کتاب سیصد صفحه ای با خطوط ریز رو دستم میگیرم... نگاهش میکنم... اینو کی میخونی؟ هر شب یه ربع بیست دقیقه، هر شب ده صفحه... با یه حساب سرانگشتی میشه سی روز!!!! یعنی میشه اینقدر طاقت آورد؟؟؟ برای من که شروع هر چیزی مثل گر گرفتن یه آتیشه قابل فهم نیست... من باشم نمیذارم واسه شب... همه جا حتی تو دستشویی... ولی اون همیشه همینطوره... آروم، آهسته، پیوسته... حتی کمی سرد... همیشه میدونه که حد هر کاری چیه... خوب بلده تو اوج هر چیزی بگه بسسه و باقیشو بذاره برای وقتی که خودش میخواد... حتی میتونه بخاد که تو نباشی وقتی هستی... و مدام تناقض بین این خواهشهای عمیق و سیری ناپذیر روحانی و جسمانی با اون آرامش سرد که هیچ اطمینان و گرمایی به تو نمیده مثل یک پاندول... دینگ دانگ... این داستان تا کجا پیش میره؟؟؟ تو گرم میشی یا من سرد؟؟؟؟ من از سرما میترسم..... همیشه ترسیدم... وقتی بشکنی دیگه شکستی... .
"چراغی در دست، چراغی در دلم، زنگار روحم را صیقل میزنم؛ آینه ای در برابر آینه ات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم..." *
*شاملو
4.93827156444.0980840884سلام
هر روز با مطلب جدبد آپم
منتظرتم
نمیشه فرد رو با کتاب مقایسه کرد.
کاش میشد همیشه آهسته و پیوسته رفت.کاش بلد بودم کاش اینی میبودم که میگی.چون آهسته هم که بری پیوسته رفتنت کفاف همه آهستگی رو میده
من نمیفهمم کی میتونه بخاد که نباشی وقتی هستی؟
کتاب خوندن من این روزا شده یه جور خودارضایی فرهنگی برای اینکه احساس کنم هنوز مطالعه میکنم وگرنه منم یه زمانی خوره کتاب بودم
امیدوارم این احساسات ضدونقیض با بیشتر نزدیک شدنمون به آخر برسه