آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

کجاست جای رسیدن و نشستن ؟؟

چقدر سهمگینند گاهی خاطره ها.... خاطره زدوده شدن روزهای ساده بودن، روزهای بی پیرایه بودن، خاطره روزهایی که همه زلال بودن آدمها رو مکدر کردند و نفس زیبای خواستن رو بیمعنی...

چقدر دردناکند گاهی خاطره ها... خاطراتی که ایمان هنوز کامل نشکفته تو رو به یغما بردند، صداقت بیکرانت رو متوهم ساختند و سیالیت تو رو به سخره گرفتند...

میگذری از اون روزها و از اون خاطره ها...

اما گاهی دورتر که نگاه میکنی خاطره ها رو میبینی که به صورت هزاران سوال حل نشده چنان تو رو نظاره میکنند که انگار میخوان همزادت باشن... 

. *

سکوت و سکون

صیقل از گذشت زمان است، نه گذر در سکوت و سکون. از سایش تن‌ها و دل‌هاست که جان جلا می‌گیرد. نه در خلوت...

چقدر ترسیدم و میترسم از این سکون، از این سکوت، از غمها و دردها و لبخندها و دلدادگیها و دلتنگیها و شادیها، حتی از عدم دل خواستنهایی که در سکوت روی میدهند و همانجا میمانند... صیقل تنها از سایش جانهاست و جلا از زدودن زنگار سکون...

صیقل از دیدن و گفتن و شنودن و نیوشیدن و به جان خریدن است، نه از نگفتن و نپرسیدن و به ظاهر به فراموشی سپردن؛ که جانی که زنگاری بر آن نقش بسته، هر چه خوش آراسته شود، طنین حزن انگیزش در تمام زمانها ساری و جاری خواهد بود...  

.

دلت برام تنگ شده؟ یا تو رو خدا یه جواب درست به من بده :دی

و گاهی چقدر تشنه شنیدن حتی یک نه ی مردانه ام. برای منی که متخصص دادن جوابهای دو پهلو و هرگز ندادن یک جواب صریحم هم هرگز تعریف نشده که در یک موقعیت احساسی جواب دو پهلو بدم، برای مثال وقتی کسی جدی ازت میپرسه دوستش داری یا نه یا دلت براش تنگ شده یا نه بزرگوارانه ترین حالت اینه که در جواب اون سوال گفته بشه بله یا خیر، و از دید من مضمحل کننده ترین حالت اینه که  پاسخ بشنوه: خودت چی فکر میکنی؟؟ این چه سوالیه؟؟ منظورت چیه؟؟ یعنی نمیدونم، مطمئن نیستم، شایدم میدونم و نمیخوام بگم...از دیشب تاحالا فکر میکنم وقتی کسی ازمون سوالی میپرسه پیچوندن و دورزدن و سوال رو با سوال پاسخ دادن وجهه سوال، پاسخ، سوال کننده و حتی پاسخ دهنده رو مکدر میکنه. 

........................................ 

بعدا نوشت توسط من: 

همین الان که گفتی به روز شد اومدم تا بخونمش! چون حوصله باز کردن فری گیت رو نداشتم مستقیم اومدم اینجا! 

نمیدونم کدوم جمله باعث شده تا اینجا فیلتر بشه! مسخره س هاااا 

از این به بعد به لجت اونقدر بهت نه میگم تا بشینی زار زار گریه کنی! به بله ها هم نه میگم! 

حرفی که زدی رو قبول دارم! گاهی وقتا مثلا میای بزرگ منشی کنی و آزاد اندیشی! 

خودت خوب میدونی که یه چیزایی هس که نه یا بله قطعی منو بشنوی و بارها و بارها شنیدی.

یه چیزایی هم هس که آدم دوس نداره جواب بده! فکرشو بکن! داری با تمامی وجودت کاری رو انجام میدی و در وسط راه کسی که اتفاقا خیلی هم دوسش داری و صد البته تعداد موقعیتهایی که میتونی باهاش حرف بزنی محدوده و صدها کیلومتر هم باهاش فاصله داری بهت زنگ میزنه و ازت میپرسه دلت براش تنگ شده یا نه! دوستان عزیز خواهش میکنم به این سوال جواب بدین به دور از هر گونه استاندارد ندیشی! چی میتونین بگین؟  

ولی باشه! دیگه جواب دوپهلو بهت نمیدم! فکر کنم به جایی رسیدیم که بدون تعارف باهم حرف بزنیم. مثل اینکه هوس چلنج از راه دور کردی و خوشی زده زیر دلت   

 

.............................................................. 

 * 

بله خوشی بدجوری زیر دلمان را نوازش فرموده است. 

من نمیدونم استاندارد اندیشی چیه ولی لطفا بدور از هرگونه استاندارد اندیشی!!!!!!! پاسخ بدین دوستان عزیز... 

و یک چیز دیگه اینکه خیلی معقول نیست به بله ها بگی نه... حتی اگه باعث بشه من زار زار گریه کنم... و اینکه چقدر رمانتیکش میکنی تایماز... صدها کیلومتر چیه؟؟؟ بعدشم هنوز که به اون رکوردای قبلی نرسیدیم که... بنابراین بیتابی نکن لطفا...  

.

 

وقایع نویسی

1) 3 تا 6 نوامبر نمایشگاه نفت و گاز در ابوظبی برگذار شد و من و یکی از دوستان از طرف شرکت رفتیم به این نمایشگاه و چون بنده تا حدود زیادی ندید بدید بودم و تا حالا مسافرت خارج نرفته بودم برنامه رو به خرج خودمون از 4 روز به هفت روز ارتقا دادیم و باید بگم جای همه دوستان خالی بود و به غیر از نمایشگاه سایر قسمتهای مسافرتمون واقعاً آموزنده و خاطره انگیز بود. مسافرتمون 2 تا 9 نوامبر بود.

2) من فکر نمیکنم تا آخر عمرم بتونم رکورد کار کردن برای دیگران رو در یک مقطع زمانی از 20 ماهی که در اولین کارم زدم افزایش بدم! بالاخره چوب خط حضورم توی این شرکت هم تموم شد و من قاچاقی و بدون اطلاع سردمداران شرکت فعلی عازم شیراز شدم برای کسب تجربه ای دیگر و از اوایل دیماه شیرازی شدم! البته فکر نمیکنم اینجا هم زیاد کار کنم و امیدوارم بعد از این تجربه بتونم به یه ثبات برسونم خودم رو و البته برای خودم کار کنم!

3) اینجا که هستیم یه خونه مجردی داریم با انسانهایی در رنگها و طعمهای متفاوت! از الکلی و تریاکی بگیر تا بچه سوسول و پاستوریزه ای مثل من که سعی میکنه با گنده گویی کاری کنه که فکر نکنن خیلی پاستوریزه و هموژنیزه هست!

4) این اولین تاسوعا و عاشورایی هس که من دور از کاشانه و خانه هستم! با وجودی که در جاهای مختلفی کار کردم ولی مقاطع کاریم اونقدر بلند نبودن که به تاسوعا و عاشورا برسن. روز عاشورا اونقدر به همسایه روبرویی خونه مون که هیئت داشتن گفتم خدا قبول کنه که بالاخره به منم ناهار داد! آخه همه جا بسته بود و من تنها توی خونه هیچی واسه خور دن نداشتم.

5) ما توی خونه پدری ماهواره نداریم به دو دلیل:

اول اینکه پدرم خیلی مذهبی تشریف دارن و دوم اینکه من و اخوی مربوطه حال و حوصله تلویزیون نگاه کردن و البته علاقه آنچنانی هم نداریم که خودمون برای خودمون ماهواره دست و پا کنیم!

این مدتی که اینجا هستم فرصت مناسبی بود تا یه نگاهی به برنامه های ماهواره بندازم و سبک و سنگین کنم برنامه هاشو!

غیر از فیلمای جالبی که توی بعضی کانالها دیدم و غیر از چند بخش خبری وی او ای، اصلا چیز دندون گیری تا حالا پیدا نکردم! البته در اینکه کلا سرگرم کننده و وقت کش هستن هیچ جای شک و تردیدی نیست!

نتیجه بررسیهای من:

1)  آهنگهای کانالهای فارسی واقعا سخیف و جلف هستن و غیر از چند تا خواننده که کلام و موسیقی جدی دارن 95 درصد به شکل ویران کننده ای مسخره و ناامید کننده هستن!

2)  برنامه های سیاسی اینجا هم مثل تلویزیون دولتی خودمون تهوع برانگیز و مسخره هستن! هر دو فت و فراوون دروغ دارن منتها خارجیها جلف تر و سبک تر هم هستن! البته بعضی ازبخشهای صدای آمریکا خوبه! ( از نوری زاده نمیگم چون ازش خوشم نیومد)

3)  الان داشتم به گفتگوی زن امروز با ابراهیم نبوی گوش میدادم! مخ نبوی هم در بلاد خارج پکیده. ستون پنجم و چهارم روزنامه های جامعه و توس و نشاط کجا و این جفنگهایی که الان میگه کجا! اصولا وقتی انسان از چارچوب ادب خارج بشه طنز تبدیل به هجو و هزل میشه. این هم الان داشت میگفت آدم میتونه به بوش کفش بندازه اما به احمدی نژاد نمیشه! چون احمدی نژاد گاز میگیره.

4)     شبکه های آر تی ال و زد دی اف آلمان خیلی خوبن

5)    

و چند تا نکته جزئی که از دیدن شبکه های مختلف برداشت کردم 

- ایرانیها چه مقیم و چه غیر مقیم فقط سه تا درد دارن:

1) از کچلی رنج میبرن. چون 35 درصد تبلیغات تمامی شبکه ها به ترمیم مو اختصاص داره. وسط یه سریال 40 دقیقه ای 3 بار تبلیغات پخش میشه که حداقل 10 دقیقه طول میکشه و در این 10 دقیقه هر تبلیغی 3 تا چهار بار تکرار میشه!

2) از اعتیاد رنج میبرن. و حجم تبلیغات به قدری هس که آدم فکر میکنه همه ایرانیها معتاد هستن! 40 درصد تبلیغات رو داروهای ضد اعتیاد تشکیل میدن.

3) همه در آرزوی خریدن خونه در دوبی و عجمان یا قبرس اروپایی هستن! کل تبلیغات در این سه تا خلاصه میشه

من وقتی تبلیغات ایران رو با تبلیغات ترکیه مقایسه میکنم میبینم حتی ایرانیهای آمریکا با داشتن امکانات اونجا چند صد قدم بزرگ با همین بیخ گوشمون فاصله دارن

- عربها کلی سکس کلوب دارن که عکسهای لختی پورن استارها رو به نمایش میذارن و البته تبلیغات فراوان در خصوص افزایش قد و بالای معامله شون! ماشالله به اینهمه همیت! احتمالا از وقتی جوونهای عرب دشداشه پوشی رو کنار گذاشن، به دلیل زندانی شدن دستگاهشون در شلوارهای جین، رشد دستگاهشون کمتر شده و این قضیه باباهاشون و یا شاید دخترهاشون رو نگران کرده!

- ایتالیاییها علی رغم اینکه در آزادی کامل به سر میبرن اما عقده صحبت تلفنی با جنده های شهرشون رو دارن.

اگه چیزای خوب رو ندیدم احتمالا به این خاطر هس که مخ من فقط همینها رو میتونه حلاجی کنه و یا شاید هنوز از بین 1200 کانال مسیر اروپا همه شو نتونستم ببینم! یا شاید چون شبکه های کارتی رو نمیتونم باز کنم.

اگه توی مسیر هات برد برنامه خوبی سراغ دارین بگین تا حرفامو پس بگیرم.

زیرابی

چقدر بده که همیشه برای منافع یه عده قدم برداری؛ خودتو به آب و آتیش بزنی؛ چیزایی رو که خیلیها نمیتونن بگن رو بری و بگی؛ همه سعیت این باشه که دوستات در آسایش و راحتی باشن؛ اونوقت اونا فکر کنن تو در حال زیراب زدن هستی! 

یه بار اینو گفتم توی وبلاگم که زمانی یکی بهم گفت وقتی داری برای کسی خوبی میکن باید اینو با پتک بکوبی توی کله ش! درست مثل همین کاری که سیاستمدارهای خودمون دارن میکنن! 

نمیدونم! شاید اشتباه از منه! حتما اشتباه از منه! شاید اونطور که باید و شاید نتونستم مدیریت بر رفتارم داشته باشم!  

ولی خیلی زور داره چیزایی بشنوی درست بر خلاف اون چیزی که کردی و اون کارهایی که انجام دادی! 

باید بیشتر فکر کنم! حتما من هم یه جای کار یه لنگی دارم که در موردم اینطور فکر میکنن!

دوزخیم یا بهشتی؟

امروز صبح در حالیکه مشغول خوندن ترانه ای غیر دینی و ضد امامتی!!! بودم کم مونده بود به دوزخ واصل بشم. در حال زمزمه داشتم عرض خیابون رو طی میکردم و میدیدم که اتوبوس داره از مسیر ویژه به سرعت نزدیک میشه‏! اما نمی دونم چطور شد که کلا خیابون و اتوبوس رو فراموش کردم و مثل یه یابو وارد محوطه ویژه اتوبوسها شدم که با صدای وحشتناک بوق اتوبوس به خودم اومدم و با یه حرکت سریع خودمو عقب کشیدم و طوری به عقب خم شدم تا برآمدیگهای ماشین هم بهم نخوره! یارو رانندهه اونقدر ترسیده بود که کم مونده بود پیاده شه و دوتا بخوابونه تو گوشم که من از توی آینه بای بای کردم و گفتم برو ( یعنی غلط کردم ببخشید) فکرشو بکن چه بحثهایی که توی اتوبوس شکل نگرفنه! از قبیل اینکه یارو عاشق بوده و دوره زمونه بدی شده … تا خدا لعنتش کنه این دولت رو که با این گرونی حواس برای مردم نگذاشته!!!! جالب اینجاس که توی این دو ماه ۶ نفر توی همین مسیر به لقاءالله رسیدن و کم مونده بود که منم هفتمی بشم 

عصر که رسیدم خونه و به مادرم گفتم که کم مونده بود امشب برام شام غریبان بگیری و تدارک مراسم سومم رو برای جمعه ببینی بهم گفت که شب یه خواب عجیب و غریب دیده و توی خواب جیغ کشیده و بر همین اساس پدرم امروز صبح به برادر کوچیکم امر فرموده که حتما و حتما موقع خروج از خونه صدقه بده و خیلی هم مواظب خودش باشه!! حالا موندم که جون من رو اون 50 تومنی پاره پوره نجات داده یا بوق اتوبوس یا انعطاف بدنی و عکس العمل سریعم!! یا اصلا به خاطر خوندن اون اراجیف همچین بلایی داشته سرم میومده! دنیای مجازی داشت تایمازش رو از دست میداد!!!

میخ

پریروز وقتی شب داشتم بر میگشتم خونه‏، ماشینهای زیادی رو دیدم که پشت ورودی پمپ بنزین وایسادن و راه رو بند آوردن و داخل پمپ بنزین هم مشاینی نبود و یه میله بزرگ جلوی ماشینها کشیده بودن!

دیروز اتوبوس تندروی مسیر خونه تا محل کارم اونقدر آهسته میرفت و اونقدر هم داخلش شلوغ بود که حتی منی که نشسته بودم داشتم خفه میشدم و فضای داخل برام غیر قابل تحمل شده بود!

دیشب صف اتوبوس اونقدر شلوغ بود که احساس دلتنگی شدیدی بهم داد و در حالی که دیدم 3 تا اتوبوس همزمان اومدن که ملت رو سوار کنن از صف دراومدم و رفتم یه دور زدم و بعدش با تاکسی رفتم خونه!

محیط کار یه جور، خونه یه جور، بیرون یه جور.

همه اینا یه حس خاصی بهم میدن! احساس میکنم بین زمین و آسمون معلقم! احساس میکنم همه چیز حالت اورژانسی و موقت داره! مثل فیلمهایی که همه منتظرن یه طوفانی بیاد یا یه اتفاق خاصی بیفته! نمیدونم.! یه جوریم! مثل زمان جنگ میمونه حس و حالم! نمیدونم چرا یاد کتاب زمستان 62 افتادم و اون معلق بودن شرایطی که قهرمان داستان داشت!

تنها دلخوشیم اولدوزمه؛ البته موقعهایی که دعوامون نشه و توی سر و کله هم نزنیم! تنها دلخوشیم پیاده رویهای گاه به گاه و گردش آخر هفته س! و تا حدودی دوچرخه ثابت و استخر و فوتبال جمعه شبم!

خیلی یه جوریم!!!!

سه نقطه

* 

میگم : خوب کیا هستن؟

میگه : من، ع، و، م ، پ و ... . من فقط همینا رو میدونم.

*

حالا : من همش دارم فکر میکنم ... اسمه؟ اسم فامیله؟ کیه؟؟!!! که اون میدونه ولی من نمیفهمم؟!

*

 

I want to live my next life backwards

I want to live my next life backwards 

you start out dead and get that out of the way.
Then you wake up in an old age home feeling better every day.
Then you get kicked out for being too healthy.
Enjoy your retirement and collect your pension.
Then when you start work, you get a gold watch on your first day.
You work 40 years until you're too young to work.
You get ready for High School, drink alcohol, party, and you're generally promiscuous.
Then you go to primary school, you become a kid, you play, and you have no responsibilities.
Then you become a baby, and then...

you spend your last 9 months floating peacefully in luxury, central heating,  room service on tap, and then...
You finish off as an orgasm.
I rest my case.

پ.ن. :  

مطلب بالا رو که بار اول خوندم یه جور حس لذت خاصی دست داد بهم که خیلی جالب بود؛ البته دفعه دوم اینجوری نبود ولی به هر حال قشنگه ...

زنان (۱): جایگاه واقعی

*

چند وقتی بود که چشمهام رو بسته بودم روی تمام اجحافهای نهان و آشکاری که در حق زنان این سرزمین میشه ؛ که هر روز و هر روز نمود بیشتری پیدا میکنه؛ میخواستم خوشبین تر باشم؛ اما دو موردی که همزمان در روزنامه دولتی ایران یعنی اطلاعات امروز سه شنبه 23 مهر 1387 با شماره 24312 چاپ شده، باعث شد متنی رو که برای امروز میخواستم بذارم با این مطلب عوض کنم.

پیشتر جایی و همین جا شاید نوشته بودم اون سالی که نام مرکز مشارکت زنان رو به مرکز امور زنان و خانواده تغییر دادن، وقتی به نام صیانت از خانواده تمام ماموریت های خارج از شهر خانمها و اضافه کاری اونها بعد از ساعت شش بعد از ظهر رو ملغی اعلام کردند و موارد بسیار زیادی که اگر بخواهیم حتی سیاهه ای از اون تهیه کنیم طوماری میشه، به این فکر کردیم که تا کی میخوان ما رو به نام دفاع از کیان خانواده محبوس کنن؟ کی قراره فرد بودن ما، انسان بودن ما رو ورای جنسیتمون ببینن؟  

جای بسی خوشوقتی هست که خیل عظیمی از زنان و مردان این سرزمین به درجه ای از شعور و فهم رسیدن که نوشتن و گفتن مقاله و فتوا و سخنرانی نخواد تاثیر عمیقی بذاره، ولی باید باور کرد که تمام اینها کار فرهنگی هست که آینده این مرز و بوم رو سیاه تر نشون میده ... اگر بحث، بحث صیانت از کانون خانواده است قطعا راهش این نیست؛ خانواده و روابطش در چارچوب قانون و نوشته جای نمیگیره؛ اگر میشد با استناد به اینها کانون خانواده رو گرمتر کرد، روز به روز شاهد اضمحلال بیشتر خانواده و طلاقهای عاطفی که هر روز بیش از روز پیش روی میده، نبودیم.

کوتاه سخن: تا کی به قراره با عناوین واهی و نگاه جنسیتی، انسانیت رو نقض کنیم؟؟؟!!!!

 

 

فقط یادش رفته بگه بهتر از وزارت و وکالت و خانه داری و ...، تمکین و عدم نشوز در برابر صاحبانشون که همانا شوهرانشون هستن، هست تا خدای نکرده شوهر (و نه همسر) به خاطر غفلت خانوم (و باز نه همسر) مجبور به تجدید فراش که همانا از حقوق مسلم مردانگی هست، نشه (که در هر حالتی اگرم بشه حرجی نیست، چرا که این حق مذکر بودنه).  

 

 

وقتی حتی در کتابهای درسی ابتدایی بیان شده پدر کارهای خارج از خانه و مادر کارهای داخل خانه و گاها مشاغل بیرون از خانه را انجام می دهند، بر نویسنده زن این گفتار هم حرجی نیست اگر خستگی های روحی و جسمی ناشی از کار بیرون رو بانضمام وظایف خانه داری و امور منزل به عنوان مسائل مطروحه برای زنان بیاره. *