دیگر فریبش را بخورند.شک ندارم از آن ۷۰۰ میلیون نفر ، ۶۰۰ میلیون و ۹۵۳ هزار و ۴۲۳ نفرشان زن هستند... بار ها آنها را شمرده ام.

 

*مصطفی مستور

اولدوز جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:02
2 نظر

هیچ کس زنده نیست ... همه مردند

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می‌دادند، ابتدا و انتهای کلاس که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته‌ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره‌اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می‌گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می‌گ...فت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می‌شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
دنیا به این زوج خوشبخت وفا نکرد و امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ کس زنده نیست ... همه مردند


نقل از گوپس
اولدوز دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:06
1 نظر

راستی روسپی!

راستی روسپی!
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است

! 
مگر هردو از یک تن نیست؟
 
بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
.


فریدون فرخزاد

اولدوز دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:17
1 نظر

.....

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی میکند

......

اولدوز جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:39
0 نظر

بیراهه خواهم رفت...

بیراهه رفته بودم

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین پس

           همه عمرم را

                             بیراهه خواهم رفت....

 


کرگدن و پرنده


یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!! !!!


اولدوز پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 19:16
1 نظر

آینه ای در برابر آینه ات میگذارم

 

کتاب سیصد صفحه ای با خطوط ریز رو دستم میگیرم... نگاهش میکنم... اینو کی میخونی؟ هر شب یه ربع بیست دقیقه، هر شب ده صفحه... با یه حساب سرانگشتی میشه سی روز!!!! یعنی میشه اینقدر طاقت آورد؟؟؟ برای من که شروع هر چیزی مثل گر گرفتن یه آتیشه قابل فهم نیست... من باشم نمیذارم واسه شب... همه جا حتی تو دستشویی... ولی اون همیشه همینطوره... آروم، آهسته، پیوسته... حتی کمی سرد... همیشه میدونه که حد هر کاری چیه... خوب بلده تو اوج هر چیزی بگه بسسه و باقیشو بذاره برای وقتی که خودش میخواد... حتی میتونه بخاد که تو نباشی وقتی هستی... و مدام تناقض بین این خواهشهای عمیق و سیری ناپذیر روحانی و جسمانی با اون آرامش سرد که هیچ اطمینان و گرمایی به تو نمیده مثل یک پاندول... دینگ دانگ... این داستان تا کجا پیش میره؟؟؟ تو گرم میشی یا من سرد؟؟؟؟ من از سرما میترسم..... همیشه ترسیدم... وقتی بشکنی دیگه شکستی... .  

 

"چراغی در دست، چراغی در دلم، زنگار روحم را صیقل میزنم؛ آینه ای در برابر آینه ات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم..." * 

 

 *شاملو

اولدوز شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 20:47
2 نظر

بوی نان و خاک می آورد...

 .

" آدم و بویناکی دنیاهاش یک سر دوزخی ست در کتابی، که من آن را – لغت به لغت – از بر کرده ام، تا راز بلند انزوا را در یابم." 

.  

گفتی: " گویند که زاغ سیصد سال بزید و گاه عمرش از این نیز در گذرد. عقاب را سال عمر؛ سی سال بیش نباشد."   

.  

 پیغمبر من آقای توبیاس واگنر یک شب از خودش می پرسد عدد بعد از هفت چیست؟ یادش نمی آید و هرچه فکر میکند، به نتیجه ای نمیرسد. دوباره از یک میشمارد و میرسد به هفت. آنوقت درمیماند. پا میشود لباس میپوشد و از خانه میرند بیرون... آنقدر در شهر دنبال عدد بعد از هفت میگردد که ...   

.

از بچه های مدرسه ی عالی بازرگانی بود، عاشق بیلیارد. وسط درس از کلاس پا میشد میرفت بیلیارد. ما نمیرفتیم. ما بیلیارد جیبی بازی میکردیم و مطمئن بودیم که مردها وقتی مدت طولانی دست در جیب شلوار میکنند مشغول بیلیارد جیبی اند. 

.

سکوت در بخش چهار آسایشگاه روانی برادران آلکسیانا، پشت پنجره های دوجداره سفید در هوای گرم مثل نتهای نواخته نشده در فضا معلق بود. چنان سکوتی که هیاهوی گرم کننده اش مثل صدای سیرسیرکها در دشت سوخته ی گندم زیر هرم آفتاب بر مغز میتابید، یا از دل زمین میجوشید و به شکل دانه های عرق از سر و رو میچکید اما وقتی خوب گوش میکردی سیرسیرکی در کار نبود. هیاهوی سکوت از درون جمجمه مثل گردباد میچرخید و سنبله ی گندم را خشک میکرد؛ و بوی نان و خاک می آورد...  

 

 

                                                                                فریدون سه پسر داشت- عباس معروفی 

اولدوز شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 19:57
0 نظر
  • 100
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 10