آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

لذت بکر هر ثانیه...

1- من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم...

2- عین تو فیلما ... سرم محکم اینور اونور تکون میدم و از خواب بیدار میشم ... تشنگی هلاکم میکنه و حال بلند شدن و آب خوردن ندارم ... با تمام آدمای در حال عذاب کشیدن تو کابوسم عذاب کشیدم... دوستی میگه تعبیرش حمله یا بدخواهی ایه که بهت میشه... بعد میگه ردش میکنی... و من صحنه صحنه کابوسم رو با تموم آدماش توی ذهنم مرور میکنم...

و فرداش وقتی پریشونم و همه ازم میپرسن چرا دور چشات سیاه شده هیچی ندارم که بگم...

3- هنوز زنده ام... هنوز میتونم زیر برف راه برم و دونه هاش بخورن تو صورتم... میتونم تمام مسیر رو بدون توجه به خلوتی و تنهایی و سرما و ... برای دل خودم آواز بخونم و کیف کنم ... شایدم یه جایی صداشو شنیدم...

4- وایستادم و به این فکر میکنم که چجوری یه ماشین و آوردن تا طبقه چهارم پاساژ... پسره زل زده به قرمزیه ماشین و جرعه جرعه میخورتش... راه که میفتم بدو میاد دنبالم: خانوم به خدا از صبح دشت نکردم... نگاهش میکنم ... خسته ام... نگاه ساده و معصومانش دلم رو سوراخ میکنه... حالا سه تا دونه اسکاچ دارم واسه خودم... مامانم میگه این اسکاچا به درد نمیخورن ... میگم سه تا دونه هزار خریدم... نگاهم میکنه...

5- بیست دفه تکرار میکنه: گوشیهای موبایلتونو خاموش کنین... دادمون در اومده که خنگ که نیستیم بابا فهمیدیم دیگه... ده دقیقه بعد گوشی یکی زنگ میخوره... من هنوزم فکر میکنم ما خیلی خنگ نیستیم بابا...

نظرات 2 + ارسال نظر
تایماز یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 19:31

اینجا کجاس؟ اینا کین؟ چه کابوسی؟ کدوم پاساژ؟ کدوم موبایل؟ کجا؟ کی؟
باید جواب همه اینارو بهم بگی

تایماز سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:18

عزیزم چند بار بهت گفتم که شبا پرخوری نکن! علاوه بر اینکه چاق میشی و شکمت جلو میاد از زور هضم معدوی دچار کابوس هم میشی :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد