آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

بعله!

 

بله! 

خوشبختی من می خواهد تو را خوشبخت کند 

اصولاْ خوشبختی میخواهد تو را خوشبخت کند! 

آیا میخواهی گلهای مرا بچینی؟ 

پس دولا شو و در میان صخره ها و خارها پنهان شو! 

و انگشتانت را بلیس 

چون خوشبختی من گزنده است 

خوشبختی من ناقلاست 

آیا میخواهی گلهای مرا بچینی؟ 

 

فردریش نیچه - حکمت شادان

اسپورت یا کلاسیک

امروز بعد از ۶ سال هوس کردم روزه بگیرم. آخرین باری که روزه گرفتم سال ۸۱ بود و لی کامل یادم نمیاد که سال ۸۳ که ماه رمضونی توی پادگان سپاه خدمت میکردیم و روزای اولمون بود روزه میگرفتم یا نه! آخه نه اینکه روزای اول بود همه به اون یکی به چشم بسیجی و بچه مسلمون نگاه میکردن! ولی یادم هس که بعد هفته اول هیچ وقت سر نماز نرفتم! 

به هر حال امروز برام یه بازگشت به گذشته بود و راستش احساس خوبی هم داشتم! 

دارم یواش یواش به این نتیجه میرسم که آدما هر چقدر هم که درست و خوب باشن اما باز هم به یه سری قید و بند نیاز دارن! نه تنها قید و بند که به پرستش هم نیاز دارن! اینکه حس کنن یکی برتر از خودشون هس که صداشون رو میشنوه! حتی اگه محض دل خوش کردن باشه! چون به هر حال یه آرامشی از این آویزون شدن از یه قدرت برتر به دست میارن!  

من به امام و پیغمبر و دین و آیین اعتقادی ندارم و معتقدم پیامبری هم یه شغل بوده که توی یه فامیل مرسوم میشده! از پدر به پسر میرسیده و ... 

یکی از دلایلش هم اینه که کلا همه پیامبرها همین دور وبر خودمون مبعوث شدن و هیچ پیامبری نبوده که آپاچی ها و آسیای شرقی رو به راه راست هدایت کنه! درست مثل حالتی که وقتی یه نفر از یه روستا میره تو کار مثلا گچ بری نصف مردم اون روستا تابع اون میشن و گچکار میشن! 

به هر حال! من توی هر دوره ای به یه شکلی با قدرت برتر در ارتباط بودم! یه دوره که مسلمون خوبی بودم! تندرو نبودم و به زعم خودم مسلمون روشنفکری هم بودم! یه دوره ای شبها خلوت میکردم و در سکوت کامل به زبون خودم به اون قدرت برتر حرف میزدم. یه دوره ای فقط نماز صبح میخوندم و ... 

حالا هم که فکر میکنم جای خالی تمسک به نیروی بیکران رو میبینم. به نظرم این تمسک نه تنها یه آرامشی به آدم میده بلکه آدم رو از خیلی چیزای مزخرف و پوچ هم جدا نگه میداره! نمی دونم! شاید دارم اشتباه میکنم. در حال حاضر من تمسک به خدا رو یه جور رفتار کلاسیک میبینم در مقابل رفتار اسپورتی و بی قید و بند! البته منظورم این نیس که اسپورت بودن یعنی بی قید و بندی! ببین مثلا من وقتی کت و شلوار میپوشم از خیلی از کارهایی که موقع پوشیدن شلوار جین میکنم پرهیز میکنم! مثلا نمیپرم روی میز! آسته میرم آسته میام تا اتوی کت و شلوارم خراب نشه! نمی دوم و .... 

من از بچگی هم کلاسیک بودن رو دوست داشتم و اسپورت بودن برام جنبه تنوع داشته. تا ببینیم چقدر کلاسیک و چقدر اسپورتی خواهیم بود

 

اسپورت یا کلاسیک

امروز بعد از ۶ سال هوس کردم روزه بگیرم. آخرین باری که روزه گرفتم سال ۸۱ بود و لی کامل یادم نمیاد که سال ۸۳ که ماه رمضونی توی پادگان سپاه خدمت میکردیم و روزای اولمون بود روزه میگرفتم یا نه! آخه نه اینکه روزای اول بود همه به اون یکی به چشم بسیجی و بچه مسلمون نگاه میکردن! ولی یادم هس که بعد هفته اول هیچ وقت سر نماز نرفتم! 

به هر حال امروز برام یه بازگشت به گذشته بود و راستش احساس خوبی هم داشتم! 

دارم یواش یواش به این نتیجه میرسم که آدما هر چقدر هم که درست و خوب باشن اما باز هم به یه سری قید و بند نیاز دارن! نه تنها قید و بند که به پرستش هم نیاز دارن! اینکه حس کنن یکی برتر از خودشون هس که صداشون رو میشنوه! حتی اگه محض دل خوش کردن باشه! چون به هر حال یه آرامشی از این آویزون شدن از یه قدرت برتر به دست میارن!  

من به امام و پیغمبر و دین و آیین اعتقادی ندارم و معتقدم پیامبری هم یه شغل بوده که توی یه فامیل مرسوم میشده! از پدر به پسر میرسیده و ... 

یکی از دلایلش هم اینه که کلا همه پیامبرها همین دور وبر خودمون مبعوث شدن و هیچ پیامبری نبوده که آپاچی ها و آسیای شرقی رو به راه راست هدایت کنه! درست مثل حالتی که وقتی یه نفر از یه روستا میره تو کار مثلا گچ بری نصف مردم اون روستا تابع اون میشن و گچکار میشن! 

به هر حال! من توی هر دوره ای به یه شکلی با قدرت برتر در ارتباط بودم! یه دوره که مسلمون خوبی بودم! تندرو نبودم و به زعم خودم مسلمون روشنفکری هم بودم! یه دوره ای شبها خلوت میکردم و در سکوت کامل به زبون خودم به اون قدرت برتر حرف میزدم. یه دوره ای فقط نماز صبح میخوندم و ... 

حالا هم که فکر میکنم جای خالی تمسک به نیروی بیکران رو میبینم. به نظرم این تمسک نه تنها یه آرامشی به آدم میده بلکه آدم رو از خیلی چیزای مزخرف و پوچ هم جدا نگه میداره! نمی دونم! شاید دارم اشتباه میکنم. در حال حاضر من تمسک به خدا رو یه جور رفتار کلاسیک میبینم در مقابل رفتار اسپورتی و بی قید و بند! البته منظورم این نیس که اسپورت بودن یعنی بی قید و بندی! ببین مثلا من وقتی کت و شلوار میپوشم از خیلی از کارهایی که موقع پوشیدن شلوار جین میکنم پرهیز میکنم! مثلا نمیپرم روی میز! آسته میرم آسته میام تا اتوی کت و شلوارم خراب نشه! نمی دوم و .... 

من از بچگی هم کلاسیک بودن رو دوست داشتم و اسپورت بودن برام جنبه تنوع داشته. تا ببینیم چقدر کلاسیک و چقدر اسپورتی خواهیم بود

 

ضربه فنی

 

بعضی وقتا بعضی جاها و تحت بعضی شرایط بعضی فکرا به ذهنت خطور میکنه که تو رو تا آستانه ضربه فنی شدن به چالش میکشه! باید کار بلد باشی تا فن رو روو کنی و ضربه نشی! با همه این حرفا چه ضربه بشی یا نشی این چالش اونقدر خسته ت میکنه که انگاری اندازه سه تا کارگر ساختمونی کار کردی! 

این اسب خیال بد چیزیه هااا!!! گاهی وقتا اونقدر به تاخت میره که حقیقت با همه برش و سرعتش نمیتونه به گردش هم برسه!