آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

اراده میکنیم

یه معلم قرآنی داشتم تو دوره دبیرستان که هیچکس ازش خوشش نمی اومد و معمولا رسم بر این بوده که من از بیشتر معلمایی که همه ازشون متنفر بودن خوشم بیاد. البته من یادم نمیاد که به واسطه این ابراز علاقه، اضافه نمره ای ازشون گرفته باشم! بلکه معمولا این قضیه دلیلی میشد برای اینکه دوستان سربه سرم بذارن و یه سری حرفای صدتا یه غاز بزنن که برام مهم نبودن!

این معلم قرآن با وجود اینکه یه تخته ش کم بود، اما بعضا حرفای خیلی خوبی میزد که باعث به وجود اومدن حس احترام من میشد! یکی از حرفاش این بود که آدما باید اراده شون رو تقویت کنن و برای این تقویت اراده یه راه حل ساده داشت به این مضمون که تصمیمهای ساده بگیرید و به تدریج اونا رو سخت تر کنید. مثلا تصمیم بگیرید از فردا 15 دقیقه زودتر از خواب بیدار شید و .....

همه این غزل ها رو گفتم تا بگم که من تصمیم دارم اراده م رو آزمایش کنم و برای اینکار میخوام یه برنامه سی روزه رو اجرا کنم. احساس میکنم یه حسی داره تو وجود من از بین میره و من به خاطر علاقه ای که به این حس دارم و نمیخوام از دستش بدم تصمیم به انجام چنین کاری گرفتم! اسم این حس نمیدونم چیه اما میتونم بهش بگم یه حالت معنوی یا یه همچین چیزی.

یه بار با برادرم رفته بودیم تهران خونه عمه م! قضیه مال 11 سال پیشه که من کلاس دوم دبرستان بودم. توی یک هفته ای که اونجا بودیم فقط به برنامه های ماهواره نگاه میکردیم که تازه تازه توی بعضی خونه ها راه پیدا کرده بود. برای منی که تازه تازه داشتم معنی بعضی چیزا رو میفهمیدم و باد ناشی از دوران بلوغ تازه داشت از دماغم خارج میشد‏، این ماهواره خیلی چیز پر زرق و برق و جذابی بود. طوری که اصلا دوس نداشتم از پای تلوزیون تکون بخورم و هر چی میدیدم حریص تر میشدم. یه روز عصر که همه سرشون گرم کار خودشون بود، من داشتم با کنترل تلوزیون ور میرفتم که ببینم میتونم یه کانالی پیدا کنم که پاچه و پستون بیشتری نشون بده ....... که یهو دستم خورد به یه دگمه و کانال تلوزیون رفت تو خط وطن! اونم درست موقعی که داشت اذان پخش میشد.

خب! من یک هفته بود که صدای اذان نشنیده بودم و باور کنین اون اذان خوش لحن ترین و زیباترین اذانی بود که من در عمرم شنیدم. و من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که کم مونده بود به گریه بیفتم!

امروز قصدم از گرفتن این تصمیم یک ماهه این نیس که دوباره اون حس رو تجربه کنم! ولی میخوام یه چیزایی رو برای خودم ثابت کنم. امیدوارم رو سیاه خودم نشم که این از هر چیزی بدتره!

کلی حرف داشتم برای گفتن که نمیدونم چطور شد نتونستم بگم! نیم ساعت پیش توی حموم یه مسیر کشیدم برای نوشتن این پست، اما فکر کنم چون پررنگ نبوده آب شسته و برده. فقط یه چیز دیگه یادم اومد اونم اینه که توی این یه ماه علاوه بر کارهایی که باید انجام بدم و کارهایی که نباید انجام بدم، یه برنامه 30 روزه هم برای خوندن کتاب ‹‹ چنین گفت زرتشت›› نیچه تنظیم کردم که امیدوارم بهش برسم. بعد از خوندنش کلی مطلب برای نوشتن خواهم داشت.

برام آرزوی موفقیت کنین!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
Tini Talker شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 17:48 http://www.deadly-space.persianblog.ir

چشم ..... منتظر توضیحات بیشتر و خبر موفقییتت هستم!

ولی اگه ۱۰۰٪ هم نشد همه ی کار و زیر سوال نبر.. می خوام بگم حتی تصمیمش هم چیز مثبتیه..
اگرچه عمل همیشه جای خود داره...

آرزوی موفقیت می کنم برات بیشتر از حدی که فکر کنی...

سلام سلام تینی عزیز
خوشحالم که حالت خوبه و اون مسئله رو امیدوارم که کاملا فراموش کرده باشی.
سر فرصت بهت توضیح میدم و ممنون که برام آرزوی موفقیت کردی!

[ بدون نام ] دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:15

دیدی پیدات کردم...

همون که دیدی پیدات کرده... سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:58

آپ کن دیگه.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد