*
<نمیبایست خودت را زیاد بپوشانی. میبایست راه سرما را کمی باز بگذاری تا نزدیکت شود، حتا میبایست بگذاری کمی یخ بزنی تا احساس کنی گرچه بیستسال دراز از عمرت میگذرد با پاکی فاصلهای نداری. ولی باید مواظب باشی و خطر را بسنجی. نباید کاملن یخ بزنی. حتا در مورد بهترین چیزها باید آدم بتواند به موقع دست نگهدارد.>
*
*
پ.ن. دلم میخواد بنویسم. از این بی حوصلگی الانم. شدیدا سردرد دارم و فقط صحبت تلفنی ده دقیقه ای کمی حالم رو بهتر کرده که شاید اگه نمیگفت خیلی خوب دیگه عزیزم بریم بخوابیم همین جوری تا خود صبح ادامه ش میدادم... با ابن حرفش جمله بالا از (خداحافظ گاری کوپر) یادم افتاد و اینکه در مورد بهترین چیزها هم آدم باید بتواند دست نگهدارد. عاشق این مغز صفر و یکشم دیگه... یعنی رسما عاشقااا... وقتی باهاشم فقط دوتایی میتونم صفر و یکامو خاموش کنم و تخت با پیوسته ها حال کنم... لاجیکم حالش خوب نیست اصلا...
نگو که هیچی نشده! منی که میشناسمت اصلا حرفای عصرت رو باور نکردم که هیچیت نیست و بی حوصله ای فقط! چنین چیزی رو دوبار تا حالا در تو دیده بودم و این سومیشه! الانه منم داغونم! زود تند سریع بهم بگو چته!!!!