آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

داره از ابر سیاه آب میچکه

1)الان نشستیم پشت کامپیوتر و داریم مطلب مینوسیسم. شیشه میز کامپیوترمان را که 20 متر خاک روش بود پاک کردیم و اسمش رو گذاشتیم تحول! اینجوری که میشه ها، آدم با پاک کردن یه شیشه هم کلی کیف میکنه!

پنجره اتاق بازه و آسمون گرفته گرفته س! ساعت 2 بعد از ظهر آدم احساس میکنه اول شبه بس که ابرا کیپن! نم نم داره بارون میاد و درست همین الان یه رعد خوشگل و چند ثانیه بعدش صدای مهیبش رشته افکارمو پاره کردن. هوا خیلی لطیفه ولی من حوصله ندارم.

2) دیروز روز خوبی بود. رفتیم دانشگاه برای شرکت در جلسه دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد اولدوز جونمون. اولدوز جونمون طوری صحبت میکردن که آدم احساس میکرد داره تلوزیون تماشا میکنه و یه مجری خوشگل و مسلط داره برنامه اجرا میکنه! انصافا لهجه زبانهای خارجی ایشون( چه انگلیسی و چه فارسی ) خیلی اصیله و آدم فکر میکنه واقعا ایشون متولد ناف نیوجرسی و ناف تهروون هستن!

کلی هم اومده بودن ایشون رو ببیننن در حالیکه وسط ماه رمضون شرکت در چنین مراسمی با توجه به عدم پذیرایی توسط صاحبخونه لطفی نخواهد داشت! خلاصه دیروز کلی خوش گذشت.

3) بنده امروز به شدت کسل و نا امید هستم. بس که بیکاری بهمون فشار آورده. در همین راستا الان حاضر به خالی کردن آب حوض نیز هستیم! این فاصله بین کار ماقبل و کار ما بعدمون داره زیادی طول میکشه! اینجوری بخواد ادامه پیدا کنه، قید تعهد را زده و دنبال کار جدید خواهیم رفت

نظرات 2 + ارسال نظر
* جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:22

در مورد بند ۴ پست قبل: والا چی بگم. آره دیدم ولی نیست که اینا رو پاک کرده بودی واسه اون میگم حتما یه چیزی توش بوده دیگه (:دی)

۱) تایماز بعیده از تو... تو که اینجوری نبودی... یه ها و یه دستمال باشه تو هر چی ببینی پاک میکنی. حالا این چرا اینجوری بوده نمیدونم. اصلاح کن خودتو پسر (:دی)

۲- مرسی از تعریفت و مرسی تر که اومدی... خیلی خوب بود که اومدی... حالا عکس و فیلمو ببینم کیف دیدنت بیشتره .این دو روزو اونقده رفقا تحویل گرفتن ارائه مو و خودمو شدم بمب اعتماد بنفس...اهممممممم
ماه رمضونم که حسابی آبرومونو بر باد داد... حالا به جای یه پذیرایی ساده همه ناهار و شام میخوان تا ثابت کنم تبریزیا خسیس نیستن (:دی)

۳- کام آن پسر... این حرفا بهت نمیاد... حالا کسل و اینا که عیب نداره. بایدم باشی ولی ناامید چرا؟؟ همه چی اوکیه... اوکی ترم میشه

کوروموزوم نا معلوم جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:37 http://xxxy.blogsky.com

اووووه مبارک باشه اولدوز جون
در مورد حوصله های مسخره هم چی بگم دیگه؟
خدا آخر عاقبت فردارو بخیر کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد