آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

مزخرفات

ضد حال یعنی اینکه تو این وانفسای بی موضوعی و بی حسی و کرخی و هزار "بی" دیگه بیای چند خط واسه دلت بنویسی و خودتو آروم کنی، اونوقت یهویی نمیدونم چه جوری یه جوری بشه که هرچی نوشتی بپره و حرصت بگیره

الان فقط دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار

.

.

.

خیلی زور زدم چیزی بنویسم ولی پوچ پوچم. خالی خالیم.هیچ حرفی برای گفتن وجود نداره

حس و حال مزخرفی دارم. احساساتی مثل حماقت، حسادت، تعصب الکی، ترس و .... همه وجودمو گرفته! در حالیکه کاری دارم که مطمئنم خیلیها حسرتشو دارن! ورزش میکنم کلاس میرم رانندگی میکنم میچرخم و ........

ولی هیچکدوم به اندازه سرسوزنی شادم نمیکنن. کلی احساس عقب ماندگی و .س خلی و بی سوادی و غیره میکنم در حالیکه هیچکس رو هم قبول ندارم و حرف همه رو با یه چوب میرونم که مزخرفه!!!! همه حرفا و بحثا برام منزجر کننده و پوچه! آدمای دور و برم هم مزخرفن! فقط یکی هس که دوس دارم باهاش حرف بزنم و اونم تا میایم 4کلمه حرف بزنیم یه چیزی از توش درمیاد که دعوا راه میندازه

راستی من چرا اینقدر دچار بحران هم صحبتی شدم؟؟؟ حتی حوصله حرف زدن با کسایی رو که زمانی 5  6  ساعت باهاشون چت میکردم رو هم ندارم.همه مزخرفن!

خودمم مزخرفم!


همه حرفهای گفته شده

میگن اوایل قرن ۲۰ میلادی رئیس اداره ثبت اختراعات و اکتشافات از سمت خودش استعفا داد. دلیلش هم این بود که همه چیزایی که بشر لازم داره اختراع شده و دیگه چیزی برای اختراع کردن وجود نداره

حکایت وبلاگ نوشتن ماهم شبیه این قضیه شده! همه حرفای قشنگ و به درد بخور گفته شده و دیگه حرفی برای گفتن وجود نداره

حالا اینکه اینجا چیکار میکنم و بازم دارم آپ میکنم خودش جای سواله

کسالت و روزمرگی از سر و کولم بالا میرود. تابستان اصلا دوست داشتنی نیست

فقط میوه هاش خوبه. مخصوصا طالبی و خربزه

دلخوشیهای دم دستی

یکی از کارهایی که من از قدیم الایام بهش علاقه مند بودم و الان این علاقه در من بیشتر هم شده آب دادن باغچه هاست. من کلا عاشق طبیعتم و کوه و باغ و جنگل و هرچی که به نحوی با طبیعت مرتبط باشه رو دوس دارم. آب دادن به گلها و باغچه هم جزو این کاراس و کلی احساس خوب بهم می

الان دارم فکر میکنم اگه یه روی مجبور شم تو آپارتمان زندگی کنم یکی از این دلخوشیهامو از دست میدم. البته همونطور که مستحضرید هرکاری تا جایی لذت داره که تبدیل به وظیفه نشه. اگه یکی بگه پاشو گلا رو آب بده احساس خفقان به آدم دست میده. ولی وقتی کاری رو با شور و علاقه میکنی اون کار برات لذت بخش خواهد بود

امشب در حال و هوای مستی هوس نوشتن کردیم و اللا کلا کمی تا قسمتی نت زده شده ایم

 

همین دیگه