آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

خووووشحالیم

خوشحالیییییییییم به چندیدن دلیل  

 

۱) اولدوزمون خیلی جیگره! حسابی دلبری کرده و اینقده دلم براش تنگ میشه که اصلن دلم نمیاد برم ولایت غربت! روزایی که باهمیم اند خوشی و شادیه و شبش کرخی ناشی از شادی! از اولدوزمون ممنونیم به تعداد همه اولدوزای عالم! 

 

۲) تا حالا تلفن هیچ پیرمردی منو اینقدر خوشحال نکرده بود. دوست پیر و سر زنده م مهندس اکبری امروز بهم زنگ زد! تا امروز فکر میکردم یه کارفرمای باحاله ولی امروز حس کردم یه دوست خوب و بامرامه! تازه این تلفنش بهم ثابت کرد که اینکه پیش خودم فکر میکردم براشون خوب کار کردم و طییاحیهایی که کردم اساسی بودن پر بیراه نیس و اینکه ییهو بعد ۴ ماه بهم زنگ میزنن نشون میده که از کارم راضی بودن! البته بارها هم گفتن که بی میل هم نیستن که برم و مستقیم و بی واسطه باهاشون کار کنم! شایدم رفتم بندر امام! 

خلاصه تلفنش اعتماد به نفسم رو منفجر کرد. 

 

۳) همینطوری به طور الکی خوشحالیم دیگه! مگه شادی دلیل میخواد؟؟؟؟؟؟؟

در هواپیما

 

سه سال پیش برای انجام یکی از کارهای برادرم به صورت کاملا داوطلب و در هوای ۵۰ درجه به عسلویه رفتم! چندتا دلیل برای انجام اون عملیات انتحاری داشتم که یکیش دیدن خود عسلویه بود و دیگری علاقه به مسافرت و بیکاری بودن در اون برهه و سومین و مهمترین دلیلش سوارشدن به هواپیما بعد از ۱۲ سال بود!!! 

همون پرواز بهم ساخت و دقیقا از اون تاریخ به بعد به خاطر کارم اونقدر سوار هواپیما شدم که دیگه از هواپیما بدم میاد! اونم فقط و فقط به دلیل علافیهایی که مجبورم توی فرودگاههای مختلف تحمل کنم! فکرشو بکن که به جای ۷۰۰۰ تومن اتوبوس ۳۸۰۰۰ تومن پول بلیط بدی ولی کل زمان ذخیره شده ت ۳ ساعت هم نشه! 

دو پروازه بودن مسیر تو این مملکت یکی از نکبت ترین اتفاقات مسافرتی محسوب میشه! چون مجبوری به خاطر گریز از از دست دادن هواپیمای دوم اصله پروازها رو به خاطر احتمال تاخیرات نکبت زیاد کنی و این یعنی ۴ ساعت علافی توی فرودگاه! دو ساعت روش بذاری با اتوبوس رسیدی به خراب شده خودت!! 

اینا همه ش مقدمه بود! ما ایرانیهای متمدن و با فرهنگ و «هنر نزد ایرانیان است و بس» اینهمه زمانهای پرت داریم که بلد نیستیم چطور ازش استفاده کنیم! 

جمعه توی پروازی که به تهران داشتم حدود ۱۰ توریست آلمانی داخل هواپیما بودن و جالب اینکه تنها افرادی هم که داشتن کتاب میخوند همه این ۱۰ نفر بودن! بدون استثنا همه شون یه کتابی دم دستشون بود! این قضیه رو من بارها و بارها دیده بودم ولی اینبار خیلی خیلی ملموستر بود! 

یه ایرانی هم البته در حال مطالعه بود و از مهماندار مداد خواست تا جدول روزنامه رو حل کنه!!!! 

من به این نتیجه رسیدم که احتمالا این خارجیهای اجنبی بت کفر از بس توی فرودگاههای ممالک بی هنر و عقب مونده شون تاخیرات پروازی داشتن که احتمالا به خاطر سز نرفتن حوصله شون اقدام به فعل قبیح کتابخوانی نمودن و این قضیه براشون تبدیل به یک عادت و فرخنگ نابه جا شده و طفلکیها وقتی به ایران میان و از نظم موجود در امور شوکه میشن!!! باز هم نمیتونن دست از انجام این اعمال بردارن و مثل انسانهای متمدن با گوشیهاشون ور برن و بلوتوث بازی کنن و حالشو ببرن! 

خداوند جمیع کافران را به آغوش اسلام هدایت فرماید!  

 

پرده بگردان و بزن ساز نو

سلام 

عید همه مبارک! نمیشد که توی سال نو بدون ایکه پستی پرتاب کرده باشیم تعطیلات رو پشت سر بذاریم! من امسال لذت تعطیل بودن رو بعد ازسالهای طولانیی که از محصل بودنم میگذره حس کردم و خوردن و خوابیدن توی خونه اونقدر بهم خوش گذشت که دعوت مسافرت شمال رو هم رد کردم و فکر میکنم عید به کسایی خوش نگذره که دایم توی خونه هستن یا دایم در مسافرتن! 

فکر کنم سال پیش هم نوشته بودم ( الان حوصله ندارم برم نگاه کنم) که علاقه و احساس خاصی راجع به تحویل سال و سفره هفت سین و این جنگولک بازیها ( البته این نظر منه) ندارم! 

زیبایی عید برای من دیدن کسایی هس که دوستشون دارم ولی در طول سال خیلی کم میبینمشون و همینطور خوردن و نو نوار شدنش هم برام لذت بخشه! علیرغم اینکه امسال حتی یه چوب کبریت هم برای خودم نخریدم! 

آرزوی این لحظه من شادی تمام کسایی هست که میشناسمشون و دوستشون دارم! در مورد کسایی که میشناسم و دوستشون ندارم نمیتونم آرزویی بکنم چون هر چی بگم دروغ خواهد بود.  

اولدوز خانوممون رفته ددر و منو اینجا تنها گذاشته! حکایتیه ها! سه ماهه که یا من نیستم یا اون!! اینطوری نوشتم تا بار دراماتیکش بیشتر بشه! فردا هم هردومون تهرانیم و پس فردا ایشون تو تبریز و بنده در ولایت غربت! 

سال نوی تو هم مبارک اولدوز خانیم

طعم گس خرمالو

بعضی لذتها اینجورین... با یه طعم گس تهش که تموم تنتو مور مور کنه... مثل تلخی ته لیمو شیرین که یه جورایی نه میتونه جلوی شیرینی رو بگیره، نه میذاره شیرینی تمام و کمال خودشو عرضه کنه... مثل گسی ته خرمالو که نه میتونه لذت خرمالو رو ازت بگیره نه میذاره تا تهش جرعه جرعه ش کنی...

افسوس میخوریم

وقتی برمیگردم به عقب و گذشته رو نگاه میکنم بعضی چیزا ناراحتم میکنن. یه سری خاطرات بد، یه سری کارهای بد و یک سری رفتارها و اعمال بد به ذهنم میرسن که از انجام دادن و گفتن و درگیر شدن باهاشون پشیمونم و اگر ذهنیت و درک الانم رو داشتم اون کارها رو نمیکردم! ولی افسوسشون رو نمیخورم و برام محلی از اعراب ندارن؛ چون اون وقتی که اون کارها رو کردم به درستیشون اعتقاد داشتم یا اگر اعتقادی نداشتم کارهایی بودن که خوشحالم کردن یا کارهایی بودن که یه جورایی از زیرشون در رفتم و اصلا الان برام مهم نیستن! 

اما دوتا اتفاق برام افتاده که تا آخر عمر حسرتشون رو میخورم و هروقت یادم بیفتن با افسوس به خودم میگم که ایکاش انجامش نداده بودم! 

یکی از این کارها اعتماد کردن به یکی از دوستانم بود که باعث شد ۶ ماه از زندگیم رو تلف کنم و به جای تثبیت موقعیت شغلیم روی خرف اون خودم رو آواره شهر غربت کردم و بعد ۶ ماه با چند میلیون ضرر دست از پا درازتر برگردم به خرابه خودم! پولش اصلا برام مهم نیس اما حماقتی که از انجام اون کار و زمانی رو که تلف کردم تا آخر عمرم از یاد نمیبرم! تجربه بزرگ و البته خیلی دردناکی بود. 

دومین افسوس زندگیم خیلی جوکه! من یه فندک فلزی دارم که گذاشتمش توی یه کیفی که اصلا ازش استفاده نمیکنم! شرکت مفخم سابقم من و یکی از دوستان رو برای کسب اطلاعات مفید و سازنده به نمایشگاه بین المللی ابوظبی فرستاد که زمانش ۲ تا ۶ نوامبر ۲۰۰۸ بود. اینجانب برای رفتن به ماموریت مذکور همون کیفی رو برداشتم که ازش استفاده نمیکردم! دلیل استفاده کردنم این بود که کیف مذکور بزرگ و مسافرتی بود. توی فرودگاه این فندک فلزی نیم ساعت وقت بنده رو تلف کرد چون کلا فراموش کرده بودم بذارمش توی خونه! این دستگاهها هم به فلز حساسن و خلاصه بعد از کلی گشتن این فندک رو پیدا کردیم و فهمیدیم که ایراد از ایشون بوده!! 

خلاصه این یه آلرتی توی ذهنم بود! توی نمایشگاه ابوظبی یه غرفه جالب انگیزناک امریکایی دیدم که کیف و خودکار گذاشته بود توی غرفه ش! توی نمایشگاه تخصصی نفت و گاز وجود همچین غرفه ای تابلو بود! رفتم و پرسیدم که چیکار میکنن اینجا و اونا هم گفتن ک دارن این کیفها و خودکارها رو میفروشن! جالب بود که قیمت یه خودکار ناقابل چیزی حدود ۱۵۰۰ دلار آمریکا بود. 

این آقا به پاس احترامی که برای ایرانی بودن ما قایل بود یکی از این چاقوهای ضامن دارش رو به من تعارف کرد و خواست بهم یادگاری بده! من احمق نمیدونم به چه دلیل رد کردم و چی از ذهنم گذشت! ولی یادمه که قضیه فندک یادم افتاد و گفتم نمیتونم با خودم ببرمش!!!! 

یک ساعت بعد فکر کردم که میتونستم چاقو رو بذارم توی کیفهای بارم و با خودم داخل هواپیما نبرم! ولی دیگه دیر شده بود و هرچی گشتم اون غرفه رو پیدا نکردم!  

من شدیدا افسوس میخورم که چرا الآن یه چاقوی آمریکایی ندارم و بدتر از اون به حماقت خودم افسوس میخورم! تا روزی که یه همچین چاقوی ضامن دار خوشگلی رو به دست نیارم این افسوس لعنتی با من خواهد بود 

این روزها

روزهای عجیبی‌ان این روزها...
عجیب و غلیظ و عمیق...

تو یه غلظت عجیب شناورن حس‌هام...

هزاران ولی جلوی هزاران زیبایی رو میگیرن و من سرگشته و حیران...

هیچوقت فکر نمیکردم چیزی رو که شواهدی بر 99 درصدی صحتش، صحه بذارن بخوام که با اعتماد عمیقم تعویضش کنم... این اعتماد رو میپرستم... حتی اگر منجر باشه به اینکه خورشید رو در روز انکار کنم... این اعتماد رو میپرستم حتی اگه تمام شواهد جمع بشن برای نقضش...

روزهای عجیبی ان این روزها

ویسکوز... با یه غلظت عمیق و چسبناک...

که اگه رها نشی پاگیرت میشن...

دلم شنا کردن روی سطح آب و میخواد... سیال و مهربان

روزهای چسبناکی ان این روزها...

چسبناکی وحشتناکی دارن... که همه تلاششون رو برای به یغما بردن میکنن!

تنها یک سوال تمام وجودم رو آزار میده... چرا اینهمه همزمانی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! پاسخی براش پیدا نمیکنم...

روزهای عجیبی ان این روزها...

نگرانمممممممممممم

ته دلم به شدت داغ شده و به شدت شدت نگرانم...... نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟ 

 

پ.ن. امروز دقیقا ۳۲ تا اس ام اس دریافت کردم هیچکدومش اونی نبود که میباید بود...

بدون توضیح

نهایت فاجعه ای دوباره 

                         و من خواب هستم که نه... خودم را به خواب زده ام

 

همیشه اعتقاد داشته ام سکوت شرافتی دارد که گفتن هرگز... حتی اگر بخواهی بگویی ....... 

 

آیینه...

آیینه من... 

کمی دیرتر یا زودتر... فرقی نمیکند.... 

                                        آیینه من.... 

 میگن برای هیچ کار و لحظه ای که فقط یک ثانیه لبخند رو به لبت آورده افسوس نخور... گاهی میخورم...

من و مشت و سیندرلا

۱) توی فیلم «سیندرلا من» وقتی از راسل کرو بازیگر نقش مرد سیندرلا میپرسن چطور شد ه بعد از اینهمه سال برگشتی و همه رو زدی گفت: به خاطر شیر (منظورش غذای بچه هاش بود) 

 

۲) امروز یکی از صمیمیترین دوستانم رفته بود راهپیمایی مشت محکم بزنه توی دهن استکبار! در حالیکه خودش کلی مستکبره!  

 

۳) خیلی ها رو میشناسم که برای عافیت آینده بچه هاشون اونا رو میفرستن مسجد و بسیج و اینجور جاها در حالیکه تا حالا مهر به پیشونیشون نخورده! البته سنی هم نیستن هاااااا 

  

دارم به این فکر میکنم که نرخ امروز نون چنده تا ما هم مظنه دستمون باشه که هروقت لازم شد بتونیم به نرخ روز بخوریمش!! 

دوستم یه بچه کوچیک داره و به سختی این کارو پیدا کرده! اون زمانی که تازه نامزد کرده بو هردومون بیکار بودیم چون تازه خدمتمون تموم شده بود! یه کاری به من پیشنهاد شد و چون اون شرایط بدی داشت من اونو معرفی کردم! بعد از کلی سگ دو زدن یه کار جدید پیدا کرد و حالا وضعش خوبه! ولی باید گاهی بره نماز جمعه و امروز باید میرفت مشت محکم بزنه! وضو گرفتن رو هم بلد نیس حتی!! 

اما آیا چاره دیگه ای داره؟ اگه نره ممکنه کارش رو از دست بده! اگه مجرد بود میگفت به ..خمم! ولی تخم که برای زن و بچه ش نون نمیشه! میشه؟ 

مشت راسل کرو  رو هم نداره که بره مشت بزنه و پول دربیاره! گاهی وقتا فکر میکنم اگه چنن حالتی برای من پیش بیاد چیکار میکنم؟ آیا زن و بچه م تاوان غرور من رو میدن؟ یا من باید خودم رو کوچیک کنم و کاری رو بکنم که ازش متنفرم؟ 

گاهی وقتا فکر میکنم کاش هیکل درشتی داشتم تا لااقل میتونستم در بروز چنین شرایطی فحلگی و عمله گی کنم! 

زندگی روز به روز داره سخت تر میشه و مثل مرد زندگی کردن سختتر و سختتر! به چشم خودم دیدم که احتیاج خیلی مردا رو به گه خوری انداخته! حالا بگین ببینم کسی که واسه خاطر زن و بچه ش به گه خوری میفته مرده یا نامرد؟ شریفه یا پست؟ 

من از جواب دادن به این سوال میترسم