آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

دیداری با ناشناخته

این روزا حوصله پرداخت به موضوعات خامی رو که تو ذهنم وول میخوره رو ندارم

متن پایینی رو یه دوست خوب و جدید بهم داده. نمی دونم کی نوشته و منبعش کجاس فقط زیبا و آرامش بخشه! منم اینو تقدیم میکنم به همه دوستای گلم که میان به وبلاگ فکستنی من سر میزنن و میبینن که من تنبل هنوز آپ نکردم:

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم!

                                            

خدا پرسید:" پس تو می خواهی با من گفت وگو کنی؟"

من در پاسخش گفتم:" اگر وقت دارید."

خدا خندید:

"وقت من بینهایت است...

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟"

پرسیدم:" چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟"

خدا پاسخ داد:

 

 " کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،

عجله دارند که بزرگ شوند،

و بعد دوباره بعد از مدتها، آرزو می کنند که کودک باشند.

 

اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند

و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

 

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند

 و حال را فراموش می کنند

و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده.

 

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمیمیرند،

و به گونهای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند. "

 

دستهای خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم:

"به عنوان یک پدر،

می خواهی کدام درسهای زندگی را

فرزندانت بیاموزند؟"

او گفت:

 

" بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،

همه ی کاری که آنها می توانند بکنند این است که

اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

 

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

 

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد

تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم

اما سالها طول می کشد تا ان زخمها را التیام بخشیم.

 

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،

کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

 

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند،

فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

 

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند،

و آن را متفاوت ببینند.

 

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،

بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند. "

 

من با خضوع گفتم:

"از شما به خاطر این گفت وگو متشکرم.

آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟"

خداوند لبخند زد و گفت:

 

"فقط اینکه بدانند من اینجا هستم".

" همیشه "

 

نظرات 5 + ارسال نظر
Tini Talker جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 00:34 http://www.deadly-space.persianblog.ir

آخ خدا جون ن ن ن ن ن ن ن ن ن..... همیشه اینجا باش!
گاهی وقتا که یه کم دور میشی نعره میزنم که بیای...

مرسی واسه این پست

نارنج جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 17:49 http://naranj.blogsky.com

یه سری حقایقی که حقیقت دارن....اخه میدونی بعضی حقایق حتی حقیقت هم ندارن!!!!چه سفسطه ای کردم با لغات....
کل متنو دوست داشتم اما اخرین تیکش از همه واقعی تر بود.....چون خیلی وقتها وقتی خدا بغلم کرده حسش کردم....راستی تو خدارو چه رنگی میبینی؟۴ سال پیش توی وبلاگم اینو از همه پرسیده بودم....خدا برای من صورتی کمرنگه....
در ضمن حواستو جمع کنا!!!!این یه هشداره میتونی به خودت بگی تنبل اما به وبلاگت نگو فکسنی چون وبلاگ یه جورایی مقدسه نمیشه بهش فحش داد

دامون یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 14:16 http://damun.blogsky.com

فقط از تیکه آخرش خوشم اومد
در واقع عالی بود!!
در اسرع وقت باهات تماس میگیرم بابت شرکتها
و مرسی

Tini Talker یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 16:15 http://www.deadly-space.persianblog.ir

راستی یه چیز دیگه که تو کامنتم نذاشتنم
اینکه..
شاید تو این عنوان ها شک کنم که جزوشون هستم یه نه
ولی تو یکیش مطمئنم که نیستم
و اون بازگشت به دوران کودکیه!

* پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:59

اویییییییییییییی........این دوست خوب و جدید من بودماااااااااا... من ندادم خودت گرفتی :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد