*
با چه لذتی ازش حرف میزنه، وقتی میگه افکار ساده ای داره، راست تو چشمت نگاه نمیکنه که دروغ بگه، لازم نیست همیشه کشفش کنی، میدونی عکس العملش چی خواهد بود و میگه شیفته این بیپیرایگی و سادگیش شده و چشاش یه برق عجیب از همونا که فقط برای آدمای خاصی میزنه، میزنه وقتی میگه بعد 7-8 سال حالا دیگه مطمئنه که عاشقشه و بدون اون نه که نتونه، نمیخواد که زندگی کنه... شعفش باعث یه شادی کودکانه تو وجودم میشه... به لحظه هایی فکر میکنم که یقین کامل به دروغگویی کسی داریم که صاف تو چشمون نگاه میکنه و دروغ میگه... ولی دوست داریم طرف بیپیرایه بموونه تو وجودش و رها میکنیم اون دروغ عریان رو...
.
*
میگه تا دست به فرشته ها بزنی ناپدید میشن... من فکر میکنم و کسی دم گوشم میگه فرشته ها درد نمیکشن، فرشته ها گمشده ندارن، فرشته ها دنبال کسی برای دوست داشتن نمیگردن، فرشته ها تار و پودشون از هم گسیخته نمیشه به یک نامرادی، یقین بکارت روح فرشته ها آسیب نمیبینه به یک بیمهری... فرشته ها...
این ملت کی میخوان آدم شن آخه... من عصبانیم و فقط به همین دلیل دارم مینویسم؛ از دست خودم و همه عصبانیم... این پیاده روی تنهایی من شده معضل...
حتی وقتی تو پیاده رو ام بوق میزنن، یکی نیست بگه تو که هیچی حالیت نیست معلومه تا یه چهارچرخه زیر پات باشه هی میخوای چراغ بدی و بوق بزنی و وایستی و اینا... یعنی من الان خیلی عصبانیم ااااااااا... بعد امروز یکی اونقدر رو مخم راه رفت که رفتم ازش بپرسم دردش چیه؛ یعنی آدم اینقدر باید نفهم بیاشه که درست از در که اومدم بیرون بیست دفه وایسته و بوق بزنه و تو هم محل ندی، بازم وایسه... میخوام بدونم آخه من چه شکلیم... فکر کن از صبح علی الطلوع سر پایی بعد عصرش هم خسته ای، هم حتی یه کوچولو آرایشم نداری یه همچین موضوعی پیش بیاد... از تو خیابون زده اومده تو پیاده رو، شیشه رو داده پایین.... بهش میگم چته تو... میگه من هی وایمیستم شما متوجه نمیشی... میگم متوجه شدم ولی شما طرفتو اشتباه گرفتی... میگه من از شما خوشم اومده، میخوام باهاتون آشنا شم... میگم شماها از هر کی کنار خیابون راه بره خوشتون میاد... میگه نه! اینجوری نیست... بعد خلاصه من بد حرف زدم... اونم گفت به این بداخلاقی به نظر نمیومدین، بعدش میگه شما از اون ساختمون آبیه اومدین بیرون؛ من به خاطر شما معطل شدم... ده دفه وایسادم... منم عذرخواهی میکنم که معطل شده و عصبانیتر میشم و اپسیلونی مونده که هرچی از دهنم در میاد بگم که میگه "الله ایشیزی راس گتیسین" و میذاره میره.... من تو این خیابونا امنیت روحی ندارم... من عصبانیم...من از دست خودم خیلی خیلی عصبانیم... من دلم میخواد پیاده روی کنم، اونم تنهایی... اونم هر جایی... این حق منه... حق منه هیشکی نگام نکنه، هیشکی بهم هیچ چی نگه... راحت باشم... من عصبانیم که چرا وایسادم با اون آدم دهن به دهن شدم...
این داستان همیشگی هر دختریه... تو هر صنف و سنخ و لباس...
تازه عصبانیتم کلی خوابیده، خونه که رسیدم دلم میخواست داد بزنم...
یعنی من به این فکر میکنم که این اتفاق چرا میفته؟
من امنیت میخوام، میخوام از بودنم لذت ببرم، تنهایی پیاده روی کنم و واسه خودم حرف بزنم... پلیس امنیت اجتماعی دیروز همکارم و با نامزدش گرفته و تا مامان بابای دختره نیومدن بگن بابا اینا نامزدن ولشون نکرده...
چقدر این لغت امنیت ناآشناست...
*
1- من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم...
2- عین تو فیلما ... سرم محکم اینور اونور تکون میدم و از خواب بیدار میشم ... تشنگی هلاکم میکنه و حال بلند شدن و آب خوردن ندارم ... با تمام آدمای در حال عذاب کشیدن تو کابوسم عذاب کشیدم... دوستی میگه تعبیرش حمله یا بدخواهی ایه که بهت میشه... بعد میگه ردش میکنی... و من صحنه صحنه کابوسم رو با تموم آدماش توی ذهنم مرور میکنم...
و فرداش وقتی پریشونم و همه ازم میپرسن چرا دور چشات سیاه شده هیچی ندارم که بگم...
3- هنوز زنده ام... هنوز میتونم زیر برف راه برم و دونه هاش بخورن تو صورتم... میتونم تمام مسیر رو بدون توجه به خلوتی و تنهایی و سرما و ... برای دل خودم آواز بخونم و کیف کنم ... شایدم یه جایی صداشو شنیدم...
4- وایستادم و به این فکر میکنم که چجوری یه ماشین و آوردن تا طبقه چهارم پاساژ... پسره زل زده به قرمزیه ماشین و جرعه جرعه میخورتش... راه که میفتم بدو میاد دنبالم: خانوم به خدا از صبح دشت نکردم... نگاهش میکنم ... خسته ام... نگاه ساده و معصومانش دلم رو سوراخ میکنه... حالا سه تا دونه اسکاچ دارم واسه خودم... مامانم میگه این اسکاچا به درد نمیخورن ... میگم سه تا دونه هزار خریدم... نگاهم میکنه...
5- بیست دفه تکرار میکنه: گوشیهای موبایلتونو خاموش کنین... دادمون در اومده که خنگ که نیستیم بابا فهمیدیم دیگه... ده دقیقه بعد گوشی یکی زنگ میخوره... من هنوزم فکر میکنم ما خیلی خنگ نیستیم بابا...
کاریکاتور خوب چیزیه! اومدم فقط اینو بگم تا بفهمین که من چقدر اطلاعات دارم
توی کاریکاتور چهره اونجایی ازصورت رو که ایراد داره یا مثلا متفاوت تر ازبقیه قسمتها هستش بینهایت بزرگتر نشون میدن تا آدم وقتی به قیافه واقعی طرف نگاه میکنه حتما اون عضو رو توجه بیشتری بهش بکنه! مثل دماغ یا لب!
توی کار جدیدی که الان مشغول انجامش هستم با کسی همکار شدم که کاریکاتور همه رفتارهای منو داره! این مسئله باعث شده تا من بفهمم بعضی از همکاران سابق چه عذابی از دست من میکشیدن!
من الان احساس گناه زیادی میکنم! فقط جای شکرش باقیه که آی کیوی من مثل این آقا در حد هویج نیس!
نمیدونین من چی دارم میکشم! در ضمن من اصلا نمیفهمم رابطه بین خرگوش و هوش و هویج رو !!!
پ.ن:فری گیت و اولترا سرف از کار افتادن و من دیگه نمیتونم برم توی وبلاگ خودم نظر بذارم! مسخره س نه؟
اولدوز نازنینم بهتره به جای فکر کردن به ۶ بهمن ۸۶ به ۲۴ بهمن ۸۷ فکر کنی و البته یه کمی بیشتر به پایان نامه ت توجه داشته باشی! میام میزنمت هااااااااااااااااااا
ولی عجب متن با کیفیتی نوشته بودی! حظ کردم! کاش همون موقع میتونستم بخونمش!
میعشقیمتان!
*
۶ بهمن ۱۳۸۶
*
مهر و درد هم خانه اند
مهر و درد از یک ریشه اند
مرا از کسی که مهری به دل نیست چگونه دردی باشد؟
.
..........................................................
.
بینهایت سردرگمم... شاد نیستم ولی احساس دلتنگی هم نمیکنم... فقط باز هم دست و دلم میلرزد از بعضی تفکرات ناخواسته ناشاد بی سامان بدون رفرنس... از حسهای نشتر مانند... کاشکی... کاشکی مطمئن بودم از صحت یا عدم صحتش ... در هر دو حالت زیباتر بود حالم...
پ.ن. روزی که اون بالایی رو مینوشتم مطمئن بودم روزی دیگر کسی که برایش مینوشتم آنرا خواهد خواند... گاهی چه کورکورانه اطمینان میورزیم...
*
حرف اول:
معجزه ای میخواهم خدای من...
امروز عاشق خدایم گشته ام... او نیز ... عاشق من گشته است... دست به دامن کلمه ها شده ام تا به او بگویم عاشقش شده ام... هیچ نمی یابم...امروز خدایم را دیده ام... دیده در دیده... و میدانم بی نهایت عاشقش شده ام... به سکوت تمام این سالها... کلمه ای نمی یابم... معشوق بی وفایی هستم و او عاشق سر بزیری... معشوق دل انگیزی است و عاشق سر بهوای عنان از کف داده که به وفای معشوق جفا میورزد... معجزه کن معشوق من...
****
حرف دوم:
بچه تر که بودم بوی آدما مستم میکرد... هر کی یه بو واسه خودش... هر بویی کلی نوستالژی و خاطره... کافی بود کسی بوی یکی از اونایی رو که دوست داشتم میداد، کلی خاطرخواهش میشدم...
دستاش یه بوی فقط مال خودشو میداد، اختصاصی...
****
حرف سوم:
امروز رسما یک گیاه بودم... یعنی نه از اینا که کلروفیل دارنا نه! از اون یکیا...
****
حرف چهارم:
پونزده روز پیش واسه زانوم که درد میکرد رفتم دکتر، اندازه یه عالم ویتامین و کلسیم داد و گفت 15 روز دیگه بیا... امروز رفتم دکتره میگه خوب بگو ببینم خوب شدی؟؟ میگم بله! کاملا(خوب دو روز بعدش کاملا خوب خوب شدم دیگه)... چشاش گرد شده میگه آخه به این زودی امکان نداره خوب شده باشی... یه دور دیگه دارو میدم بخور 15 روز دیگه بیا... نسخه رو میگیرم... ویتامین دی و کلسیم فت و فراوون عین همون نسخه قبلیه...بعد مامانم میگه دکتر بهتر میدونه یا تو؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
****
حرف پنجم:
هی نیگاش میکنم تا بفهمم به چی داره فکر میکنه... قیافه شیطنت باری گرفته و یه جورایی نگاه میکنه... بعد میپرسم به چی فکر میکنی... به کی فکر میکنی... خوبه یا بده؟؟؟ میگه یکی یه چیزی تو مایه های اینو میگه که شانس آوردیم خدا به زنا کلام نداده و الی آخر... بعدتر فکر میکنم ما بیشتر...
وقتی حس میکنی گردش روزگار برات عادی و یکنواخت شده
وقتی میبینی هر روزت داره مثل روز قبل تکرار میشه
وقتی میبینی مثل آدمهای سطح پایین کارت شده صحبت کردن در مورد تنگی و کوتاهی مانتوهای همکارات و متلک انداختن و مسخره کردنشون
وقتی میبینی اونقدر عافیت طلب شدی که حتی از فکر کردن به یه کار دیگه و ریسک کردن دچار ترس میشی
و وقتی میبینی که دیگه از کاری که داری میکنی لذت نمیبری......
بدون وقت اون رسیده که یه تکونی به ک و ن ت بدی و یه حرکت جدیدی رو شروع کنی
تنها و تنها در این صورته که زندگی یه وجه دیگه از وجوه بیکرانش رو به رخت میکشه و تازه اون موقع هس که میفهمی هنوز زنده ای و هنوز میتونی کاری رو بکنی که دلت میخواد!
یکی میگفت من زمانی میتونم بفهمم زنده م که تپشهای قلب ناشی از انجام یه کار جدید و یه ریسک جدید و یک هیجان تازه رو با گوشهای خودم بشنوم
پ.ن: چهارشنبه و پنجشنبه و امروز چقدر از بودنت لذت بردم! مخصوصا چهارشنبه....
و چقدر احساس کردم که دوستترت دارم
امشب و در آخرین ثانیه های مهمونی که توی خونه قدیمی مادر بزرگم بودیم من با وجود اینکه نه برفی بود و نه سوز و سرمای شدیدی؛ با تمام وجود زمستون رو حس کردم و یاد زمستونهای سرد و یخی ۲۰ سال پیش افتادم! اونهم کجا؟ توی توالت حیاط خونه مادر بزرگم!!
یاد روزایی افتادم که توی هیچ خونه ای دستشویی نبود و همه یه توالت اونم توی حیاط داشتن و زمستونا برای اینکه شیر آبش یخ نزنه از شیر توالت فانوس آویزون میکردن!
بوی نفت با پت پت فتیله فانوس و نور کم سوش مخصوصا توی روزهایی که به خاطر بمباران برقها رو قطع میکردن مثل یه تصویر از ذهنم گذشت! آخه مادر بزرگ من هنوز هم داخل ساختمون خونه ش توالت نداره و جاب اینجاس که یه جورایی بدش هم میاد
*
دوستی میگفت مهمترین نشانه آدمای تنها اینه که وقتی مریض میشن تنهایی میرن مطب دکتر، تنهایی تو سالن انتظار میشینن تا نوبتشون بشه و در خلال این تنهاییشون مجله ای، چیزی دست میگیرن یا زیرچشمی ملت رو میپان و واسه زوجای اطرافشون قصه میسازن. بعد تنهایی میرن داروهاشونو میگیرن و بعدتر تنهای تنها میرن آمپولشونو میزنن، بعدم اگه حالشون بد شه تنهایی میشینن یه گوشه تا یه دکتری، پرستاری، آمپولزنی، چیزی بیاد، دلش به حالشون بسوزه و به دادشون برسه...
پریروزا داشتم از یکی دیگه از دوستام در مورد نتیجه آزمایش خونم سوالامو میپرسیدم که یهو گفت جات خالیه بیای ملتو وقتی آزمایش میدن ببینی؛ کلی بامزه ان این نامزدا و دوست پسر دخترا... میبینی هنوز خانومه آستینشو بالا نزده اون یکی از اونور به زور ساندیسی چیزی میکنه تو حلقش (به من ربطی نداره، دقیقا همین اصطلاحو با کلی ادا و اطوار گفت)... بعد من با رفر به مورد قبلی فکر کردم اینا دیگه اصلنی تنها نباید باشن و بشن دیگه...
.......
چن ماه پیش توی خیابون داشتم پیاده میرفتم که یهو یه خانوم قدبلند جوون چادری که از روبرو میومد تکیه داد به تیر و به نظر میرسید که حالش بده... رفتم ازش سوال کنم ببینم کمک میخواد یا نه با فارسی لهجه دار شروع کرد به صحبت... گفت بارداره و چند روزه درد شدید داره و باید بره سونوگرافی... بعد آدرس رو نشونم داد و گفت نمیتونه پیداش کنه... آدرسشو گرفتم و بهش گفتم همونجا وایسه تا پیداش کنم... درست جایی بود که خانوم قبلا از جلوش رد شده بود و ندیده بودتش... برگشتم و بهش گفتم همراهم بیاد... تو همون چند لحظه ای که با هم بودیم درد کاملا تو چهره ش معلوم بود و داشت تعریف میکرد چند روزه درد داره و از شدت درد آی گریه کرده، تا نهایتا به جاریش زنگ زده و اون بهش گفته برو دکتر... خلاصه مثل آدمای تنها که درددلشون رو واسه غریبه ها میکنن، تا حتی برای چند لحظه تنهاییشون یادشون بره... من هیچی سوال ازش نپرسیدم ولی کلا علامت سوال شده بودم که خوب چرا تنها... پدر این بچه ای که تو داری دردش رو تحمل میکنی کجاست؟؟!!! کلی هم جواب ساختم که هیچ کدوم قانعم نکرد...
چرا آدما اینهمه تنها میشن اونموقعی که برگه و سند و نوشته اونا رو وصل کرده به یکی دیگه؟؟؟
تنهایی و نداری و ضعف هم که دست بدست هم بدن..........
*
خالی شده ام... خلاء مطلق... خالی شده ام از تمام حس نفرت و دلدادگی و عاشقیت و دلتنگی و هزار چیز دیگر...قاعده دل خواستنها و دل نخواستنها... خودت را که اسیر کنی، اسیر قاعده، دستات میلرزد وقت مشق کردن. که میشوی چلیپانویسِ دست به سینه، تعظیمیِ هزار قاعده و قانون.
که باید جرأت داشت، جسارتِ لغزیدن از خط کرسی. که اگر دل نداشته باشی، تاب نمیآوری؛ جوهرت راه نمیآید وقتِ مشق...
مشق میکنم و خالی میشوم... خالی تر از همیشه... نشانی نیست از آن سفت گرفتن قلم مشق با آن سر تراشیده و کجش...
چه توفیری دارد...
بی قاعده که مشق عشق کنی نمیلرزد دست و دلت به یک نامرادی... که بی قاعده مشق کرده ای و بی قانون... آنوقتها که پابندت کنند به قاعده، که بنده قانونِ بودن شوی، میترسی از رها شدن... و رهایت میکنند میان دو خط کرسی و تو حیران یافتن یک خط کرسی...
.
بعدا نوشت:
مرسی کروموزم عزیز... من هر چی فکر میکردم یادم نمیفتاد که چی اینجا رو فیلتر کرده... توی جوابی که تایماز برای یکی از پستای ذهن چسبناک گذاشته بود چن بار از کلماتی استفاده شده بود که موقع سرچ چنین کلمه ای توی موتورهای جستجوگر پیدا میشدن. به هر حال من اون مطلبو گذاشتمش توی چرکنویسای وبلاگ تا سر فرصت جدا جداشون کنم... شاید که فرجی حاصل گشته از فیلترینگ در بیاد اینجا...در مورد anti flooding هم که چک کردم غیر فعاله... حالا چه دلیلی داره نمیشه پشت سر هم نظر گذاشت نمیدونم.