آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

دست بالای دست

.

اگر به شهر بزرگی بروید - و البته دانشگاه هم شهر بزرگی است- در آنجا یقینا با وولفگانگ آمادئوس موتزارت روبرو میشوید. پس در خانه بمانید! در خانه بمانید!

به عبارت دیگر هر اندازه فرد جوانی فکر کند که در زمینه ی خاصی استعداد بینظیری دارد، دیر یا زود در همان رشته با فردی آشنا میشود که پس از این آشنایی، به قول معروف احساس میکند سوسک سوسک شده است!

.

پ.ن: حمل بر خودستائی نشه ها. من خودم از حجم سواد خودم اطلاع دارم ولی همیشه آرزو میکنم این اتفاق برام زیاد بیفته تا کمی بیشتر یاد بگیرم. ولی معمولا نمیشه و تا حالا کم پیش اومده، مخصوصا در حیطه کاری!! و دلیل اصلیش هم اینه که احتمالا اون جاهایی که کار کردم خیلی هم سطح خودم نبوده!

.

نظرات 12 + ارسال نظر
* یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 18:40

اصلا حمل بر خود ستایی نشدااا :دی

راستش من هیچ موقع هیچی نمیدونم ولی... حتی وقتی ۲ سال جایی باشم باز کسی هست یه چیزایی یادم بده

این جمله های آبی مال کی بود؟؟

یه چیزایی رو همه یاد میگیرن
ما که نگفتیم علامه دهریم
من حاضرم ۲سال مرشد کسی باشم که واقعا کاربلد باشه
درس مثل اون موقعی که تازه رفته بودم سر کار
یا موقعی که تازه اومده بودم شرکت
این مطلب رو از زمان لرزه کورت ونه گوت برداشتم
اینقدر جملات قشنگ داره واسه نوشتن
طنز معرکه ای هم داره
مثلا همین در خانه بمانید در خانه بمانید کلی تیکه س برا خودش

khastgah یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 19:36

این اعتماد بنفس پسرا منو کشته
خیلی
لذت می برم
اصلا هم فکر نمیکنم
که خودستایی در کار باشه:)

بیشتر ازاعتماد به نفس ربط به فراموشکاری داره
ما که نگفتیم هیچی یاد نمیگیریم
ما میگیم دوس داریم بیشتر یاد بگیریم ولی نمیشه
ما میگیم بیشتر از اونی که یاد بگیریم داریم یاد میدیم
ضمنا یاد گرفتن از یه کسی با تجربه اندوزی شخصی تفاوت داره
آدم حتی وقتی که با قاشق خاکبرداری بکنه میتونه یه چیزایی رو یاد بگیره و این اونی نیست که من بحثشو میکنم
شما دخترا حرفای ما پسرا رو خوب آندراستند نمیکنین و بعدش موضع میگیرین
من حاضر بودم برای یاد گرفتن حتی مجانی کار کنم بعضی جاها.
من دوس دارم اونجایی کار کنم که اگه اینجوری سرمو بندازم پایین و بخوام برم تو راهم ندن
یه همچین جایی مد نظرمه واسه یاد گرفتن

[ بدون نام ] یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 19:56

علامه دهر که نه... ولی گفتی که زیاد میدونی دیگه :دی

حالا ما فک نمیکنیم اعتماد بنفس کاذب و اینا :ددیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

کاذب؟ من؟
عمرا

remedios یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 20:26

نمیدونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه ولی من وارد هر حیطه ای می شم عاشق یه آدم کار درست میشم ...هر وقت عاشق می شم به یه حیطه ی جدید وارد می شم ... بعد باید حیطه مو عوض کنم تا بتونم باهاش رقابت کنم و بعد دوباره عاشق می شم.

عاشق میشی یعنی خوشت میاد یا اینکه جدی جدی عاشق میشی؟

ونوس دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 http://trytowrite.blogsky.com

درسته
در مورد دانشگاه من کاملا تجربه‌اش کردم
وقتی تو فوق‌لیسانس وارد یه محیط کوچکتر از دانشگاه قبل‌ام شدم یه حسی بهم می‌گفت که اینجا نمی تونم اون آدمو پیدا کنم و قس علیهذا

خب این طبیعیه که آدم وقتی از جای بزرگ به جای کوچیک میره این حسو پیدا کنه

yakamoz دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 http://arxalix.blogsky.com

آدم وقتی تو شهر کوچیک خودشه احساس میکنه واسه خودش غولیه ولی وقتی پاش به جاهای بزرگ باز میشه میبینه که هیچ پخی نبوده.

منی که این حرفو زدم توی این ۷ سال دوره کاریم اقصی نقاط ایران کار کردم
و بازم میگه به جز چند مورد محدود که کسی بوده که بیشتر از من در حوزه کاری بدونه در بقیه موارد متاسفانه نتونستم چنین تجربه ای رو کسب کنم
و بازم میگم این غیر از اون جاهایی هس که اصلا با توجه به میزان تحصیلات و سنم راهم نداده باشن

ذهن چسبناک دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 17:15


عجب ...

باشه من شخصا سعی می کنم حمل بر خودستاییت نشه

سعی کن دکتر جون سعی کن
تو اگه مشتریت رو بشناسی باید بدونی که داره خودستایی میکنه یا نه

khastgah دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 20:32

اما من کاملا جدی بودم
از اعتماد به نفس پسرا خوشم میآد
چه زود بر می خوره به شما پسرا:)

من اعتماد به نفس دارم ولی اصلا کاذب نیس
گفتم که حجم سواد خودمو میدونم
اصلن هم بهم برنخورد
این پست چقده منم منم شد
مثل اینکه دارم تبلیغ خودمو میکنم!!!!

* سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:55

الان که دوباره خوندم دیدم اصلا اصلا خودستایی نبوده ها...
<من دوس دارم اونجایی کار کنم که اگه اینجوری سرمو بندازم پایین و بخوام برم تو راهم ندن>

نه واقعا آدم یاد ابوریحان و اینا میفته. مرحبا :دی


من قدرت درک و کشف و بسط تیکه ندارم... فک کنم کتابه بدردم نخوره. نه؟

من که متوجه منظورت نشدم عزیزم
ولی جدی گفتم اونو! دوس دارم جایی کار کنم که شاگردی کنم یه دوره ای
مثلن من از ص.آ چیزای خوبی یاد گرفتم هرچند خودش باسواد نبود ولی باعث شد راه بیفتم و به نظرم خوبم راه افتاده بودم
بعضی وقتا دلم واسه شرکت تنگ میشه
من کارمو خیلی دوس داشتم اولدوز

* سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 19:03

وااااااا تایماز تو حواست باشه هر جوابی که واسه کامنت هر کسی میذاری یه کم از خودت تعریف کنی

باشه
ولی فعلا از خودم بدم اومده

zaq چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 http://zaq.blogsky.com

پست قبلی خیلی خوب بود!

ممنون!
خودمم خیلی دوسش دارم. به نظرم خلاقانه بود :دی

ذهن چسبناک چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 20:56


الان که کامنتت رو خوندم واقعا متوجه شدم که این پستت حتی نشانی از خودستایی نداشته و واقعا اعلام عجز و نادانی بوده
گلوم وحشتناک درد می کنه
حوصله ندارم
وگرنه اویناماخ بیلرم بالا

من کی گفتم نادانم؟چرا حرف تو دهنم میذاری؟
بنده خیلی هم دانا هستم
بدت اومده گفتم چیزی واسه گفتن نداری مجبور نیستی مطلب بنویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد