*
در راستای سر زدن به وبلاگ یک ذهن چسبناک و این پستش و هم چنین در راستای این که کلا امروز احساس مورد بی مهری واقع شدن می کنم؛ به این نتیجه رسیدم که معادلات انسانی همچین خیلی هم معادله نیستن که هیچ اغلبم نا معادله ان ... مصداقش اینه که دیدین یه وقتایی چشمتون راه میفته دنبال اونی که n ساعت باهاش بودین و تازه خداحافظی کردین، همچین یه تیکه از وجودتونو انگاری میذارین که همراهش بره و ...؛ بعد طرف چی؟! احساس میکنین انگاری داره از دستتون خلاص میشه...
در همین راستاها و این که طبق قانون انتروپی، همه چی به طرف نظم پیش میره، قاعدتا هر نامعادله هم به سمت معادله شدن پیش میره دیگه...
.
دیدی یه وقتایی مدام و پی در پی حرکتای اشتباه انجام میدی؛ حتی یه وقتایی اونقدر اشتباه کردن برات تکرار میشه که همه روح و روانتو بهم میریزه؛ که همون وقتا قدرت اینو که یه جوری سدی بذاری جلو اشتباهاتتو از دست میدی و حتی هر کاریم که میکنی اوضاع رو بدتر به ضررت برمیگردونه.
.
اینا یه طرف قضیه؛ من از این وحشت دارم که یه روزی یه دیگرونی به جای من تصمیم بگیره دیگه اشتباه نکنم...
.
.یه چیزی افتاده تو فکرم و داره کلافه م میکنه ... اونم تئوری خود مقصر بینی ه... حالا این یعنی چی... یعنی به محض این که طرف صحبتم بره رو سایلنت، یا همچین صداش خشدار بشه، تمام موتورای جستجوم کار میفتن تا ببینن باز چه کار بدی مرتکب شدم من! حالا درسته هیچ وقت به جواب نمیرسم ولی چنان مشعشعانه تخیلاتم پرواز میکنه که یهو میبینی کل روزم اسپویل شد چون هی مسیر کج و معوج شده ، رسیده به جاهایی که نباید برسه که نتیجه بگیرم این اصلا فکرش از جای دیگه ای مشغوله.
چالا چون میگن قصه هایی که تو بچگی میشنویم تاثیر دارن رو تفکرات بزرگسالیمون، دارم حدس میزدم بچه که بودم کدوم قصه رو واسم تعریف کردن؟!
.
حالا یکی نیست بگه نکنید عزیز جان؛ واسه چی میرین رو سایلنت ... که بعدم من برم استنتاجای عجیب غریب بکنم و نهایتا به این نتیجه برسم که چرا من اینقدر مظلومم آخه؟؟
میگه میدونم که کلی سوژه داری واسه نوشتن! میگم خب آره سوژه که زیاده ولی همه شون خامن
آدم باید حرف رو تو دهنش بپزه و بده بیرون دیگه! میگن سخن مثل تیری هس که از کمان رها شده و دیگه قابل برگشت نیس! میگن زخو شمشیر التیام بخشه ولی زخم زبون رو هیچ مرحمی ( شاید فقط خود زبون) نمیتونه مداوا کنه! اینایی که میگم هیچ ربطی با استرینر نداره! صافی با آون فرق میکنه! آون برای پخت و پز حرف لازمه اما استرینر نباید باشه توی حرفهای دو نفری که باهم هستن و همدیگه رو دوس دارن! برای اینکه استرینر لازم نشیم باید مثل یه خر فکر کنیم نه مثل یه گور خر!!!
برای اینکه استرینر لازم نشیم نباید از حرفهای همدیگه سوء استفاده کنیم و دنبال تناقض بگردیم. نمیگم که آدما باید بی چشم و گوش به همدیگه اعتماد کنن! اما اینم نمیشه که همیشه ذره بین به دست گرفت و دنبال ردپا گشت!
واقعا اعتماد مطلق به کسی کردن خیلی مشکله! ولی این رو هم باید در نظر گرفت که ما گاهی حتی به خودمون هم دروغ میگیم و گاهی اعتمادمون رو به خودمون کم رنگ می بینیم ( البته منظورم سلف کانفیدنس نیس) بنابراین انتظار اعتماد مطلق مطلق از کسی داشتن و یا به کسی کردن هم به نظر من بی معنیه! این ذهن لعنتی جستجوگر همیشه دنبال معما میگرده و وقتی بیکار باشه طرح معما میکنه!
زندگی رو باید ساده گرفت! نه اونقدر ساده که از سادگی ساده گرفتنت سوءاستفاده بشه و نه اونقدر پیچیده و سر در گم که خودت رو توی کلاف به هم پیچیده زندگیت گم کنی و هیچ وقت هم نتونی سر کلاف رو پیدا کنی و دستت بگیری!
پ.ن: من اصولا با تنبیه بدنی مخالفم! مخصوصا در مورد بچه ها که گلهای باغ زندگانی هستن! البته تنبیه برای خانومها لازمه چون هم در قرآن اومده و هم در کتاب فیلسوفهای بزرگی مثل نیچه!!!
وقتی که بخواین گل باغ زندگانی رو با کتک و فلک به درس خوندن تشویق کنین و بگین که باید دکتر بشی یارو آمپول زن هم نمیشه! یا اگر هم بشه دکتر درس درمونی نمیشه و مریضاشو به فاک میده!
وقتی هم که از کسی ( احتمالا یه گل باغ زندگانی دیگه) بخواین به زور فلک و چماق آپ بکنه آخرش میشه افاضات صدر المندرج که از دیدگان مبارک گذشت!
.
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباسهای مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه می فروشن!
.
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!
.جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان...
دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا!
شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
****
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
" با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند."
.
.
پ.ن.1 کاشکی زندگیامون همین جوری باشه خوب... مگه چی میشه؟؟؟ عاشق خود خود زندگی باشیم. یادمون باشه که خیلی چیزا و خیلی کسا اونقدر مهم نیستن که باعث بشن لحظمون خراب بشه...
اصلا چی میشه همش بخندیم و بذاریم زندگی روالشو طی کنه ... چن وقت پیش خانوم معلم زبانمو که یه چن سالی شاگردش بودم دیدم و یه چن ساعتی با هم بودیم. آخرش بهم گفت تو چقدر عوض شدی اولدوز... چرا اینقدر از میزان شاد بودنت کم شده ... این حرفو کسی زد که دو سالی بود ندیده بود منو ... وقتی فکر کردم دیدم واقعا هیچ دلیلی ندارم ... هیچ چیز خاصی نیست! پس چرا اینو حس کرده بود؟؟
آره ساده فکر کردن و ساده گرفتن همه چی خیلی خوبه ... ولی اصلا دست تو نیست که وقتی کسی داره حرفی میزنه یهو به جای گرفتن صورت حرفش یه چیزی توی باطنت نقش ببنده و فقط یه لبخند بماسه رو لبت که طرف نفهمه چه طوفانی بپا کرده تو وجودت. دست تو نیست که بقیه هم ساده نگاه کنن به همه چی تا از ظن خودشون قضاوت نکنن در موردت. حتی وقتی تصمیم داری خودت باشی و حرفتو سبک سنگین نکنی قبل از گفتنش و بدون قصد و غرض حرف بزنی پیش میاد که یهو جا بخوری و به این فکر کنی که نکنه استرینر لازم شده باشم با این آدم هم.
دلم برای داشتن تک تک لحظه هام، برای خنده های از ته دل، برای یه عاشقیت بی ریا، برای داشتن یه اعتماد بی چون و چرا، برای حس کردن اینکه کسی تمام کاری که میتونه و برای کسی کرده برای من داره انجام میده تنگ شده.
من لحظه هامو میخوام ...تک تکشو ... شباشو ، روزاشو با تموم آدماش، با تموم حس عشقم به زندگی و تمام متعلقاتش؛ که گاهی گمشون میکنم ... اون مدل ایرونی مثل اون بالا...
.
پ.ن.2 به نظرتون بده آدما عوض بشن؟؟ امروز صمیمیترین دوستم که یه 10 سالیه همو میشناسیم بهم گفت "از کجا که راست میگی... خوب آدما عوض میشن؟؟" حالا من دارم هی فکر میکنم اصلا درستشم اینه که عوض بشن دیگه؛ منتها در جهت بهینه شدن.
.
پ.ن.3 تایماز قول داده امروز آپ کنه ... بایدم آپ کنه... اگه نکنه بساط فلک جوره جوره.
کلی گویی آفت شعر است حرف مفت آفت ذهن
ذهن الکن ستاره بشمارد ذهن یاغی ستاره می چیند
فاق کوتاه آفت لگن است آفت جنگ نو گلنگدن است
آفت مزرعه سه تن ملخ است آفت عشق وصل یا بوسه
مرده یک شبه چو نمره بیست ثلث اول که هیچش ارزش نیست
مرده قرن را چنین بنگر همچو تجدید ناب شهریور
خنده سر داده رند و بازیگوش بگذار این رفوزه گی هم روش
ذهن شاگرد خنگ فاجعه است خنگ شاگرد در مراجعه است
عشق همیشه در مراجعه است
بعد صدها هزار سال از خاک چه مهم است پاک یا ناپاک
چه مهم است سبک اسپیس راک چه مهم است پول یا بی پول چه مهم است ماله یا شاقول
آفت ذهن همنشین بد است خواه بنشسته روی مبل سیاه خواه در قاب تلویزیون پیدا
خواه استاده به آسمان چو ماه حرف صدتا یه غز تا ابد است
عشق اول فقط یه خاطره است عشق بعدی هماره فاجعه است
عشق همیشه در مراجعه است
آفت حافظه باکتری دقیق مثل آب دهان مرده رقیق
خاطره خود کلانتر جان است بر سرت بشکند هوار شود مثل زندان ژان وال ژان است
حافظه نفس را بدراند صد گیگا بایت را بپراند
نان روز از برای سکس شب است نان شب هم برای عاشق مست
عشق همیشه در مراجعه است
بعد ازین صد کتاب شعر هم روش که حرف اسکندر و تزار هم توش
همه آیند و باز باز روند زنده بودن که خود منازعه است
عشق همیشه در مراجعه است
پ.ن: من شخصا از این آشفته بازار زیاد خوشم نمیاد و اگر بخوایم سطر به سطر شعرو بخونیم با خیلیهاش مخالفم! ولی کلا چیز تازه و جالبیه!
اینو محسن نامجو خونده و ترانه سرا رو هم نمیشناسم! هرکی میدونه بگه
.
اپیزود اول:
شعله بیست و پنج سال داره، زیبا، با هوش، تحصیلکرده که همه جوره خودش رو بالا کشیده... شعله با پسری آشنا شده و می خواد باهاش ازدواج کنه... مادر نگاهی سراپا تحسین به فرزندش میکنه تا ثمره بیست و پنج سال فداکاری رو ببینه و لذت ببره... پدر دختر باید رضایتش رو اعلام کنه؟
..
.... نگاه مادر فاصله 26 ساله رو طی میکنه... دختر جوان دانشجو که در بحبوحه جنگ به جنوب کشور میره تا پشت جبهه از کیان ملتش دفاع کنه... اسرای عراقی که توبه کردند و آزاد شدن ولی حق برگشتن به کشورشون رو ندارن؛ دختر با یکی از اینا آشنا میشه و ثمره ازدواج شعله و خواهری دو سال کوچکتر از اونه... وقتی شعله سه سال داره پدر به نحوی از ایران به عراق میره و اونجا با هموطنی ازدواج میکنه... مادر هیچ خبری نداره ازش... کلی دوندگی میکنه؛ به همه رو میندازه تا حضانت بچه ها رو بگیره و بعد از سالها موفق میشه و با عرق جبین و کد یمین یکه و تنها بار زندگی رو بدوش میکشه...
...
حالا اجازه پدر لازمه... مادر برگه دادگاه رو در میاره ... دادگاه حق نگهداری بچه ها رو به مادر داده ... "حق حضانت و نگهداری اطفال، بدلیل عدم حضور ولی، به خانم م... داده میشود. لازم بذکر است نامبرده حق هیچگونه ولایت قهری بر فرزندان و تصرف در اموال آنان را ندارد."
مادر ولی محسوب نمیشه... یا دادگاه باید حکم بده یا پدر رضایتش رو اعلام کنه... پدری که هرگز نبوده.
...
اپیزود دوم:
خانم د... 27 سال پیش با مرد رویاهاش ازدواج میکنه... حاصل این ازدواج دخترک نمکینیه به نام ونوس... پدر تا دو سالگی هست و بعد دیگه نیست؛ خبری هم ازش نیست تا 7 سالگی... پدر اومده با یه دوچرخه برای ونوس کوچولو... کجا بوده؟ روسیه... 1.5 سال دیگه در کنار مادر و دختر که میپرستنش زندگی میکنه و باز میره تا وقتی ونوس کلاس دوم راهنماییه... پدر باز اومده با هزاران وسیله که ونوس تا حالا ندیده ... کجا بوده؟ رومانی... شش ماهی زندگی و پدر دوباره ناپدید میشه... چهار سال بعد مادر غیابا طلاق میگیره و نیازی نیست تا دنبال حق حضانت بدوه، پدری نیست و حق حضانت به سادگی به مادر داده میشه... حق حضانت و نه ولایت قهری ... پدر برگشته ولی مادر دختر تمایلی بدیدنش ندارن، و میدونن کجاست. ونوس درگیر جریانهای زندگی با پسری آشنا میشه نه چندان شایسته که قبلا همسرس رو طلاق داده و یک پسر 8 ساله داره... مادر به شدت مخالفه ... ونوس اصرار میکنه، به در خانه پدر که حالا سر پیری مرد خانواده شده میره و چنانکه بعدا با چشمان گریان تعریف میکنه :"پدر با بیغیرتی تمام بدون اینکه حتی بدونه طرف کیه میاد امضا میکنه و بدون حتی آرزوی خوشبختی برای فرزند میره." ونوس دو بار خودزنی کرده...
مادر ولی محسوب نمیشه ولی پدری که هرگز حتی حضور فیزیکی نداشته از لحاظ قانون ولی محسوب میشه.
...
اپیزود سوم:
دختر و پسر هم خونن... آزمایش ژنتیک که میدن تشخیص داده میشه به احتمال 10% فرزندشون دچار بیماری مادرزادی خواهد بود. سرپرست مربوطه پسر رو صدا میکنه و محل مربوطه رو نشون میده... امضا کن که اطلاع دقیق دارم . به سلامت...
نیازی به امضای دختر نیست. انگار که تو هیچی... مادری که ده ها برابر بیش از پدر بار داشتن چنین فرزندی رو به دوش خواهد کشید هیچ محسوب میشه!
کسی که ولی محسوب خواهد شد امضا کرده...
و حالا موج جدید
لایحه حمایت از حقوق خانواده!
...
پ.ن.1. افراد دخیل در تک تک این اپیزودها رو میشناسم. داستان واقعی زندگی.
پ.ن.2. نازنینی میگه به تموم مردای فمنیست شک داره... من ازش تعجب می کنم که برابری خواهی رو معادل بی بند و باری خواهی میدونه.
...
.
زندگی یه انتخابه؛ تو میتونی انتخاب کنی که یه قربانی باشی یا یه جنگجو ...
جنگجو عمل میکنه!
احمق عکس العمل نشون میده ...
"جنگجوی درون"
.
.
.
آن آیین بت پرستی که زنان در مورد عشق روا می دارند، در اصل و اساس اختراع هوش است، زیرا زنان بر قدرت خویش با آرمانی کردن عشق میافزایند و خود را در چشم مردان خواستنیتر جلوه می دهند. اما به دلیل این عادت صدها ساله به ارزش نهادن مبالغه آمیز به عشق، خود آنان نیز به دام آن گرفتار شدهاند و سرمنشا آن را فراموش کردهاند. حال خود زنان بیش از مردان فریب می خورند و به همین دلیل هم بیشتر دچار سرخوردگی می شوند که تقریبا از ضرورت های زندگی هر زن است. البته به شرط آن که زن تخیل و عقل کافی برای فریب خوردن و سرخورده شدن را داشته باشد.
.
"از کتاب انسانی،بسیار انسانی.....فردریش نیچه"
.
مرسی از همه بخاطر کامنتای پر مهرتون برای پست قبلی، اینقدر که گفتم بیام تایمازو دور بزنم، چطوره؟؟ حتما که این وبلاگ فتح بابی خواهد شد برای آشنایی بیشتر هممون. بازم مرسی... منتظر تک تکتون هستم.
.....
احساس میکنم یه بازیه آنالوگم تو دنیای دیجیتال ...
هراس مثل تارهای عنکبوت دورم رو گرفته و جایی برای تنفس نیست. گم شدم... گم... انگار کن توی منجلابی افتادی که هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر فرو میری ... و خواستگاه این موهوم رو پیدا نمیکنم ...
عصیان روحت رو عریان بهانه میکنی برای گرفتن دستاویزترین دستاویز لحظه... و ناامید و رها شده چیزی میشی که تا بحال نبودی ... خودت رو نمیشناسی ... نگاه میکنی و میترسی از خودی که ساختی. چیزی در روحت جوانه زده که نمیخوایش و تلاشی برای کندنش نمیکنی. احساس خام دیر زمانیه مجالی برای جولان پیدا کرده و روح رو به بند کشیده و نشتری که مدام به روح می خوره.
.
میدونم فردا که بیدار بشم تموم شده، مثل تمام لحظه های اشک و هراسی که گذشته و یادم رفته تا دوباره شاید قدم در همون راه بگذارم. میدونم بیم و امید این لحظه م تکرار نمیشه و میدونم نیازی که توی این لحظه احساس کردم باید همین الان پاسخ بگیره والا فردا دیگه این احساس برنمیگرده. میدونم که انگار دیرزمانیه گم شدم و انگار دیرزمانیه که فکر نکردم...
حالا دیگه خوبم، خوبم، خوبم ولی هنوزم مثل همون بازیه آنالوگم توی دنیای دیجیتال...
پ.ن.1. یادم میاد زمانی به کسی گفتم مدتهاست در مورد کارایی که میکنم، فکر نمیکنم؛ گفت چون مطمئنی که داری کار درست رو انجام میدی... بعدتر دیدم که چه عریان دروغ گفته و منم... که فکر نمیکردم.
پ.ن.2. مدتهاست فکر نمیکنم.