اول: پست فردیت نوشته شد چون من گفتم که میخوام افشاگری کنم. میخوام اونی که توی سایه مینوشت دیگه اونجا نمونه! هر چند که همه ما اینجا ناشناسیم و تو هم با وجود افشاگری من باز ناشناس میمونی؛ اما باید این کارو بکنم و دلایلش رو هم میگم!
دوم: اسم اونی که توی سایه مینویسه اولدوزه! اولدوز دوست خیلی عزیز منه که با وجود اختلافات فراوان و تنشهای فراوانی که بینمون بوده اینجا با هم در صلح و صفا زندگی میکنیم! همیشه باهمیم! با هم کوه میریم! پارک میریم؛ کافی شاپ میریم و همدیگه رو دوست داریم
.اولدوز عزیزم! برای من افتخاریه که تو بگی دارم زیر سایه ش اینجا مینویسم. امیدوارم لیاقت سایه بودن رو برات داشته باشم.
راستشو بخوای مهمترین مسئله اینه که بعضی پستهای تو اونقدر دخترانه هستن که من نمیخوام به اسم من نوشته بشن! هر چند که کسی منو نمیشناسه!
اتفاقا این پستها جزو بهترین نوشته های این وبلاگ هستن و اونقدر قشنگن که دوستای وبی من هم باورشون نمیشه که من اینارو نوشته باشم.
پس شد دو تا دلیل. دیگه اینکه دوس دارم با صدای بلند بگم تا همه هم بدونن که چه دوست خوب و فهیم و باسوادی دارم.
یه دلیل دیگه هم هس! این کار فردیت تو رو هم قوت می بخشه! من بهت گفتم بنویس اما نگفتم چطور! گفتم اگر دوس داری به اسم خودت و اگر دوس داری به اسم من بنویس! تو یه راه وسط پیدا کردی! هم به اسم من نوشتی و هم نوشته هات رو جدا کردی! به هر حال تو از همون اولش هم به فردیت خودت و هم به فردیت من احترام گذاشتی!
نمی خوام پست طولانی بشه. از این به بعد اگر اینجا رو قابل دونستی به اسم اولدوز بنویس و اگر نخواستی باز هم تو آلبالوی ترش و شیرین خودمی!
پست بعدی رو راجع به نظرم در مورد فردیت مینویسم و در مورد صعودم به ساوالان ( سبلان)
.
میگه میخوام افشات کنم... جا نمی خورم... منتظر بودم؛ منتظر درخواست فردیتی که ازش گرفته شده، حتی همینجا، همینجایی که شاید چند نفری بیشتر نیستن برای دیدنت. پس گرفتن اون ایماژ ذهنی قبلی...
.
مثل روزایی که به بودن در سایه فکر میکردم و به این که تا کی می تونم بمونم، تا کی خود خودم نباشم... تا کی پنهان بشم... تا کی دغدغه ها رو رنگ و بوی کلی بدم... هر چند لذتبخش باشه اون اعتمادی که بهت شده بود تا در سایه ش باشی... بی صدا... لذتی که دلیل بودنت باشه همه جوره
.
و حالا فردیتش رو میخواد؛ فردیتی که ازش گرفته شد... حسش رو درک میکنم... حاضری خودت باشی حتی گاه به گاه، ماه به ماه، سال به سال...
من از این حس، از این فردیت خواهی، از این استقلال طلبی، به هر دلیل و به هر انگیزه ای که باشه، خوشم میاد. من از عصیان علیه آمیزش فرد بودنها خوشم میاد ...
.
پ.ن. آخرین در سایه
.
.
حس رعشه بعد یه امتحانو دارم که فقط انگار روی درسو خونده بودم، بعدشم بس که خوابم میومده و بس که آقا معلممون سوال از پاورقیا پرسیده گیج و ویج مثل اون آیکن مسنجر شدم.
آقا معلممون سختگیر بوده انگاری، وسطشم که تپق می زدی عصبانی می شده انگاری... انقدر که شک میکردی که ای بابا من که خودم اومدم پای تخته انگاری؟؟
.
.پ.ن.۱. یه روزیم آقا معلممونو میارم پای تخته... یادم باشه ترکه آلبالو با بساط فلک دم دستم باشه...
پ.ن.2.کاش آقا معلممون بیشتر باورم کنه... تا کی باید خودمو براش ثابت کنم؟
.
.
من انکار میکنم
جهان پیشینم را انکار میکنم ...
جهان تازهام را دوست نمیدارم ...
پس گریزگاه کجاست...
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
"ابدیت، لحظهی عشق" ، غاده السمان، عبدالحسین فرزاد، نشر چشمه
.
.
***************************************
.
چقدر غم انگیزه...
اون آقای غیر مهم تو فیلم به اون آقای خیلی مهم تو فیلم می گه: دوباره لبخند رو به لبش بیار... نذار چشماش غمگین باشه...
یعنی اون آقای خیلی مهم خودش نمی دونه؟؟!!!
.
.
.
.
حکایت زندگیامون شده حکایت مردیم از خوشی دیگه....
آشنایی می گه تو ولایتشون یه عده رو اعدام کردن. جرم: محاربه با خدا...
و من باز دوباره هی دارم به این فکر می کنم که چطور می شه رفت به حرب خدا؟؟؟
.
پ.ن. آمار بدون رفرنس: بعد از چین ایران دومین رتبه تعداد اعدامیا رو داره !
..
.
.
.
بزرگ شده، جلوی چشمای من... اما بزرگ شدنش رو ندیدم... مثل تمام چیزایی که برامون می شن عادت تا لذت نبریم ،تا نبینیم...
همیشه از عصیانش لذت بردم... از این که خودش باشه، روی حرف خودش وایسه... اصرار کنه ... حتی این که وایسه و بگه این فقط به خودم مربوطه.
لحظه های معرکهی بودنش، غمش ، شادیش، معصومیت بی کرانش... خیلی وقتها ندیدم...
امروز وقتی شعری رو برام نوشت...
وقتی توی چشماش نگاه کردم ...
برق نگاهش رو که دیدم
و لرزشی رو که لذت درکش حکمفرمای سرتاپای وجودش کرده بود...
با تمام وجودم بزرگ شدنش رو دیدم...
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
و من...
باید یادم باشه یکی هست که بزرگ شده... که نگاهش برق می زنه... که فاصله ده سال و داره پر می کنه... که آرامش وجودش عمق وجودش رو پنهان می کنه...
که ببینمش... که بفهممش... که از دریای بی کران معصومیتش لذت ببرم...
.
.
.
.
.درانتهای هرسفر
درآیینه
داروندارخویش رامرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام...
اما خدای دل
درآخرین سفر
درآیینه
به جزدو بیکرانه کران
به جززمین وآسمان
چیزی نمانده است...
گم گشته ام کجا
ندیده ای مرا؟
"حسین پناهی"
.
این زنگا رو دیدین؟ از این زنگایی که قبلنا رو دوچرخه ها می ذاشتن، که یه چیزی مثل شماطه داشت که به یه فنر وصل بود؛ که وقتی فشارش می دادی به طرف پایین، دو بار صدای جیرینگ جیرینگ می داد؛ یه صدای گوشخراش.
امروز یهو هوس غریبی به زدن زنگش تو تموم وجودم شعله کشید.با وجودیکه زنگ رو نزدم ولی صداش تو گوشم پیچید... خیلی دل نواز...
اینطوریه دیگه... آدم هوس ها و فانتزی هاشو خودش تعیین نمی کنه که همش یه چیزای باکلاسی باشه!
.
.
من قمار باز قهاری هستم و تو بازیگر قهاری...من خوب می بازم و تو خوب بازی می کنی... مثل همیشه...
پیروزی در دست تو نیست... که هر بار مچت را می گیرم، ادای عصبانی شدن را در می آوری و من هی عصبانی تر می شوم که چرا تقلب می کنی؟؟ و تو ... گونه ام را می بوسی و خونسرد ورق بعدی را رو می کنی...
تقلب قاعده ندارد، باختن اما قاعده دارد... همیشه چیزی هست انگار برای باختن... اشکی، اعتمادی، نگاهی... قماری...
می گویی تقلب ریز و درشت دارد... بی فایده و با فایده است... اما قاعده و قانون ندارد؛ هر جا و هر لحظه ممکن است پیش بیاید...
می گویی اگر آدم بازی هستی باید تحمل تقلب را هم داشته باشی...
مهم نیست دستت رو بشود یا نه. تقلب در ذات بازی است؛ هر جا بازی ای هست، آدمی هست، رابطه ای هست، انتظار تقلب نیز هست!
و من دوست ندارم دستت رو شود، بوی تقلب هم که می شنوم چشم بر هم می گذارم تا ببازم... دندان بر هم می سایم تا نفهمی که فهمیده ام که تقلب کرده ای...
و من قمارباز صادقی هستم...
و تو متقلب شیرینی...
هر بار وعده ای هست پشت بازی...
تو تقلب می کنی...
من می بازم...
و تو حلاوتش هستی... حلاوت رخوتناک...
و نمی دانم تا کی در توان دارم ببازم و خنده مستانه سر دهم...
پ.ن.
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش که نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
.
نه این که بی تو نخندم!
نه!
اما به خدا، تمام این خنده های خام بی خیال
به یک تبسم کوتاه دیدار ... شنبه ها نمی ارزند.
"یغما گلرویی، که به جای ... نوشته چهار"
بعضی ها هستن تو زندگیامون، که حتی اگه تموم دور و برمون رو پر آدمای مختلف کنیم، بازم جای خالیشون احساس میشه... بخصوص همون ... شنبه ها!
.
.
می گه: برای همجنسای من خیلی مهم و لذتبخشه که بدونن همه زندگی یه نفرن.
و من مدام به این نکته فکر می کنم که آیا تو و همجنسات می دونین همه زندگی یه نفر بودن یعنی چی؟ می دونین چه مسئولیتیه همه زندگی یه نفر بودن؟ این قدرت رو واقعا در خودتون می بینید که همه زندگی کسی باشین؟ به این یقین رسیدین که می تونید همه زندگی کسی باشید؟؟!!!
و آیا همون معامله رو قبول دارید؛ این که کسی که همه زندگیش هستید، مهمترین بخش زندگیتون باشه؟؟؟
پ.ن: ??!!=(تفکرات شبانه) ∑