آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

حتی در مورد بهترین چیزها

<نمی‌بایست خودت را زیاد بپوشانی. می‌بایست راه سرما را کمی باز بگذاری تا نزدیکت شود، حتا می‌بایست بگذاری کمی یخ بزنی تا احساس کنی گرچه بیست‌سال دراز از عمرت می‌گذرد با پاکی فاصله‌ای نداری. ولی باید مواظب باشی و خطر را بسنجی. نباید کاملن یخ بزنی. حتا در مورد بهترین چیزها باید آدم بتواند به موقع دست نگه‌دارد.>

پ.ن. دلم میخواد  بنویسم. از این بی حوصلگی الانم. شدیدا سردرد دارم و فقط صحبت تلفنی ده دقیقه ای کمی حالم رو بهتر کرده که شاید اگه نمیگفت خیلی خوب دیگه عزیزم بریم بخوابیم همین جوری تا خود صبح ادامه ش میدادم... با ابن حرفش جمله بالا از (خداحافظ گاری کوپر) یادم افتاد و اینکه در مورد بهترین چیزها هم آدم باید بتواند دست نگهدارد. عاشق این مغز صفر و یکشم دیگه... یعنی رسما عاشقااا... وقتی باهاشم فقط دوتایی میتونم صفر و یکامو خاموش کنم و تخت با پیوسته ها حال کنم... لاجیکم حالش خوب نیست اصلا...

یرالما تای تای ...

1- گاهی درد به اوج خودش میرسه؛ اونجاست که دیگه نمیتونی گریه کنی، میخندی... خنده ای که از هزاران گریه هم غمگینانه تره... نگاه میکنم تو چشم کسانی که احساس باخت تمام وجودشون رو گرفته، احساس نادیده گرفته شدن، احساس مورد تمسخر واقع شدن، احساس صفر بودن، هیچ بودن، نبودن... فکر میکنم آیا وجود دارم؟؟!! یاد روزای قبلتر میفتم... دوستی زنگ میزنه، میگه فاطمی بوده... میگه پر یه باتوم گرفته به دستش... میپرسه خبری هست اونجا؟؟؟ میخندم. عین یه روح سرگردان راه میرم، راه میریم. نگاه هممون به یه جاییه که نمیدونیم کجاست. چشما همه تره... همه چی تعطیله... همه کارا مونده... کسی حسشو نداره 

 2- میگه حس بدی داره... میگه کاش نمیدادیم... چهار سال خودمون رو خوردیم و گفتیم کاش میدادیم؛ حالا... من به شخصه خوشحالم که دادم... حداقل دیگه به خودم نمیگم کاش میدادیم... حداقل برای من و ما ثابت شد که فرقی نمیکنه بدیم یا ندیم... مگه چی شده الان؟؟ دنیا میزان مشارکت ما رو دیده؟؟؟ خوب ببینه... مگه اگه نمیدادیم میگفتن اینا نظامشونو قبول ندارن، کاری برامون میکردن؟ یا مثلا الان ناراحتیم که اینا وجودشون رو برامون رو کردن؟؟ این یک گامه برای احیای اصول... باید به این باور میرسیدیم که هیچیم... باید به این باور میرسیدیم که وقاحت بحدی رسیده که رو در رو مورد تمسخر قرارمون بدن و ضربدر صفرمون بکنن... باید به این باور برسیم که ما هم باید بجنگیم برای گرفتن حق رای... باید به این باور میرسیدیم که دور دور دیکتاتوراست... حس بدی داریم؛ همه؛ ولی نباید پشیمون باشیم از دادن رای... از فریادهامون و از شادیهامون... پشیمون نیستم... چرا که اگر نمیدادیم رسوایی اینا اینقدر بالا نمیگرفت... انتخابات ایران در سایتهای خبری شده reputed election. در حالیکه اگر نمیدادیم فقط نداده بودیم.  

3- وایستادم و یه دخترخانمی کنارم... از ظاهر کسی در موردش قضاوت نمیکنم... ولی دخترخانم با ظاهر خارج از عرف ناخنای لاک زده و آرایش آنچنانی و زننده عکس رییس جمهور محبوب رو گرفته دستش... نگاهش میکنم، 25-26 سال بیشتر نداره... میپرسم تو واقعا میخوای بهش رای بدی؟ میگه مگه چشه؟؟؟ میگم نه جدا میخوای بدی؟؟؟ عصبانی میگه مگه چمه؟؟ نگاهش میکنم و میگم برای چی میخوای رای بدی؟؟؟ میگه اونیکی میخواد بیاد ایران رو خانه فحشا بکنه، تو واقعا حاضری و اصلا جرات میکنی تو مملکتی که اون میخواد اداره ش کنه، از خونت بیای بیرون؟؟؟ گیچ میشم و یه نگاهی به خودم و یه نگاهی به اون... من خسته، بدون هیچ آرایشی، با لباس کار و اون....!!!!!!!! و اون میترسه از آینده مملکت و من از آینده ای که میخواستم بسازم ولی ... و اون میترسه از اینکه این مملکت بشه فا......!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

4- وقتی دروغ رو در رگ و پیکره ملت جا بکنن چه میشه کرد؟؟ وقتی ملتی بشن ملت دروغ از ریز تا درشتشون دروغ میگن و یواش یواش اونی که دروغ نگه میشه یکی نه مثل همه و شایدم خونش حلال... دارم از تمام ریز و درشتای اطرافم دروغ میشنوم... خسته ام... و این خستگی در تمام روابطم مشهوده... پیام که نمیتونم بدم. سایت نمیرم. هیچ شبکه ای رو نمیبینم... شاید تلفنمم خاموش بکنم... ولی این چاره خستگیم میشه؟؟؟!!!  

.

دعای لحظه ای نشاط دار :دی

*

خدای من خواهش میکنم من یکی تحمل شنیدن این حرفا و دیدن این قیافشو ندارم. آخه یه آدم چقدر میتونه ابله باشه؟

مناظره شو دیدین؟؟ یاد اون فیلم طنز آقا محمود در کومور افتادم... آخه آدم اینقدر سطح پایین و سخیف؟! ورداشته مدرک دانشگاهی رهنورد رو آورده هی نشون میده به موسوی میگه بگم؟ بگم؟! بعد چون وقتش تموم شده بود تازه گذاشته برا دور دوم. دور دوم دوباره میگه: آقای موسوی شما این خانومو میشناسین؟؟ بگم؟ بگم؟!  

حالا فکر کنین همش آدم به این فکر میکنه که این خانوم کیه مگه؟؟؟؟؟ چیکار کرده؟؟؟ همه رو محکوم کرد تا دستاویزی باشه برا محکومیت موسوی... همش هم گیر به هاشمی داده بود. لذت بردم آتوی خاصی از دولت خاتمی و خود موسوی نداشت. فقط داشت هوچی گری میکرد.

دستمریزاد دشمن!!! با همین حرفاش لااقل یه ذره اشتیاق و حال به موسوی داد واسه دادن جواب... کلا خوابم پرید.

اصلا مهم نیست کی بشه رییس جمهور، قلب من طاقت نداره دوباره این ابله و ببینم... خدایا خواهش میکنم

طعم گس خرمالو

بعضی لذتها اینجورین... با یه طعم گس تهش که تموم تنتو مور مور کنه... مثل تلخی ته لیمو شیرین که یه جورایی نه میتونه جلوی شیرینی رو بگیره، نه میذاره شیرینی تمام و کمال خودشو عرضه کنه... مثل گسی ته خرمالو که نه میتونه لذت خرمالو رو ازت بگیره نه میذاره تا تهش جرعه جرعه ش کنی...

این روزها

روزهای عجیبی‌ان این روزها...
عجیب و غلیظ و عمیق...

تو یه غلظت عجیب شناورن حس‌هام...

هزاران ولی جلوی هزاران زیبایی رو میگیرن و من سرگشته و حیران...

هیچوقت فکر نمیکردم چیزی رو که شواهدی بر 99 درصدی صحتش، صحه بذارن بخوام که با اعتماد عمیقم تعویضش کنم... این اعتماد رو میپرستم... حتی اگر منجر باشه به اینکه خورشید رو در روز انکار کنم... این اعتماد رو میپرستم حتی اگه تمام شواهد جمع بشن برای نقضش...

روزهای عجیبی ان این روزها

ویسکوز... با یه غلظت عمیق و چسبناک...

که اگه رها نشی پاگیرت میشن...

دلم شنا کردن روی سطح آب و میخواد... سیال و مهربان

روزهای چسبناکی ان این روزها...

چسبناکی وحشتناکی دارن... که همه تلاششون رو برای به یغما بردن میکنن!

تنها یک سوال تمام وجودم رو آزار میده... چرا اینهمه همزمانی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! پاسخی براش پیدا نمیکنم...

روزهای عجیبی ان این روزها...

نگرانمممممممممممم

ته دلم به شدت داغ شده و به شدت شدت نگرانم...... نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟ 

 

پ.ن. امروز دقیقا ۳۲ تا اس ام اس دریافت کردم هیچکدومش اونی نبود که میباید بود...

بدون توضیح

نهایت فاجعه ای دوباره 

                         و من خواب هستم که نه... خودم را به خواب زده ام

 

همیشه اعتقاد داشته ام سکوت شرافتی دارد که گفتن هرگز... حتی اگر بخواهی بگویی ....... 

 

آیینه...

آیینه من... 

کمی دیرتر یا زودتر... فرقی نمیکند.... 

                                        آیینه من.... 

 میگن برای هیچ کار و لحظه ای که فقط یک ثانیه لبخند رو به لبت آورده افسوس نخور... گاهی میخورم...

دل و جانم به تو مشغول و ...

*

با چه لذتی ازش حرف میزنه، وقتی میگه افکار ساده ای داره، راست تو چشمت نگاه نمیکنه که دروغ بگه، لازم نیست همیشه کشفش کنی، میدونی عکس العملش چی خواهد بود و میگه شیفته این بیپیرایگی و سادگیش شده و چشاش یه برق عجیب از همونا که فقط برای آدمای خاصی میزنه، میزنه وقتی میگه بعد 7-8 سال حالا دیگه مطمئنه که عاشقشه و بدون اون نه که نتونه، نمیخواد که زندگی کنه... شعفش باعث یه شادی کودکانه تو وجودم میشه... به لحظه هایی فکر میکنم که یقین کامل به دروغگویی کسی داریم که صاف تو چشمون نگاه میکنه و دروغ میگه... ولی دوست داریم طرف بیپیرایه بموونه تو وجودش و رها میکنیم اون دروغ عریان رو...

.

*

میگه تا دست به فرشته ها بزنی ناپدید میشن... من فکر میکنم و کسی دم گوشم میگه فرشته ها درد نمیکشن، فرشته ها گمشده ندارن، فرشته ها دنبال کسی برای دوست داشتن نمیگردن، فرشته ها تار و پودشون از هم گسیخته نمیشه به یک نامرادی، یقین بکارت روح فرشته ها آسیب نمیبینه به یک بیمهری... فرشته ها...

امنیت اجتماعی

این ملت کی میخوان آدم شن آخه... من عصبانیم و فقط به همین دلیل دارم مینویسم؛ از دست خودم و همه عصبانیم... این پیاده روی تنهایی من شده معضل...

حتی وقتی تو پیاده رو ام بوق میزنن، یکی نیست بگه تو که هیچی حالیت نیست معلومه تا یه چهارچرخه زیر پات باشه هی میخوای چراغ بدی و بوق بزنی و وایستی و اینا... یعنی من الان خیلی عصبانیم ااااااااا... بعد امروز یکی اونقدر رو مخم راه رفت که رفتم ازش بپرسم دردش چیه؛ یعنی آدم اینقدر باید نفهم بیاشه که درست از در که اومدم بیرون بیست دفه وایسته و بوق بزنه و تو هم محل ندی، بازم وایسه... میخوام بدونم آخه من چه شکلیم... فکر کن از صبح علی الطلوع سر پایی بعد عصرش هم خسته ای، هم حتی یه کوچولو آرایشم نداری یه همچین موضوعی پیش بیاد... از تو خیابون زده اومده تو پیاده رو، شیشه رو داده پایین.... بهش میگم چته تو... میگه من هی وایمیستم شما متوجه نمیشی... میگم متوجه شدم ولی شما طرفتو اشتباه گرفتی... میگه من از شما خوشم اومده، میخوام باهاتون آشنا شم... میگم شماها از هر کی کنار خیابون راه بره خوشتون میاد... میگه نه! اینجوری نیست... بعد خلاصه من بد حرف زدم... اونم گفت به این بداخلاقی به نظر نمیومدین، بعدش میگه شما از اون ساختمون آبیه اومدین بیرون؛ من به خاطر شما معطل شدم... ده دفه وایسادم... منم عذرخواهی میکنم که معطل شده و عصبانیتر میشم و اپسیلونی مونده که هرچی از دهنم در میاد بگم که میگه "الله ایشیزی راس گتیسین" و میذاره میره.... من تو این خیابونا امنیت روحی ندارم... من عصبانیم...من از دست خودم خیلی خیلی عصبانیم... من دلم میخواد پیاده روی کنم، اونم تنهایی... اونم هر جایی... این حق منه... حق منه هیشکی نگام نکنه، هیشکی بهم هیچ چی نگه... راحت باشم... من عصبانیم که چرا وایسادم با اون آدم دهن به دهن شدم...

این داستان همیشگی هر دختریه... تو هر صنف و سنخ و لباس...

تازه عصبانیتم کلی خوابیده، خونه که رسیدم دلم میخواست داد بزنم...

یعنی من به این فکر میکنم که این اتفاق چرا میفته؟

من امنیت میخوام، میخوام از بودنم لذت ببرم، تنهایی پیاده روی کنم و واسه خودم حرف بزنم... پلیس امنیت اجتماعی دیروز همکارم و با نامزدش گرفته و تا مامان بابای دختره نیومدن بگن بابا اینا نامزدن ولشون نکرده...

چقدر این لغت امنیت ناآشناست...