آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

خووووشحالیم

خوشحالیییییییییم به چندیدن دلیل  

 

۱) اولدوزمون خیلی جیگره! حسابی دلبری کرده و اینقده دلم براش تنگ میشه که اصلن دلم نمیاد برم ولایت غربت! روزایی که باهمیم اند خوشی و شادیه و شبش کرخی ناشی از شادی! از اولدوزمون ممنونیم به تعداد همه اولدوزای عالم! 

 

۲) تا حالا تلفن هیچ پیرمردی منو اینقدر خوشحال نکرده بود. دوست پیر و سر زنده م مهندس اکبری امروز بهم زنگ زد! تا امروز فکر میکردم یه کارفرمای باحاله ولی امروز حس کردم یه دوست خوب و بامرامه! تازه این تلفنش بهم ثابت کرد که اینکه پیش خودم فکر میکردم براشون خوب کار کردم و طییاحیهایی که کردم اساسی بودن پر بیراه نیس و اینکه ییهو بعد ۴ ماه بهم زنگ میزنن نشون میده که از کارم راضی بودن! البته بارها هم گفتن که بی میل هم نیستن که برم و مستقیم و بی واسطه باهاشون کار کنم! شایدم رفتم بندر امام! 

خلاصه تلفنش اعتماد به نفسم رو منفجر کرد. 

 

۳) همینطوری به طور الکی خوشحالیم دیگه! مگه شادی دلیل میخواد؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 10 + ارسال نظر
* جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:07

1- سبکی و این رخوت و این خوشیِ بی‌مرز،
که از توی دلِ هزار پیچ و خم و شد و ناشد بیرون آمده..
که مالِ همان تن دادن به همان سبکی بار هستی‌ست
حالا بیا و ببین که چه‌طور می‌شود وا داد و دل سپرد به بی‌فعلیِ سبکِ هستی، تا خودش کوتاه بیاید و افسار تقدیر را بگیرد دستش.. که برایت بساط ردیف کرده باشد بی آن‌که التماسش کرده باشی..
خواسته‌باشی‌ش فقط، از ته دل..
که حالا جان و تنت چه سرخوش و چه سر مست، می‌خرامد ... که چه خلوتی به پا می‌کند برای خودش.. که چه خنکایی می‌لغزاند روی لحظه‌هایت..
که اصلن زندگی اگر نسخه‌ی اصل‌ای داشته باشد، همین نسخه‌های گاه‌به‌گاهی‌ست که یک‌هو بُر می‌خورد وسط روزها و روزمره‌هات،
که می‌شود حالاحالاها برای خودت تکیه بدهی و طعمش را زیر لب‌هایت مزه‌مزه کنی...
طعم این بودنت زیر همین سقفی که منم، بی‌ آنکه جای من را تنگ کرده باشی هلم داده باشی آن‌ورتر... یک کمی آنورتر...

2- بابا مهندسسسسسسسس خیلی زیاد... اگه منفجر شه چی میشه :دی... در ضمن بندر و اینا رو از فکرت بیار بیرون... میدونی که چی میگم...

3- شادیم به شادی بیدلیل و با دلیل شما. شاد زی تا ابد

کامنت اصلیمم که اس ام کردم برات...

* جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:56

ادامه ۲ : تایماز مهندس اکبری بابای پگاهه؟؟ حالا میدونم چرا دخترش اینقدر دوستش داشت... تو که تازه چند بار بیشتر ندیدیش و بعد از اتفاقایی که براش افتاده بهش میگی سرزنده...

کارتم خوبه دیگه... اونروزم یکی به من میگفت اونموقعی که خیلی لازمش داشتم مهندس (یعنی تو) خیلی به دردم خورد...
برو دیگه... اعتماد به نفست میخوره به سقف الانه :دی :دی دارم تقویتت میکنم واسه تحمل غربتاااا میبینی :دی

تایماز جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 22:06

اولدوز اون بالایی کار خودت بود یا از جایی کش رفته بودی؟ هیلی سنگین بود واسه مخ من! خداییش مطالبی رو کخ مینویسی بالای لیسانس ننویس دیگه!! ما کم میاریمااااا
این کی بوده که من خیلی به دردش خوردم؟

تایماز جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 22:09

یادم رفت بگم! آره بابای پگاه! خیلی مرد نازنینیه! من اینقدرغصه خوردم وقتی خبر مرگ پگاه رو شنیدم!!!! فقطم به خاطر خود مهندس! من که پگاه رو از نزدیک ندیه بودم که رفیق تو بود! تو هم از اون خیلی تعریف میکردی! خدا بیامرزدش

* شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:54

تایماز یه چیزی! یادته تو معنی تایماز دچار اختلاف عقیده شده بودیم؟؟؟ تایماز از ریشه تایماخ نیست... از ریشه "دایانماخ" ه... ظاهرا اصلش "دایانماز" بوده که شده "دایاماز" ----» "دایماز" و بعدش "تایماز"
با همون پسوند "ماز" هرگز اولماز... یعنی کسی که هرگز به کسی دایانماخ نمیکنه؛ همون استوار، پابرجا
کلی خوش به حالمه الان... راستی سر چی شرط بسته بودیم؟؟؟؟!!!! :دی

* شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:55

هااااااااااا سر چی شرط بسته بودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تایماز شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 21:26

تا اونجایی که یادمه سر یه پفک شرط بسته بودیم! یادته درست داشتیم از چهارراه حافظ رد میشدیم! از جلوی اون نمایشگاهه! شب بود و سرد! زمستون ۸۶ ! همون زمستونی که از راه به در شدی! :دی

* یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:08

نه دیگه... اصلا یادت نیست بابا
حالا بامزه اینجاست دتایل هم میدی :دی
تاریخ که دادی به خودم شک کردم که بابا من فکر میکردم قضیه مال بعدتر از این حرفا باشه. رفتم چک کردم اس ام اس امو. دیدم مال ۱۷.۱۰.۲۰۰۸ بوده میشه تقریبا آخرای مهر ماه ۸۷ :دی :دی
مکان درسته. باریکلا ولی اصلا شب نبود که هیچی. سردم نبود :دی تازه هوا هم خیلی روشن بود :دی

واما شرطمون پفک نبود یه صحبتی از نائب و اینا شد تا اونجایی که یادم میایه... ولی تو پفکم بدی عیب نداره اصلنی... قبولههههه

تایماز یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:10

جدا؟؟؟؟
مثل اینک لنز فوتوگرافیک مموریم خراب شده!!!! :دی
باشه خانم! شما بگو نایب ما هم میگیم چشششششششششششم

* یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 23:30

من نمیخوامممممممممممممممم...................... ));

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد