آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

حالگیری

امشب هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.ولی اینقده بخار نداشت که بتونه ما رو از پیاده روی یومیه بدون امکانات گرمایشیمون منصرف کنه! یا اینکه بخار ما یه خورده از حد نرمالش زده بود بالا!!!!

به هر حال وقتی تشریفاتمون رو از شرکت به خیابون رهنمون شدیم خیال خامی به سرمون زد که بی خیالش بشیم. ولی امان از دست این شیطون رجیم که رفت تو جلد ما و گفت حالشو بگیر! ما هم نامردی ننموده و به شکلی کاملا اساس حال بتعث و بانی این ناجوانمردی وقیحانه رو گرفتیم. باشد که به راه راست رهنمون شوند ان شاء ا......

 

 

 

جنگ و صلح

بعد از دعوا همه چی خیلی خوب میشه! هر دو طرف مهربون میشن !!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

بی عنوان

به راستی من جنگلی هستم و شبی از درختان تاریک!! اما آنکه از تاریکی ام نهراسد در زیر سروهایم دامنه های گل سرخ نیز خواهد یافت. 

فصل دستگیری

اگه یه روزی پیر بشم و آلزایمر بگیرم؛ اگه همه هوش و حواسم رو از دست بدم؛ اگه سوسک بشم؛ و خیلی اگه های جورواجور دیگه بشم؛ مطمئنم تا آخر عمرم فرق بین capture و chapter  رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!

امروز خدا دوسم نداشت !!!!!!

تجربه ذکامی

وقتی صبح زود از خواب بیدار میشی و صدای خروس میدی و آب بینیت مثل در غلطان به سمت دهنت سرازیر میشه و شیشصد تا پشت سر هم عطسه میکنی باید بدونی که شب پیش دختر عموی خوشگل کوچولوت رو که سرما خورده بوس کردی و ذکام شدی

در نتیجه نمیتونی بری سر کار. ولی میتونی لحاف رو بکشی رو سرت و ۲ ساعت بغل رادیاتور بخوابی و حسابی عرق کنی.

بعد دو ساعت از خواب بیدار میشی و میبینی سالم سالمی و باید بری سر کار !!!!!

نتیجه اخلاقی : دانشمندا موظفند ثابت کنند که آدم مریض اگه حسسابی عرق کنه ویروس از بدنش دفع میشه

دروغ

ما ترکها یه ضرب المثل داریم به این مضمون که وقتی یکی داره بهت دروغ میگه و تو میدونی که داره بهت دروغ میگه٬ اما تو چشماش نگاه میکنی و تاییدش میکنی از اون آدم دروغگو تری!!!

بیاین صادق باشیم! فکر میکنین توی این دنیا و با این مناسبتهای اجتماعی دیگه جایی برای این اخلاقیات باقی مونده؟

فقط توی قضاوتهامون اینو مد نظر داشته باشیم که طرف مقابل رئیس اداره یا مافوقمونه! نه یه رفیق یا حتی یه رهگذر!

تغییر میکنیم

یه اصطلاحی دارم به نام < تراوشات آنی> که مفهومش میشه به عبارت اون چیزی که در لحظه از ذهنم میگذره و یا به اصطلاح مخم تراوش میکنه!

با توجه به اینکه من یه ذره حاضر جوابم به همین خاطر گاهی از این تراوشات برام اتفاق میفته! ( البته گاهی! آخه من همش یه اپسیلون حاضرجوابم)

این جرقه تو ذهنم زده شد که به جای چرندیات و افاضات برم تو خط تراوشات! البته اگه چرت و پرتی هم به ذهنم برسه خواهم نوشت!

اجالتا تا اطلاع ثانوی سعی میکنم هر روز یه تراوش بنویسم و اون چیزی رو که در لحظه از ذهنم میگذره اینجا بذارم! ببینم چند روز میتونم ادامه بدم!

راستی من فراموش کردم بگم که حدود نود درصد از قولی رو که به خودم داده بودم رو عملی کردم ( یا شایدم نوشتم؟؟!! یادم نیست!!) تنها چیزی که بهش نرسیدم خوندن چنین گفت زرتشت  نیچه بود

میخوام از فردا که عید ولایت و امامته یه برنامه جدید چهل روزه شروع کنم و ایننیچه رو هم تموم کنم.

حالا میرم سراغ تراوش شماره یک:

همیشه یادت باشه وقتی که هوا سرده و یکی دعوتت میکنه که بریم یه جایی بشینیم و صحبت کنیم الزاما منظورش این نیس که بریم توی پارک و روی نیمکت یخ بسته بشینیم که فوری مخالفت کنی!!!! نشستن و صحبت کردن میتونه توی یه کافی شاپ یا رستوران یا یه آبمیوه فروشی کوچیک هم اتفاق بیفته! پس اول فکر کن بعد موافقت یا مخالفت کن!!!!!  

برای اونی که پیدام کرده

امشب هیچ جایی برای روده درازی و فلسفه بافی نیست. فقط اومدم به عنوان کسی که داره سعی میکنه خودشو پیدا کنه؛ و به نیت کسی که پیدام کرده کتاب حافظ رو ورق بزنم و اینجا بنویسم! و این شب چله رو برای خاطراتم همیشگیش کنم! همین الات میرم سر حافظ و بر میگردم:

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آید بسوی روزن چشم

سزای تکیه گهت منظری نمیبینم

منم ز عالم و این گوشه معین چشم

بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت 

گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم

نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت

اگر رسد خللی خون من بگردن چشم

ببوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

براه باد نهادم چراغ روشن چشم

بمردمی که دل دردمند حافظ را

مزن بناوک دلدوز مردم افکن چشم