آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

بوی نان و خاک می آورد...

 .

" آدم و بویناکی دنیاهاش یک سر دوزخی ست در کتابی، که من آن را – لغت به لغت – از بر کرده ام، تا راز بلند انزوا را در یابم." 

.  

گفتی: " گویند که زاغ سیصد سال بزید و گاه عمرش از این نیز در گذرد. عقاب را سال عمر؛ سی سال بیش نباشد."   

.  

 پیغمبر من آقای توبیاس واگنر یک شب از خودش می پرسد عدد بعد از هفت چیست؟ یادش نمی آید و هرچه فکر میکند، به نتیجه ای نمیرسد. دوباره از یک میشمارد و میرسد به هفت. آنوقت درمیماند. پا میشود لباس میپوشد و از خانه میرند بیرون... آنقدر در شهر دنبال عدد بعد از هفت میگردد که ...   

.

از بچه های مدرسه ی عالی بازرگانی بود، عاشق بیلیارد. وسط درس از کلاس پا میشد میرفت بیلیارد. ما نمیرفتیم. ما بیلیارد جیبی بازی میکردیم و مطمئن بودیم که مردها وقتی مدت طولانی دست در جیب شلوار میکنند مشغول بیلیارد جیبی اند. 

.

سکوت در بخش چهار آسایشگاه روانی برادران آلکسیانا، پشت پنجره های دوجداره سفید در هوای گرم مثل نتهای نواخته نشده در فضا معلق بود. چنان سکوتی که هیاهوی گرم کننده اش مثل صدای سیرسیرکها در دشت سوخته ی گندم زیر هرم آفتاب بر مغز میتابید، یا از دل زمین میجوشید و به شکل دانه های عرق از سر و رو میچکید اما وقتی خوب گوش میکردی سیرسیرکی در کار نبود. هیاهوی سکوت از درون جمجمه مثل گردباد میچرخید و سنبله ی گندم را خشک میکرد؛ و بوی نان و خاک می آورد...  

 

 

                                                                                فریدون سه پسر داشت- عباس معروفی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد