آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

تنهایی و نداری و ضعف هم که دست بدست هم بدن..........

دوستی میگفت مهمترین نشانه آدمای تنها اینه که وقتی مریض میشن تنهایی میرن مطب دکتر، تنهایی تو سالن انتظار میشینن تا نوبتشون بشه و در خلال این تنهاییشون مجله ای، چیزی دست میگیرن یا زیرچشمی ملت رو میپان و واسه زوجای اطرافشون قصه میسازن. بعد تنهایی میرن داروهاشونو میگیرن و بعدتر تنهای تنها میرن آمپولشونو میزنن، بعدم اگه حالشون بد شه تنهایی میشینن یه گوشه تا یه دکتری، پرستاری، آمپولزنی، چیزی بیاد، دلش به حالشون بسوزه و به دادشون برسه...

پریروزا داشتم از یکی دیگه از دوستام در مورد نتیجه آزمایش خونم سوالامو میپرسیدم که یهو گفت جات خالیه بیای ملتو وقتی آزمایش میدن ببینی؛ کلی بامزه ان این نامزدا و دوست پسر دخترا... میبینی هنوز خانومه آستینشو بالا نزده اون یکی از اونور به زور ساندیسی چیزی میکنه تو حلقش (به من ربطی نداره، دقیقا همین اصطلاحو با کلی ادا و اطوار گفت)... بعد من با رفر به مورد قبلی فکر کردم اینا دیگه اصلنی تنها نباید باشن و بشن دیگه...

.......

چن ماه پیش توی خیابون داشتم پیاده میرفتم که یهو یه خانوم قدبلند جوون چادری که از روبرو میومد تکیه داد به تیر و به نظر میرسید که حالش بده... رفتم ازش سوال کنم ببینم کمک میخواد یا نه با فارسی لهجه دار شروع کرد به صحبت... گفت بارداره و چند روزه درد شدید داره و باید بره سونوگرافی... بعد آدرس رو نشونم داد و گفت نمیتونه پیداش کنه... آدرسشو گرفتم و بهش گفتم همونجا وایسه تا پیداش کنم... درست جایی بود که خانوم قبلا از جلوش رد شده بود و ندیده بودتش... برگشتم و بهش گفتم همراهم بیاد... تو همون چند لحظه ای که با هم بودیم درد کاملا تو چهره ش معلوم بود و داشت تعریف میکرد چند روزه درد داره و از شدت درد آی گریه کرده، تا نهایتا به جاریش زنگ زده و اون بهش گفته برو دکتر... خلاصه مثل آدمای تنها که درددلشون رو واسه غریبه ها میکنن، تا حتی برای چند لحظه تنهاییشون یادشون بره... من هیچی سوال ازش نپرسیدم ولی کلا علامت سوال شده بودم که خوب چرا تنها... پدر این بچه ای که تو داری دردش رو تحمل میکنی کجاست؟؟!!! کلی هم جواب ساختم که هیچ کدوم قانعم نکرد...

چرا آدما اینهمه تنها میشن اونموقعی که برگه و سند و نوشته اونا رو وصل کرده به یکی دیگه؟؟؟

تنهایی و نداری و ضعف هم که دست بدست هم بدن..........

نظرات 5 + ارسال نظر
ذهن چسبناک شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:02

آدم ها موجودات ساده ی پیچیده ای هستن..
به هر چرایی نمی شه راحت جواب داد
اصلا شاید اون خانوم یه دلیل ساده واسه تنها رفتنش به دکتر داشته باشه ..
پوففففففففف
آدم ها ...

تایماز شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:50

قضیه اینه که خیلی وقتا میخوای به یکی کمک کنی یا به حرفاش گوش کنی اما راهشو بلد نیستی و اینکه فکر میکنی سوال کردن برابر با فضولی هست! در حالیکه شاید اونم منتظر سوالی از طرف توه تا بتونه حرفاشو به یکی بگه!
منم موافقم با اتنا ! آدما ساده ن ولی افکارشون بینهایت پیچیده س

کوروموزوم نا معلوم شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 18:00 http://xxxy.blogsky.com

موقع های مریضیم که میشه اگه حس کنم تنهام خیلی خیلی ناراحت میشم خیلی ها!بعد میشینم یواشکی واسه خودم گریه میکنم تا یکی بیاد سراغم.
میدونی تو موقع های سالم بودنم برام عادیه اما موقع های دیگه همش دوست دارم حالمو بپرسن

کوروموزوم نا معلوم یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1387 ساعت 21:57 http://xxxy.blogsky.com

خانوم اولدوز در خدمتتون باشیم تشریف میارید تهران

رهگذر دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:31

راستی چرا فقط آدمای تنها می فهمن که یکی دیگه تنهاست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد