آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

روتینگگگ

با گذشت حدود سه ماه از کار جدیدم در شهر خودم، احساس میکنم زندگیم یه نموره روتین شده

با وجودیکه کارم بد نیست و با تغییرات هر روزه کار از یکنواختی درمیاد، ولی همینکه هرروز و هر عصر در یک زمان مشخص میرم و میام و آدمایی که هر روز میبینم قابل شناسایی و حضور غیاب هستن، یه حس خاص بد یکنواخت بودن بهم میده. ولی چیزی که مشخصه یکنواختی زندگی همه اونایی هس که من هرروز میبینم که شاید در این بین یکی هم با نگاه به من بگه این آدم هرروز توی این ساعت مشخص از اینجا رد میشه!

به نظرم یکنواختی زندگی و ازدواج و بچه دار شدن و مرگ جزو امور بدیهی و یکنواختی هستن که با گذشت زمان و دیر یا زود همه ناگزیر بهش گردن مینهند و الا آخر

پ.ن:تصمیم گرفتیم جهت رفع تنبلی مبتلا به، از امروز حضور پررنگتری داشته باشیم و سوژه تراشی کنیم.

پ.ن2:تیتر این مطلب یه قضیه داره که بعضیها میدونن! نکته جالب توجه در بین باسوادهای کم انگلیسی دان استفاده فراوان از پسوند ing در انتهای کلمات انگلیسی هست. مخصوصا افزودن حرف g به انتهای کلماتی که با n  تموم میشن

حتی دوستی میگفت به آخر نام خانوادگیش که با ن تموم میشه در چاپ کارت نظام مهندسیش حرف g اضافه شده بود. مثلا فکر کنین آخر علم الدین حرف g  بذارن و بنویسن Elmedding

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 19:42 http://www.mozhgan.blogsky.com

سلام

خسته نباشی دوست گلم

وب جالبی داری

با آخرین اثر داریوش عزیز به نام --- سراب رد پای تو --- آپم

حتما بیا

منتظرم


موفق و پیروز

آخ که من چقدر عاشق داریوش عزیزم!!!!!!

ونوس سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:26

بله متاسفانه روزمرگی بخشی از زندگی ما آدما میشه....
بعضی از دوستانم رو سراغ دارم که به خاطر این روزمرگی‌ها دچار افسردگی شذن....
ولی به نظر من ما خودمون باید شرایط متنوع رو برا خودمون فراهم کنیم و از این روزمرگی ها بیرون بیام و این دیگه به خودمون بستگی داره...
کار ما فقط می تونه بخش از زندگی ما باشه نه همه اون...
امیدوارم حضور پررنگت رو اینجا ببینیم

منظور من این بود که بعضی از کارهای روتین و ورزمره جزو زندگی ما میشن و هیچ کاری هم نمیتونیم دربرابرش بکنیم

* چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:04

هیچوقت به چیزی گردن نذار... اگه به دید گردن نهادن به امور نگاه میکنی انجاش نده... این وظیفه نیست...یا باید تمایل داشت و یا باید یه برداشتی، یه پوئنی داشت که به چیزی گردن نهاد. وظیفه آدمو نابود میکنه... اینجوری در حق تمام افرادی که باهات در گیرن ظلم میکنی... لازم نیست بالاجبار و با اکراه به بدیهیات زندگی تن در بدی... باید شور تن دادن داشته باشه بهمین بدیهیات...

میدونی که منی که دارم این حرف رو میزنم خودم به چه رکودی در زمینه کاری رسیدم ولی من از اونجا دارم برداشت میکنم، هر چند.........

نمیشه که عزیزم
حالا در مورد ازدواج حرفت کاملا صدق میکنه
ولی کار!!! یه کم سخته اونم با این اوضای بیکاری و وضع مملکت
خودت میدونی که

* چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 21:06

منظور ونوس هم این بود که همون روند روتینگ رو میشه با نمک و فلفل و اینا زدن تغییرش داد... فک کنم

khastgah پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00

می تونی گه گاه بری سرت رو بزنی به دیوار تا از این روز مرگی در بیایی

اما این نکته جالبی بود

مثلا می شه

تایمازینگ:))

بله دیگه اینجوریه
اتفاقا این خودش یه بحث فلسفیه
اینکه یکی داشت سرشو میزد به دیوار میگن چرا اینکارو میکنی
بعدش میگه چون وقتی نمیزنم درد ندارم و ............ بقیه ماجرا
اتفاقا پیشنهاد بدی هم نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد