آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

نیگالای

یه زمانی آدما از چیزایی که داشتن استفاده میکردن. یه زمانی بود که هیچکس خیلی در قید و بند فرداهاش نبود. امروز رو زندگی میکرد و خوش بود و امید به آینده داشت و میدونست که فردا هم مثل امروز اوضاع خوب و بر رفق مراد خواهد بود. اما نمیدونم از کی ورق برگشت. یواش یواش یه عده پولدارتر شدن وبقیه به این فکر افتاد که چطور میشه ما هم بشیم مثل اونا. دیگه ملاک زندگی خوب خوش بودن و شاد بودن و لذت بردن از حال نبود. ملاک زندگی خوب شد ماشین خوب و لباس مارکدار و خونه آنچنانی و تزئینات اونچنانی! دیگه هیچکس حال نمیکرد با پیکان بره بیرون. دیگه هیچکس حال نمیکرد 4 تا دونه تخم مرغ و گوجه املت کنن و دور هم بخورن. و هزارن دیگه های دیگر.

الان همه مون شدیم عینهو کلاغ! پو رو یادتون میاد توی کارتون رامکال! اون کلاغ سیاه که هر چیز پرزرق و برق رو میبرد و توی لونه ش جمع میکرد؟ در حالیکه هیچکدوم به دردش هم نمیخورد! الانه ما هم شدیم مثل اون کلاغه. 10 میلیون پول فرش میدیم و اونوقت برای اینکه کثیف و خراب نشه روشو با ملافه میپوشونیم.

این سماور اسمش نیگالای هس.نیگالای تا جاییکه من میدونم جزو سماورهای دست ساز اعلای روسیه.همونطور که میدونین سماور هم اختراع روسهاست. ما با این سماور خاطره ها داریم. ایشون هیچ وقت از صندوق عقب ماشین ما پیاده نمیشدن و یار غار و غیره و ذالک ما بودن. فقط زمانی که میخواستیم توی ایوون خونه بساط شام رو ردیف کنیم ایشون رو از توی ماشین پیاده میکردیم. انصافا چاییهاش به عایت لذیذ و دلچسب بود. خود فرآیند روشن کردنش با آتیش هم حکایاتی داشت که کلی دعوا روش میشد. وقتی حوصله داشتی دعوا سر اینکه کی روشنش کنه و وقتی حوصله نداشتی یه مرافعه جانانه که پاشو روشنش کن!

زد و دسته های چوبی این سماور که حدود 22سال پیش وارد خونه ما شده سوخت و برای تعمیر بردیمش به یه سماورساز. سماور ساز محترم هم با دیدن این سماور اعلام کردند که بابا این سماور خیلی گرونه و نمیدونم عتیقه س و از این حرفا.

خلاصه اینکه بعد از تعمیرات و نظافتکاریهای اساسی بر روی سماور مذکور، الان ایشون در آشپزخانه دولت منزل ابوی بر روی یخچال فریز جا خوش کرده اند و به جای دم کشیدن قوری چایی در منطقه یاد شده گلهای مصنوعی با بی سلیقگی تمام تعبیه گردیده اند و ما از لذت چای ذغالی محروم مانده ایم و کلا با گاز پیک نیک حال میکنیم.

نظرات 4 + ارسال نظر
* جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:29

یعنی اون قسمت نیگالایش بامزه بوداااااااا...
چقدر خندیدم... من اون کلاغه رو اصلا بخاطر نمیارم... بدلیل دقت فوق العاده ای که هنوزم دارم کارتونا رم مثل فیلما یکی در میون میدیدم و تم اصلیش برام مهمتر بوده... اینه که اصلا دیتیل هیچی یادم نمیاد... بغیر از اون آبشاره که پسر شجاع و دختر مهربون ازش سر میخوردن :دی ولی خوب توصیفت فوق العاده بود. خیلی عالی بود. بدتر اینکه خودمون از زندگی خودمون حذف شدیم و این دیگرانن که برامون تصمیم میگیرن... با اظهار نظراشون و ترس از همین دیگران زندگیامونو این شکلی میکنه.

ولی عجب سماوریه هاااا

راستی اون سماور شمشیرنشانو چی کار کردی؟ کی بردی خونه؟؟

ببین گلا رو اگه دوست نداری سر به نیستشون کن یواشکی... بعدم اصلا به رو خودت نیار :دی

کوروموزوم نا معلوم شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 http://xxxy.blogsky.com

چقده حیف

* شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:07

چرا عکسو ورداشتی؟؟ من خیلی خوشم اومده از اون سماور. عکسشو بذار بازم لطفا

ذهن چسبناک شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 18:36

سماورررررررررررر....
مامان منم یه دونه سماور ذغالی داره که سایزش از این بزرگ تره
مال جوونیای باباش بوده
اونم دکورش کرده ((=
مگر اینکه گاهی بابام بخواد یه حالی بهمون بده راش بندازه
یکی این چایی . یکی هم چایی روی هیزم وقتی می ری جنگل خیلی فوقعلاده ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد