آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

وقتی که زور میزنی تا دلت یه چیزی بخواد

چقدر مشکله نوشتن وقتی که نه حرفی برای گفتن داری نه انگیزه ای برای نوشتن و نه حوصله ای برای فکر کردن و موضوع پیدا کردن!

دلم میخواد در مورد زندگی در زمان حال بنویسم اما هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارم و هر چی که بگم تکرار مکررات خواهد بود.

دلم میخواد راجع به نسبی بودن بنویسم اما حوصله شو ندارم!

دلم میخواد برم مسافرت اما آدم درست و حسابیشو سراغ ندارم!

و خیلی چیزای دیگه که دلم میخواد و امکاناتشو ندارم!

اما واسه هیچکدومشون هم دلم غنج نمیره! یعنی کلمه ها اینطور تو ذهنم اومدن که بگم دلم میخواد!!! راستش دلم اصلا هیچی نمی خواد!

تنها چیزی که الان دوس دارم واسم اتفاق بیفته اینه که کارهای اجرایی شروع بشه و من بذارم برم

یه فکری به سرم زد. همین الان پا میشم میرم سر کتابام که الان دارم بهشون نگاه میکنم. چشامو میبندم و یکی رو شانسی انتخاب میکنم بعدش شانسی یه صفحه شو باز میکنم و اولین جمله ای که به چشمم خورد رو میام اینجا مینویسم! ( یکی نیس بهم بگه آخه مجبوری آپ کنی تا دست به عملیات ژانگولر بزنی؟؟؟) خب من رفتم سر کتابام

برگشتم! کتاب آخرین وسوسه مسیح اثر کازانتیزاکیس که هنوز وقت نکردم بخونمش - فصل 23

........ پترس از قایق بیرون پرید، روی موجها گام نهاد و شروع به راه رفتن کرد. اما با دیدن دریای کف بر لب آورده، از ترس قالب تهی کرد. شروع به غرق شدن کرد و فریاد کشید: خداوندگارا، نجاتم بده دارم غرق میشوم

عیسی دست پیش برد و او را بالا کشید . گفت: ای کم ایمان! چرا میترسی؟ مگر به من ایمان نداری؟نگاه کن!

و دستش را روی موجها بلند کرد و گفت: آرام گیرید!! به یکباره باد فروکش کرد و آبها آرام گردیدند

پطرس زیر گریه زد. روحش اینبار نیز در معرض آزمایش قرار گرفته و بار دیگر روسیاه از آب درآمده بود ..........

خب! به نظرم خیلی زیبا بود. چقدر خوبه که آدم به یه چیزی ایمان محض داشته باشه! یعنی چنین چیزی توی دنیا وجود داره که آدم بتونه بی برو بگرد بهش مطمئن باشه؟؟؟

دیگه اینکه روسیاهی خیلی چیز بدیه! اینکه از عهده قولی که به خودت دادی برنیای واقعا روسیاهیه! حتی اگه غیر از خودت هیچکس متوجه روسیاهیت نشه! بازم امیدوارم شرمنده خودم نشم!!

نظرات 2 + ارسال نظر
اونی که دیدی پیدات کرده چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 22:35

سلام. ماشالا چه شاکی. بله ما هم دعا میکنیم کارای اجرایی (چی هستن!) شروع بشن تا بذاری بری و کلی خوش باشی و شاید یه چی پیدا کنی که دلت واسش غنج بره.

Tini Talker پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 http://www.deadly-space.persianblog.ir

آخ راست گفتی... دلم هیچی نمی خواد!
......... ... .. .. . نگاه کن اول راهیم و خسته..!

و ایمان محض...
استاد امروز می گفت هیچی وجود نداره که نشه بهش شک کرد.. و شک پایه ی هر چیزی برای به دست اوردن ایمانه..
البته بسیار جای بحث داره!
چون هر پایه ای مبتنی بر شک حاصلش یقیین نخواهد بود(البته نظر خودمه! هه هه!!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد