*
خدای من خواهش میکنم من یکی تحمل شنیدن این حرفا و دیدن این قیافشو ندارم. آخه یه آدم چقدر میتونه ابله باشه؟
مناظره شو دیدین؟؟ یاد اون فیلم طنز آقا محمود در کومور افتادم... آخه آدم اینقدر سطح پایین و سخیف؟! ورداشته مدرک دانشگاهی رهنورد رو آورده هی نشون میده به موسوی میگه بگم؟ بگم؟! بعد چون وقتش تموم شده بود تازه گذاشته برا دور دوم. دور دوم دوباره میگه: آقای موسوی شما این خانومو میشناسین؟؟ بگم؟ بگم؟!
حالا فکر کنین همش آدم به این فکر میکنه که این خانوم کیه مگه؟؟؟؟؟ چیکار کرده؟؟؟ همه رو محکوم کرد تا دستاویزی باشه برا محکومیت موسوی... همش هم گیر به هاشمی داده بود. لذت بردم آتوی خاصی از دولت خاتمی و خود موسوی نداشت. فقط داشت هوچی گری میکرد.
دستمریزاد دشمن!!! با همین حرفاش لااقل یه ذره اشتیاق و حال به موسوی داد واسه دادن جواب... کلا خوابم پرید.
اصلا مهم نیست کی بشه رییس جمهور، قلب من طاقت نداره دوباره این ابله و ببینم... خدایا خواهش میکنم
*
بعضی لذتها اینجورین... با یه طعم گس تهش که تموم تنتو مور مور کنه... مثل تلخی ته لیمو شیرین که یه جورایی نه میتونه جلوی شیرینی رو بگیره، نه میذاره شیرینی تمام و کمال خودشو عرضه کنه... مثل گسی ته خرمالو که نه میتونه لذت خرمالو رو ازت بگیره نه میذاره تا تهش جرعه جرعه ش کنی...
*
روزهای عجیبیان این روزها...
عجیب و غلیظ و عمیق...
تو یه غلظت عجیب شناورن حسهام...
هزاران ولی جلوی هزاران زیبایی رو میگیرن و من سرگشته و حیران...
هیچوقت فکر نمیکردم چیزی رو که شواهدی بر 99 درصدی صحتش، صحه بذارن بخوام که با اعتماد عمیقم تعویضش کنم... این اعتماد رو میپرستم... حتی اگر منجر باشه به اینکه خورشید رو در روز انکار کنم... این اعتماد رو میپرستم حتی اگه تمام شواهد جمع بشن برای نقضش...
روزهای عجیبی ان این روزها
ویسکوز... با یه غلظت عمیق و چسبناک...
که اگه رها نشی پاگیرت میشن...
دلم شنا کردن روی سطح آب و میخواد... سیال و مهربان
روزهای چسبناکی ان این روزها...
چسبناکی وحشتناکی دارن... که همه تلاششون رو برای به یغما بردن میکنن!
تنها یک سوال تمام وجودم رو آزار میده... چرا اینهمه همزمانی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! پاسخی براش پیدا نمیکنم...
روزهای عجیبی ان این روزها...
*
ته دلم به شدت داغ شده و به شدت شدت نگرانم...... نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟
پ.ن. امروز دقیقا ۳۲ تا اس ام اس دریافت کردم هیچکدومش اونی نبود که میباید بود...
*
نهایت فاجعه ای دوباره
و من خواب هستم که نه... خودم را به خواب زده ام
همیشه اعتقاد داشته ام سکوت شرافتی دارد که گفتن هرگز... حتی اگر بخواهی بگویی .......
آیینه من...
کمی دیرتر یا زودتر... فرقی نمیکند....
آیینه من....
میگن برای هیچ کار و لحظه ای که فقط یک ثانیه لبخند رو به لبت آورده افسوس نخور... گاهی میخورم...
*
با چه لذتی ازش حرف میزنه، وقتی میگه افکار ساده ای داره، راست تو چشمت نگاه نمیکنه که دروغ بگه، لازم نیست همیشه کشفش کنی، میدونی عکس العملش چی خواهد بود و میگه شیفته این بیپیرایگی و سادگیش شده و چشاش یه برق عجیب از همونا که فقط برای آدمای خاصی میزنه، میزنه وقتی میگه بعد 7-8 سال حالا دیگه مطمئنه که عاشقشه و بدون اون نه که نتونه، نمیخواد که زندگی کنه... شعفش باعث یه شادی کودکانه تو وجودم میشه... به لحظه هایی فکر میکنم که یقین کامل به دروغگویی کسی داریم که صاف تو چشمون نگاه میکنه و دروغ میگه... ولی دوست داریم طرف بیپیرایه بموونه تو وجودش و رها میکنیم اون دروغ عریان رو...
.
*
میگه تا دست به فرشته ها بزنی ناپدید میشن... من فکر میکنم و کسی دم گوشم میگه فرشته ها درد نمیکشن، فرشته ها گمشده ندارن، فرشته ها دنبال کسی برای دوست داشتن نمیگردن، فرشته ها تار و پودشون از هم گسیخته نمیشه به یک نامرادی، یقین بکارت روح فرشته ها آسیب نمیبینه به یک بیمهری... فرشته ها...
این ملت کی میخوان آدم شن آخه... من عصبانیم و فقط به همین دلیل دارم مینویسم؛ از دست خودم و همه عصبانیم... این پیاده روی تنهایی من شده معضل...
حتی وقتی تو پیاده رو ام بوق میزنن، یکی نیست بگه تو که هیچی حالیت نیست معلومه تا یه چهارچرخه زیر پات باشه هی میخوای چراغ بدی و بوق بزنی و وایستی و اینا... یعنی من الان خیلی عصبانیم ااااااااا... بعد امروز یکی اونقدر رو مخم راه رفت که رفتم ازش بپرسم دردش چیه؛ یعنی آدم اینقدر باید نفهم بیاشه که درست از در که اومدم بیرون بیست دفه وایسته و بوق بزنه و تو هم محل ندی، بازم وایسه... میخوام بدونم آخه من چه شکلیم... فکر کن از صبح علی الطلوع سر پایی بعد عصرش هم خسته ای، هم حتی یه کوچولو آرایشم نداری یه همچین موضوعی پیش بیاد... از تو خیابون زده اومده تو پیاده رو، شیشه رو داده پایین.... بهش میگم چته تو... میگه من هی وایمیستم شما متوجه نمیشی... میگم متوجه شدم ولی شما طرفتو اشتباه گرفتی... میگه من از شما خوشم اومده، میخوام باهاتون آشنا شم... میگم شماها از هر کی کنار خیابون راه بره خوشتون میاد... میگه نه! اینجوری نیست... بعد خلاصه من بد حرف زدم... اونم گفت به این بداخلاقی به نظر نمیومدین، بعدش میگه شما از اون ساختمون آبیه اومدین بیرون؛ من به خاطر شما معطل شدم... ده دفه وایسادم... منم عذرخواهی میکنم که معطل شده و عصبانیتر میشم و اپسیلونی مونده که هرچی از دهنم در میاد بگم که میگه "الله ایشیزی راس گتیسین" و میذاره میره.... من تو این خیابونا امنیت روحی ندارم... من عصبانیم...من از دست خودم خیلی خیلی عصبانیم... من دلم میخواد پیاده روی کنم، اونم تنهایی... اونم هر جایی... این حق منه... حق منه هیشکی نگام نکنه، هیشکی بهم هیچ چی نگه... راحت باشم... من عصبانیم که چرا وایسادم با اون آدم دهن به دهن شدم...
این داستان همیشگی هر دختریه... تو هر صنف و سنخ و لباس...
تازه عصبانیتم کلی خوابیده، خونه که رسیدم دلم میخواست داد بزنم...
یعنی من به این فکر میکنم که این اتفاق چرا میفته؟
من امنیت میخوام، میخوام از بودنم لذت ببرم، تنهایی پیاده روی کنم و واسه خودم حرف بزنم... پلیس امنیت اجتماعی دیروز همکارم و با نامزدش گرفته و تا مامان بابای دختره نیومدن بگن بابا اینا نامزدن ولشون نکرده...
چقدر این لغت امنیت ناآشناست...
*
1- من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم...
2- عین تو فیلما ... سرم محکم اینور اونور تکون میدم و از خواب بیدار میشم ... تشنگی هلاکم میکنه و حال بلند شدن و آب خوردن ندارم ... با تمام آدمای در حال عذاب کشیدن تو کابوسم عذاب کشیدم... دوستی میگه تعبیرش حمله یا بدخواهی ایه که بهت میشه... بعد میگه ردش میکنی... و من صحنه صحنه کابوسم رو با تموم آدماش توی ذهنم مرور میکنم...
و فرداش وقتی پریشونم و همه ازم میپرسن چرا دور چشات سیاه شده هیچی ندارم که بگم...
3- هنوز زنده ام... هنوز میتونم زیر برف راه برم و دونه هاش بخورن تو صورتم... میتونم تمام مسیر رو بدون توجه به خلوتی و تنهایی و سرما و ... برای دل خودم آواز بخونم و کیف کنم ... شایدم یه جایی صداشو شنیدم...
4- وایستادم و به این فکر میکنم که چجوری یه ماشین و آوردن تا طبقه چهارم پاساژ... پسره زل زده به قرمزیه ماشین و جرعه جرعه میخورتش... راه که میفتم بدو میاد دنبالم: خانوم به خدا از صبح دشت نکردم... نگاهش میکنم ... خسته ام... نگاه ساده و معصومانش دلم رو سوراخ میکنه... حالا سه تا دونه اسکاچ دارم واسه خودم... مامانم میگه این اسکاچا به درد نمیخورن ... میگم سه تا دونه هزار خریدم... نگاهم میکنه...
5- بیست دفه تکرار میکنه: گوشیهای موبایلتونو خاموش کنین... دادمون در اومده که خنگ که نیستیم بابا فهمیدیم دیگه... ده دقیقه بعد گوشی یکی زنگ میخوره... من هنوزم فکر میکنم ما خیلی خنگ نیستیم بابا...
*
۶ بهمن ۱۳۸۶
*
مهر و درد هم خانه اند
مهر و درد از یک ریشه اند
مرا از کسی که مهری به دل نیست چگونه دردی باشد؟
.
..........................................................
.
بینهایت سردرگمم... شاد نیستم ولی احساس دلتنگی هم نمیکنم... فقط باز هم دست و دلم میلرزد از بعضی تفکرات ناخواسته ناشاد بی سامان بدون رفرنس... از حسهای نشتر مانند... کاشکی... کاشکی مطمئن بودم از صحت یا عدم صحتش ... در هر دو حالت زیباتر بود حالم...
پ.ن. روزی که اون بالایی رو مینوشتم مطمئن بودم روزی دیگر کسی که برایش مینوشتم آنرا خواهد خواند... گاهی چه کورکورانه اطمینان میورزیم...