آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

من و مشت و سیندرلا

۱) توی فیلم «سیندرلا من» وقتی از راسل کرو بازیگر نقش مرد سیندرلا میپرسن چطور شد ه بعد از اینهمه سال برگشتی و همه رو زدی گفت: به خاطر شیر (منظورش غذای بچه هاش بود) 

 

۲) امروز یکی از صمیمیترین دوستانم رفته بود راهپیمایی مشت محکم بزنه توی دهن استکبار! در حالیکه خودش کلی مستکبره!  

 

۳) خیلی ها رو میشناسم که برای عافیت آینده بچه هاشون اونا رو میفرستن مسجد و بسیج و اینجور جاها در حالیکه تا حالا مهر به پیشونیشون نخورده! البته سنی هم نیستن هاااااا 

  

دارم به این فکر میکنم که نرخ امروز نون چنده تا ما هم مظنه دستمون باشه که هروقت لازم شد بتونیم به نرخ روز بخوریمش!! 

دوستم یه بچه کوچیک داره و به سختی این کارو پیدا کرده! اون زمانی که تازه نامزد کرده بو هردومون بیکار بودیم چون تازه خدمتمون تموم شده بود! یه کاری به من پیشنهاد شد و چون اون شرایط بدی داشت من اونو معرفی کردم! بعد از کلی سگ دو زدن یه کار جدید پیدا کرد و حالا وضعش خوبه! ولی باید گاهی بره نماز جمعه و امروز باید میرفت مشت محکم بزنه! وضو گرفتن رو هم بلد نیس حتی!! 

اما آیا چاره دیگه ای داره؟ اگه نره ممکنه کارش رو از دست بده! اگه مجرد بود میگفت به ..خمم! ولی تخم که برای زن و بچه ش نون نمیشه! میشه؟ 

مشت راسل کرو  رو هم نداره که بره مشت بزنه و پول دربیاره! گاهی وقتا فکر میکنم اگه چنن حالتی برای من پیش بیاد چیکار میکنم؟ آیا زن و بچه م تاوان غرور من رو میدن؟ یا من باید خودم رو کوچیک کنم و کاری رو بکنم که ازش متنفرم؟ 

گاهی وقتا فکر میکنم کاش هیکل درشتی داشتم تا لااقل میتونستم در بروز چنین شرایطی فحلگی و عمله گی کنم! 

زندگی روز به روز داره سخت تر میشه و مثل مرد زندگی کردن سختتر و سختتر! به چشم خودم دیدم که احتیاج خیلی مردا رو به گه خوری انداخته! حالا بگین ببینم کسی که واسه خاطر زن و بچه ش به گه خوری میفته مرده یا نامرد؟ شریفه یا پست؟ 

من از جواب دادن به این سوال میترسم 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 22:50 http://201263.blogsky.com

نمیشه در مورده همه آدما یک جور گفت بعضی ها تو این راه پستن و بعضی ها مرد .....!!! و همه با هم فرق دارن.

* سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:12

تایماز بعد از مدتها از اون متن خوشگلا نوشتی... یه جاهایی داشتم تصور میکردم این جمله ها رو چجوری میگی مردم از خنده. :دییییییییی
خیلی محکم نمیشه نظر داد رو این مورد... تو اون شرایط نباشی میتونی راحت بگی ولش کن بابا... من عمرن چنین کاری بکنم...
میدونی خانومایی رو دیدم که به خاطر سرپرستی خونوارشون خونه ملت کار کردن تا نون بخور نمیری پیدا کنن؛ در حالیکه خیلی راحت و از طرق دیگه مثلا صیغه یه حاج آقایی شدن میتونن راحت زندگی کنن. برای هر دسته ای شرافت معنایی داره...
به شخصه نمیتونم به این سوال جواب بدم که غرور من یا همسرم مهمتره یا گشنه موندن بچه م که سوای همه چی بخاطر بدنیا آوردنش اخلاقا مسئولم... موقعیتشو میخواد جوابش که امیدوارم هیشکی تو اون موقعیت قرار نگیره.

* سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:15

میدونی متنت یه جورایی دلگیرم کرد...سیندرلا من م که باشی تو این شرایط کم میاری... محشر بود پسر این نوشته

* سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:53

در مورد کامنت پست قبلت که گفتی اونا خیلی وقیحن یه قضیه ای یادم افتاد...
یه رفیقی چن سال پیش پیدا کرده بودم که دانشجوی دکترا تو ینگه دنیا بود که از ۱۵ سالگی رفته بود و ۱۵ سال بود ایران نیومده بود. یه جورایی اصلا تو فاز ایران نبود...
تعریف میکرد که با بویفرندش که ایرونیم بوده تصمیم گرفتن بیان ایران...
میگفت یه قراری باهاش گذاشته بوده میدون محسنی. منتظرش که بوده یکی اومده از اون تیکه های خوار مادردار انداخته بهش... میگفت فک کردم منو اشتبا گرفته و فکر کرده شغلم اینه... واسه همینم کارت دانشجوییشو ورداشته بوده بهش نشون داده بوده و گفته بوده کارش چیزه دیگه ایه.
میگفت بعدش یارو وایساده بوده و همینجوری ادامه میداده منتها ته هر کدوم با صدای کشدار میگفته خانووووووووووووومممممممم دکترررررررررررررررر

کوروموزوم نا معلوم پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 17:14 http://xxxy.blogsky.com

اووووم غم نان....غم تازه ای نیست که باعث به هر چی میشه...تظاهر ...دزدی...آدم کشی...بوکس...
منم از جواب دادن به این سوالی میترسم....میدونی....مامانیم یه چیزی میگه همیشه...خدا باعث و بانی شو ذلیل کنه...حق داره...لعنتیا دارن مردمو به کثافت میکشونن.
اه.
....
این کامنت ادامم داشت بغض کردم و نوشتم بعد پاکش کردم...کامنت سانسوری باز نمیدونم چه دردیه به جونم افتاده.

* جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:12

رفتم دیدم پستای اونموقع رو... شاید دردش اونموقع به اندازه بعدا نبوده... نمیدونم... در مورد اونروزی هم که گفتی فکر کنم تازه به فکرت رسیده هاااا این حرف :دی
انگاری همون ۲۸-۲۹ ام بوده... گفتم به هر حال میشه ربط بدم دیگه...
حالا هم که من ول میکنم تو گیر دادیاااا...
در مورد بیشتر دشمن شدنم شک دارم... بنظر میاد اصلا دشمن نشده بودم... کلی هم رفیق بودم :دی راستش اصلا الان دیگه احساس اونموقع یادم نمیاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد