آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

دوزخیم یا بهشتی؟

امروز صبح در حالیکه مشغول خوندن ترانه ای غیر دینی و ضد امامتی!!! بودم کم مونده بود به دوزخ واصل بشم. در حال زمزمه داشتم عرض خیابون رو طی میکردم و میدیدم که اتوبوس داره از مسیر ویژه به سرعت نزدیک میشه‏! اما نمی دونم چطور شد که کلا خیابون و اتوبوس رو فراموش کردم و مثل یه یابو وارد محوطه ویژه اتوبوسها شدم که با صدای وحشتناک بوق اتوبوس به خودم اومدم و با یه حرکت سریع خودمو عقب کشیدم و طوری به عقب خم شدم تا برآمدیگهای ماشین هم بهم نخوره! یارو رانندهه اونقدر ترسیده بود که کم مونده بود پیاده شه و دوتا بخوابونه تو گوشم که من از توی آینه بای بای کردم و گفتم برو ( یعنی غلط کردم ببخشید) فکرشو بکن چه بحثهایی که توی اتوبوس شکل نگرفنه! از قبیل اینکه یارو عاشق بوده و دوره زمونه بدی شده … تا خدا لعنتش کنه این دولت رو که با این گرونی حواس برای مردم نگذاشته!!!! جالب اینجاس که توی این دو ماه ۶ نفر توی همین مسیر به لقاءالله رسیدن و کم مونده بود که منم هفتمی بشم 

عصر که رسیدم خونه و به مادرم گفتم که کم مونده بود امشب برام شام غریبان بگیری و تدارک مراسم سومم رو برای جمعه ببینی بهم گفت که شب یه خواب عجیب و غریب دیده و توی خواب جیغ کشیده و بر همین اساس پدرم امروز صبح به برادر کوچیکم امر فرموده که حتما و حتما موقع خروج از خونه صدقه بده و خیلی هم مواظب خودش باشه!! حالا موندم که جون من رو اون 50 تومنی پاره پوره نجات داده یا بوق اتوبوس یا انعطاف بدنی و عکس العمل سریعم!! یا اصلا به خاطر خوندن اون اراجیف همچین بلایی داشته سرم میومده! دنیای مجازی داشت تایمازش رو از دست میداد!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
کوروموزوم نا معلوم پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 http://xxxy.blogsky.com

۱۰۰ درصد که مال اون ترانه نبوده ولی خدا خیلی رحم کرده پسر بهتا!
به نظر من که تاثیر اون صدقه بوده!
من خیلی به خواب و صدقه اعتقاد دارم یه بار بابام شب خواب دید نصف موهاش ریخته اومده تو دستش از اون جایی که ادم مذهبی و اینایی نیست بی خیال شد ولی شبش ما داداش ۴ سالمو چندین ساعت تو جنگل لویزان گم کردیم!
فکر کن شب/جنگل لویزان/پسر بچه ۴ ساله/من ۶ سالمه ولی یادمه که وقتی این جنگل بانا اومدن گفتن بهمون که یه پسر بچه جسدشو از یه چاه بیرون اوردن بیاین ببینین اینه مامانم بیهوش شد.
در هر حال خدا رحم کرد که فرجاد پیدا شد سالم.ولی اگه مهندس یه صدقه میداد اینجوری نمیشد.
به تو هم خدا خیلی رحم کرده من یکی که اصلا دلم نمیخواد تایماز وبلاگمو از دست بدم.
خیلی خیلی بیشتر مراقب خودت باش.
من معمولا از راننده ها البته خودم فحش میخورم چون هدفون تو گوشمه دارم اهنگ گوش میدم صدای بوق نمیشنوم ولی تازگیا کنار یکی که داره از خیابون رد میشه میرم یا میگم ردم کنن واقعا بلد نیستم رد شم.

ایده شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:10 http://4me.blogsky.com

منم وقتی که اتفاقاتی ازین دست واسم میفته خیلی فکر میکنم که جون سالم به در بردنم منشاش از چی بوده؟ معمولن هم به نتیجه ای نمیرسم...
در هر حال خدا رو شکر که زنده موندین!!! :)
ولی دفعه بعد حواستونو جم کنید با طناب این آهنگای فسق و فجورکی! نرین توی چاه تصادف با اتوبوس :دی

ذهن چسبناک شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:05

مقصد نهایی رو دیدی؟
D:

نمی دونم چی بگم دقیقا
خدارو شکر که هستی . اینو درک کردی که بودن در یه لحظه ی غیر منتظره تبدیل می شه به نبودن ؟

من...هیچ پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:45

اما اون هیجانش یه چیزه دیگه اس!!!!
یه لحظه قلبت از جاش کنده میشه!!!!!!!!
حس جالبیه!!!
خیلی وقته دیگه به صدقه و این حرفا اعتقادی ندارم!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد