امروز از سر بیکاری داشتم میل باکسم رو پاکسازی میکردم که یه لینک دیدم که دوسال پیش برای اولدوز فرستاده بودم. لینک فیلتر بود. وقتی لینک رو باز کردم یادم افتاد. مقاله بسیار زیبا و دردناکی از آقای شیوا فرهمند راد که در سایت ایران امروز منتشر شده بود. دوباره خوندم و لذت بردم و ناراحت شدم. متن رو عینا کپی کردم تا دوستان بخونند. فقط خواهش میکنم با توجه به طولانی بودن مطلب و گرفتن حدود 15 دقیق وقت برای مطالعه یا اصلا نخونید و یا تا انتها بخونید. لطفا نظراتتون رو برام بنویسید و متن رو به هر کسی هم که میشناسید بفرستید تا بخونند و نظرشون رو بگن. اینم لینک اصلی متن:
http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_19.html
با تشکر- تایماز
مادرم گیلک، زاده و پروردهی بندر انزلی (مطابق شناسنامهاش- بندر پهلوی)، و پدرم ترک، زاده و پروردهی اردبیل بودند. این هر دو در نمین، در چهل کیلومتری جادهی اردبیل به آستارا، در مرز دو اقلیم و آبوهوای جغرافیایی کموبیش متضاد، دور از خانه و خانواده، آموزگار بودند، زبان یکدیگر را نمیدانستند و نمیفهمیدند و به زبان سومی، به فارسی، پل آشنایی بستند، دل بههم دادند، و همسری کردند. من نخستین فرزند ایندو و زادهی همان نمین هستم. پس زبان مادری من گیلکی، زبان پدریم ترکی آذربایجانی، و زبان خانگیم فارسیست. پنج- ششساله بودم که پدر و مادر به ادارهی فرهنگ (آموزش و پرورش) اردبیل منتقل شدند و خانواده به این شهر کوچید.
خاطرات من از بستگان پدری و مادری، و نیز خاطرات زبانی من از این هنگام آغاز میشود. هنوز به سن دبستان نرسیدهبودم و پدر و مادر کارمندم اغلب مرا به خانوادهی بزرگ پدربزرگ و عموها و عمهها میسپردند. و اینجا بود که جلوههای تازه و پر رنگ و بویی از زبان ترکی آذربایجانی را که چندی پیش از دختر پیشخدمت سرخانهمان صونا خانم در نمین شنیدهبودم، بار دیگر میشنیدم و میآموختم. هیچیک از بستگان خانوادهی بزرگ پدریم، بهجز عموی جوانم که تحصیلات هنرستان فنی داشت، فارسی نمیدانستند. عمههایم، که کموبیش دم بخت بودند اما به مدرسه نرفتهبودند، کلمههای شکسته- بستهای به فارسی میگفتند، و نه بیشتر. اینجا آموزش زبان ترکی من آغاز شد. بزرگترین آموزگارم در این راه پدربزرگم بود. او جمعهی هر هفته دستم را میگرفت و به دشت و صحرای پیرامون اردبیل میبرد، ابر و باد و خاک و آب و گیاهان را نشانم میداد و با آن صدای بمی که هنوز میشنوم نام گیاهان را در گوشم میخواند: یئملیک، دَهوَه تیکانی، بولاقاوتی، ککلیکاوتی، و "...اوتی" (...گیاه)های بیشمار دیگر. اکنون میاندیشم که لهجهی غریبی داشت. بهجای "یخیلارسان" (مواظب باش، نیافتی)، به منی که مدام بازیگوشی میکردم و به هر سوئی میدویدم، میگفت "یخیلوسان!". هنوز نمیدانم این لهجه از کدام محال آذربایجان است. همسر دوم او، نامادری پدرم، که او نیز یکی از منابع آموزش ترکی من بود، روزهای هفته را به ترکی میشمرد: دوز گونی، سوت گونی...، و مادرم نمیفهمید.
پدرم اجازه نمیداد که حتی لای در را باز کنم و توی کوچه را تماشا کنم. میگفت که بچههای کوچه شرور و بیتربیت و بددهناند. تنها همبازیهایم، بهجز خواهر و برادر، عموزادههایم بودند که آنان نیز با من به ترکی سخن میگفتند. ترکی برایم زبانِ بازی با عموزادهها و قصههای خیالانگیزی که از بزرگترهای خانوادهی پدری میشنیدم، زبان زنعموی زیبایم توران خانم، عطر قورمه سبزی، پیچاق قیمهسی و آبگوشت مادربزرگ، رنگهای شگفتانگیز شیشهی اورورسیهای خانهی پدربزرگ، زبان عمههای جوان و شوخ و مهربانی که مرا عاشقانه دوست میداشتند، و زبان نام و رنگ و بوی گیاهان و گندمزارهای زرین و طبیعت بیرون اردبیل بود.
زبان مادریم اما زبان گفتار مادر با خالهی جوانم که با ما زندگی میکرد، و زبان خالهها و دخترخالههای بیشماری بود که گاه برای شفا جستن از لجن معجزهآسای شورابیل و آبهای گرم سرعین از انزلی به خانهی ما میآمدند و بلند و پر سروصدا حرف میزدند. گیلکی برایم بوی سیر، عطر بهشتی پامودور خوروش، میرزاقاسمی، باقلاقاتق، طعم غریب ترشهتره و مرغفوسونجون، کشف ماهی سفید سرخ کرده یا "فیبیج"شده در گمج، زیتون پرورده، عطر شگفت چوچاق، ترشی گزنده و گس ترشهانار، و شیرینی رشتهخشکار بود. گیلکی، چادرنماز گلدار خالهها و دخترخالهها، خانهی نئین و گالیپوش خاله، "کردخاله"ی شگفتانگیز برای کشیدن آب از چاه، زبان رطوبت و سبزی جنگل، عطر مستیآور شالیزارها، زبان دریا و قایق و مرغان دریایی و مرداب، زبان فورشبازی بود.
اکنون در آستانهی شروع دبستان، با دو فرهنگ پرورش یافتهبودم و با یک زبان سوم که ابزار ارتباط در خانه و زبان نمایشنامههای رادیویی بود. جهانی بود کموبیش زیبا و دوستداشتنی. اما این جهان زیبا با آغاز دبستان بهکلی فرو ریخت! از کلاس اول چیز زیادی بهیاد ندارم. هشتاد نفر در یک کلاس بودیم (سال ۱۳۳۸!) و اغلب به حال خود رها میشدیم. سیلی دردناک واقعیت زندگی در کلاس دوم فرود آمد. درس جدی شدهبود و آموزگارمان خشنترین و بدترین آموزگار دوران ۱۸سالهی تحصیلات کلاسیک و بدترین آموزگار تمام زندگیم بود. او چوبی با مقطع مستطیلی داشت که با آن کف دستان ما را سیاه میکرد. فرق سر بیمویش پر از آثار قمهزنیهای روز عاشورا، و پر از زخمهای بزرگ اگزما بود. در دقایق فراغت مبصر کلاس را وا میداشت که این زخمها را بخاراند و شورههای سرش را بریزد! فارسی چندانی بلد نبود و "میکروسکوپ" را با منومن و حجیکنان "می... کیرو... سیکوپ" میخواند. همکلاسیهایم با ساعتها تلاش و عرق ریختن، از درسها هیچ سر در نمیآوردند. همهچیز به زبان تازهای بود. آنان گذشته از محتوای درسها، داشتند زبان تازهای میآموختند، از آموزگاری که خود این زبان را نمیدانست. و من این برتری را داشتم که زبان درسها را از پیش میدانستم و درسها را پیش از آنکه مطرح شوند، بلد بودم، حتی بهتر از آموزگار. اما ترکی را درست حرف نمیزدم. با آنان همزبان نبودم. در بازیهایشان راهم نمیدادند. خودی نبودم. "فاسّ" (فارس) بودم. بیگانه بودم. دستم میانداختند، کتکم میزدند و آزارم میدادند.
ماهی پس از آغاز سال تحصیلی دانشآموز تازهای به کلاسمان آمد: سید جمالالدین سعیدی. او نیز "فاسّ" بود. پدرش رئیس یکی از ادارههای دولتی بود که با مقامهای بالاتر شهر خودشان درافتاده بود و به اردبیل تبعیدش کردهبودند! آری، ما در تبعیدگاه زندگی میکردیم بیآنکه خود بدانیم! جمال ِ تیرهروز که روبهروی من مینشست، از زبان آموزگار و همکلاسیها کلمهای نمیفهمید. حتی هنگامی که آموزگار با آن لهجهاش متن کتاب را میخواند، جمال چیزی نمیفهمید. دیکته را بر پایهی تلفظ غلط آموزگار غلط مینوشت، نمره کم میگرفت و پدر سختگیرش که نمرهی کمتر از بیست را قبول نداشت، در خانه کتکش میزد. بارها دیدهبودم که دفترش را با نمرهی آموزگار تماشا میکرد و با آن که سخت میکوشید گریه نکند، آرام و بیصدا اشک میریخت و برگهای دفترش را خیس میکرد. دلم میخواست با او دوست شوم، اما او در زنگ تفریح از آزار همکلاسیها میگریخت و همچون پرندهای بارانخورده به زیر بال برادرش علاءالدین که سه کلاس بالاتر از ما بود پناه میبرد. علاء، گاه کتکخورده از همکلاسیهای خود، جمال را در کنار میگرفت، با هم در گوشهای به دیوار تکیه میدادند و سرگشته در این جهان بیگانهای که به آن پرتاب شدهبودند مینگریستند. با پایان سال تحصیلی از دبستان من و از اردبیل رفتند.
همکلاسیهای ترکی داشتم که درسخوان بودند و پیدا بود که در خانه کمکشان میکنند، اما به هنگام درستحویلدادن گنگ و لال بودند. بعدها که انشاء به مواد درسیمان افزوده شد، نمیتوانستند چیزی بنویسند. پای تخته نمیتوانستند به زبانی که تازه میآموختند چیزی بگویند. ح.ش. که تا سالها بعد همکلاسیام بود، با آنکه همه چیز را در خانه خوب فهمیدهبود، پای تخته شروع میکرد به عرق ریختن، با تمام نیرو به خود فشار میآورد تا کلمهای از میان قفل دندانها و از زبان فلجشدهاش بیرون آید، چهرهاش سرخ میشد، نفس را در سینه حبس میکرد، زور میزد...، نیمکلمهای به شکل انفجاری از حنجرهاش بیرون میپرید، و باز لال میشد، زور میزد...، و اشکش با عرقش در میآمیخت. با او رنج میبردم. میخواستم کمکش کنم. میخواستم کلمه را در دهانش بگذارم. هر لحظه منتظر بودم که دهان بگشاید و کلمه را بگوید. در دل تشویقاش میکردم: "بگو! آهان! آفرین! نفسات را حبس نکن! دهان باز کن! زبان باز کن! بگو..." اما سودی نداشت. یکی دو بار شلوارش را خیس کرد، مایهی تمسخر همکلاسیها شد، و دلم برایش به درد آمد.
تا پایان دبیرستان بخش بزرگی از همکلاسیهایم را آموزگاران پس از چند بار آزمودن دیگر هرگز پای تخته نمیبردند، زیرا اینان با آنکه درسخوان بودند و توانستهبودند خود را تا پایان دبیرستان برسانند، نمیتوانستند جملهای از خود به فارسی بگویند. این زبان تازه را به شیوهی درست نیاموختهبودند. آنچه آموختهبودند چیزهایی شکستهبسته بود به اجبار و همراه با درسها و کتابهایی که برای زبانآموزی طراحی نشدهبود.
پسرعمویم که دو سال بزرگتر از من بود نیز مشکل زبان داشت، دو سال مردود شد و من به او رسیدم. اکنون در یک کلاس بودیم، همکلاسیها به سنی رسیدهبودند که احترام سرشان میشد و در پناه پسرعمو و حال که ترکیم بهتر و بهتر میشد، دیگر آزارم نمیدادند، و تا پایان دبیرستان دغدغهی زبان نداشتم.
با ورود به دانشگاه در تهران دغدغهی زبان از سوی مقابل به سراغم آمد. اکنون کسانی در تهران، و بهویژه بیرون دانشگاه، به فارسی معوج من میخندیدند و جوکهای زشت و بیشرمانه و توهینآمیزی دربارهی ترکها میگفتند. عجب! من اینجا هم خودی نبودم. اینجا دیگر "فاسّ" نبودم. از تبعیدگاهی بهنام اردبیل آمدهبودم. پس من که بودم؟ هویت من، کیستی من چه بود، که بود؟ با هماتاقیهای خوابگاه دانشگاه پیرامون این مسائل میگفتیم و میاندیشیدیم: البته که ما ترک بودیم! میبایست هویت ترکیمان را حفاظت میکردیم، به آن میبالیدیم، در گسترش فرهنگ ترکیمان میکوشیدیم و زبانمان را بهتر میآموختیم: کتابهای ترکی بایست تهیه میکردیم، شعر، ادبیات، موسیقی. و افسوس که هرچه میجستیم کمتر مییافتیم: شاهنشاه و ساواک چاپ و نشر هرگونه نوشته به ترکی آذربایجانی را ممنوع کردهبودند. هیچ کتاب و نشریهای به ترکی یافت نمیشد. علی تبریزی که کنار خیابان ناصرخسرو بساط کتابفروشی داشت در پاسخ ما که کتاب ترکی میخواستیم گفت: مگر نمیدانید که کتاب ترکی از "یک گام به پیش، دو گام به پس" اثر لنین خطرناکتر است؟ زندان! شکنجه!
عجب! این چه بساطیست؟ نیمی از اهالی کشور را که زبانی دیگر، زبان ترکی دارند شهروند درجه دوم حساب میکنید، "زبان رسمی" کشور را درست به آنان نمیآموزید، نمیگذارید به زبان خودشان سوادآموزی را آغاز کنند، و گذشته از آن، حتی یک برگ کاغذ هم به زبان آنان در این کشور یافت نمیشود؟ نه! این درست نیست! اینطور نمیشود. باید کاری کرد. باید کاری کرد! کتاب! کتاب باید یافت! از کجا؟ جایی هست در آنسوی ارس که به این زبان، همین زبان، تحصیل میکنند، رادیو و تلویزیون و روزنامه و کتاب دارند. از آنجا باید تهیه کرد!
بیشتر کتابهای ترکی که پنهانی و با بهجان خریدن خطر زندان و شکنجه دستبهدست میگشت، چاپ باکو بود. یکی از کتابهای استثنائی چاپ تبریز که پیدا کردیم، بخشی از منظومههای "سازمین سؤزو" سرودهی ب.ق. سهند بود که بر پایهی حماسههای کهن "دده قورقود" سروده شدهبود. این کتاب در آن هنگام "شاهنامه"ی ما بود. با یکی از هماتاقیهایم قرار گذاشتیم که حماسهی "دیرسهخاناوغلو بوغاچ" را از بر کنیم. و هنوز، بعد از ۳۵ سال، بخشهایی از آن را بهیاد دارم:
ماوی گؤیلر ایستیلهییب
آچان زامان یاخاسینی،
آسلاییری قایالاردان
سحر، زری چوخاسینی.
کروان قالخیر یوخوسیندان،
یوکون چاتیر، دوشور یولا:
کیم چاتاجاق مقصدینه،
کیم یورولوب، یولدا قالا؟!
نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو اثر عزیر حاجیبیکوف و ترجمهی آن به فارسی بزرگترین چالش زندگی من در آن سالها بود. سه سال با گوشیهای امانتی در "اتاق موسیقی" دانشگاه به این اپرا گوش میدادم و میکوشیدم از میان هیاهوی سازهای ارکستر و گروه کر کلمات را بشنوم، شکار کنم و بنویسم. در رؤیای پهلوانیها بودم. روزی را میدیدم که "ددهم قورقود" میآید، "قوپوز" مینوازد، سرود میخواند، و نامی سزاوار بر من مینهد! در این میان مدت کوتاهی گذارم به زندان افتاد و در آنجا به همزنجیرانی که ترکی آذربایجانی را زبان رزم و ایستادگی، زبان حیدر و ستار میدانستند، مقدماتی از این زبان را آموختم. از شاگردانم یوسف قانع خشکبیجاری (که چند سال بعد همراه با حمید اشرف و یارانش در حملهی ساواک به خانهی تیمیشان کشته شد)، "ایرج آذرین" از رهبران کنونی یکی از گروههای منشعب از "حزب کمونیست ایران"، و ابوالفضل خیری، نوجوانی از گروه چریکهای وابسته به بهروز دهقانی (که از سرنوشت او هیچ نمیدانم) بودند.
اما چه سود از همهی این فعالیتها؟ پدرم شش- هفتساله بود که مادرش مرد، و زبان پدریم کمی پیش یا پس از آن مادرمرده شدهبود. تلاشهای من و مای کوچک و تهیدست به جایی نمیرسید. دستگاههای دولتی از سالهای دور کمر به قتل زبان ما بسته بودند و برای این کار همهی امکانات را به کار میگرفتند: افراد غیر محلی و فارسیزبان را به ریاست ادارههای دولتی شهرهای آذربایجان میگماشتند، و برای هر کلمهی ترکی که بر زبان دانشآموزان جاری میشد، جریمه گذاشتند. در این سیاست زبانکُشی توانستند حتی اندیشمندانی از خود آذربایجان را نیز به خدمت گیرند. اینان و بسیاری از اندیشمندان و روشنفکران فارسیزبان میخواستند و میخواهند ثابت کنند که اشتباهی شده و ترکی آذربایجانی همان فارسیست! که هممیهنان "آذری" هم البته از نژاد پاک آریایی هستند که به گناه ترکان و مغولان پلید بیابانهای دوردست آسیا کمی ناپاکی در زبانشان پدید شده، و چیزی نیست، پاکش میکنیم! مترجم و پژوهشگری همهی زندگی خود را وقف آن کرده که ثابت کند از دوران باستان تا عهد مغول حتی پای یک ترک هم به دیار آذربایجان نرسیده! ناشر کتاب من "تحلیلی بر حماسهی کوراغلو" میگوید عنایتالله رضا که تا پیش از انقلاب در ادارهی ممیزی شاهنشاهی کار میکرد، به او گفت: "در آذربایجان کسی بهنام کوراوغلو نداشتهایم. این شعرهای ترکی را از متن کتاب پاک کنید!" گوئی او هرگز ندیدهبود چهگونه "آشیق"ها در جشنها و عروسیها و قهوهخانههای سراسر آذربایجان داستانهای کوراوغلو را میخوانند. او حتی به فرهنگ رشتی خود نیز پشت کردهبود و گوئی نمیدانست که در گیلان نیز از "کوره غولی" نام میبرند.
دانشمند ارجمند دیگری لطف بزرگی کرده: مدتی در آذربایجان گشته، زحمت کشیده و زبان مردم را یاد گرفته، تا فاش کند که این زبان پر از واژههای پارسی و پهلوی ناب است! او در برنامههای رادیوئی در استکهلم سیاههی بلندبالائی از این واژهها را میخواند و ناگهان ادعا میکند که در مقابل، تعداد واژههای ترکی در فارسی از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر است! گیریم که هرچه ایشان میگویند درست است. که چه؟ آیا تعداد واژههای یک زبان در زبان دیگر معیاری برای تعیین حقانیت صاحبان زبانی برای سروری بر صاحبان زبان دیگر، یا معیاری برای تعیین حق کودکان برای سوادآموزی به زبان خود است؟ چند واژهی عربی در فارسی هست؟ بگذریم از این که ایشان گوئی با "قاشق" و در "بشقاب" "قورمه" و "قیمه" نخوردهاند، خوراکشان در "قابلمه" و روی "اجاق" پخته نشده، و شبها روی "دشک" نخوابیدهاند، تا همین هفت واژه در یک جمله برای ابطال ادعایشان کافی باشد. (ایشان حسن عمید را "شاگرد مطبعهی بیسواد" خواندند و از این رو منبع من برای ترکی بودن این واژهها "فرهنگ بزرگ سخن" دکتر حسن انوریست).
بسیاری از اینان هرگز گذارشان به آذربایجان و کردستان و خوزستان و بلوچستان و ترکمنصحرا نیافتاده و درد زبانندانی را در داخل کشورمان نچشیدهاند. بزرگترین پژوهش زبانیشان در این حد است که از آشنای ترکشان میپرسند:
- بگو کتاب!
- کیتاب.
- بگو مداد!
- میداد.
- بگو دفتر!
- دفتر.
- بگو قوری!
- گوری.
- هه، هه... گوری نه، قوری! بگو قاشق!
- گاشق.
- هه، هه... گاشق نه، قاشق!
بگو میز، صندلی، ماشین، تلویزیون، یخچال، رادیو، تلفن و ...
و به این نتیجهی روشنتر از روز می رسند که ترکی همان فارسیست، منتها کمی معوج، مانند لهجهی کسانی که جوکهای ترکی میگویند! برخی از اینان در محافل روشنفکری اشک تمساح میریزند که تعداد زبانهای زندهی دنیا از شش هزار به دو هزار رسیده، و نمیشمارند که در خانهی خودمان چند زبان در بستر مرگ دستوپا میزنند.
برخی از اینان در کشوری مانند سوئد زندگی میکنند که در آن حق آموزش زبان مادری برای کودکان خانوادههای مهاجر به رسمیت شناختهشده، و هنگامی که میشنوند دولت بودجهی مدارس را برای آموزش زبان مادری کاهش داده، گریبان میدرند و فغانشان به آسمان میرسد که "پس حق کودکان ما برای آموزش زبان مادری چه میشود؟"، اما اگر کسی دهان باز کند و از حق میلیونها کودک غیر فارسیزبان کشور خودمان برای آموزش زبان مادری سخن بگوید، باز گریبان میدرند و فغان بر میدارند: "وا ایرانا! وا ایرانا! ایران را تجزیه کردند! ایران شد ایرانستان!"
بسیاری از این اندیشمندان و روشنفکران که اکنون از بد روزگار به محیط بیگانه پرتاب شدهاند، اینجا و در جامعهی بیگانه برای نخستین بار دچار بحران هویت میشوند و در پاسخ به این پرسش نهان در ضمیرشان که کیستند و اینجا چه میکنند، در جستوجوی گذشتهای تابناک به کورش و داریوش و هخامنشیان، و حتی دورتر، به عیلام میرسند، و کشف میکنند که تاریخ درخشانمان را عربها و ترکهای فلانفلانشده آلودهاند؛ که تاریخمان را باید از این پلشتیها پاک کنیم. پس نامی پاک و پارسی و آریایی بر خود مینهند و گام در میدان نبرد مینهند. میگویند: چیزی بهنام ترک و ترکمن و عرب و غیره در ایرانزمین پاک و اهورایی نداشتهایم و نداریم! و آنگاه از دیدن تصویر آینهای خود در شگفت میشوند: نمیفهمند چرا کسانی از دیگرسو نامهای ناب ترکی و آلتائیک بر خود مینهند و ادعاهای مشابهی به میان میآورند: که اصلاً حضرت نوح هم ترک بود، که همهی زبانهای التصاقی دنیا در واقع ترکی هستند، که حتی سرخپوستان امریکا هم ترکاند، که باید امپراتوری گرگ خاکستری را از اقیانوس آرام تا شمال افریقا زنده کنیم! این دو گروه در دو قطب متضاد، در دو سوی خط آتش میایستند، تیرهای زهرآگین بهسوی یکدیگر پرتاب میکنند، و هرگز به زبان مشترکی برای گفتوگو نمیرسند. در هیاهوی این بحث واقعیت امروز فراموش میشود: این که هرچه بود و نبود، از دیرباز مردمانی هم در ایران زندگی میکنند که همین امروز به فارسی سخن نمیگویند.
کسانی دل میسوزانند، منصفانه حق میدهند، و تحلیلهای بلندبالا مینویسند. اما اکثریت بزرگ این تحلیلها در پایان یک "اما" دارند. کمتر کسی از حق تحصیل کودکان غیر فارسیزبان به زبان مادری دفاع میکند. در بهترین حالت وعدهی سر خرمن میدهند: بگذارید دموکراسی را در میهنمان برپا کنیم، آنوقت...
و اینچنین است که زمان میگذرد. همشهریان من هنوز شهروندان درجه دوم کشورمان هستند. هنوز اجازه ندارند سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند. هنوز استعدادهایشان نشکفته در نطفه خفه میشود. هنوز پای تخته گنگ و لال میمانند. میلیونها کودک از دشواری آموختن دانش به زبانی دیگر سر میخورند. روستائی آذربایجانی هنوز باید شکایت از رانندهای را که گاو او را کشته به زبانی که نمیداند بنویسد و در دادگاهی حاضر شود که کلمهای از آنچه در آن میگذرد نمیفهمد. اینچنین است که نارضاییها بیشتر میشود. شکافها عمیقتر میشود. اختلافها گسترش مییابد. تنشها شدیدتر میشود. و کسانی که ابزار حل مشکل را در دست دارند، گوئی در خواباند، یا اگر کاری میکنند، در جهت بدتر کردن اوضاع است و متوجه نیستند چه میکنند.
ایمیل زیر که دو سال پیش دریافت کردم، در این زمینه گویاست:
From: "… Caitlin ... "
To: "otaghe_mousig…"
Sent: Thursday, September ۸, ۲۰۰۵ ۱۲:۵۷:۵۲ AM
Subject: …
Hello,
I've found your website very interesting, and I'd like to get in touch with you to see whether you have any images of Iranian Azeris or images of things (places, food, historical figures or events) related to Iranian Azeri culture that I might be able to use. I am working for a consulting company in the United States and we are currently doing research on the Iranian Azeris for the Marine Corps. Our final project, an in-depth analysis of the various ethnic groups of Iran, is to provide a better understanding of the region.
If this is agreeable with you, would you mind e-mailing me?
I hope to hear from you soon.
Sincerely,
Caitlin …
اندکی دقت در سایت مربوط به شغل این خانم نشان میدهد که زیر پوششی ظاهری، مأموران زبردست و کارکشتهای در این شرکت خصوصی گرد آمدهاند، پول میگیرند و هر مأموریتی را در هر جایی از جهان که بخواهید برایتان انجام میدهند. امروزه جنگها خصوصیسازی شدهاند، چرا کارهای اطلاعات و جاسوسی خصوصیسازی نشوند؟ (نشانی سایت را نمینویسم تا برایشان تبلیغ نشود!).
ابتدا شگفتزده به یاد جملهی معروف اگوست ببل Bebel یکی از بنیانگذاران حزب سوسیالدموکرات آلمان افتادم که با خود میگفت: "ببل پیر، باز چه دسته گلی به آب دادی و چه گفتی که آنطرفیها برایت کف میزنند و هورا میکشند؟" (نقل به معنی). بهسرعت به سراغ سایتم رفتم و زیر و رویش کردم، اما چیزی نیافتم.
قضیه روشن است: من کارهای نیستم و این نامه تنها برای من فرستاده نشده. سایت من تنها یک بهانه است. سازمانهای اطلاعاتی امریکا همین چند سال پیش اعتراف کردند که در کشورهای مسلمان نفوذی ندارند و باید کارزار گستردهای برای جبران این نقص بهراه اندازند. آگهی سربازگیری سازمان سیا را در رسانههای فارسیزبانِ خارج خیلیها دیدهاند. داستانهای دردناکی بر سر زبانهاست از بستگان جوانان ایرانی ساکن امریکا که هنگام تلاش برای گرفتن روادید سفر از سفارت امریکا در ترکیه، در مقابل دریافت روادید وادار به خبرچینی برای امریکا شدهاند، و بعد برخی از آنان در ایران گیر افتادهاند و در زندان بهسر میبرند. بیگمان دهها شرکت مشابه در امریکا و چندین کارمند در هر شرکت دهها نامهی مشابه برای افراد گوناگون فرستادهاند: تیرهایی در تاریکی!
اما خودمانیم، چرا نیروی دریایی امریکا از چند سال پیش دارد روی "آذریهای ایران" مطالعه میکند؟ عاشق چشم و ابروی ما هستند؟ میخواهند دموکراسی برایمان بیاورند؟ دلشان برای امثال ح.ش. که هماکنون در دبستانهای آذربایجان رنج میبرند سوخته و میخواهند تحصیل به زبان مادری برایشان به ارمغان آورند؟ خانم کیتلین میگوید که هدف نهایی پروژه، تحلیل عمیق از گروههای قومی گوناگون ایران برای کسب درک بهتری از منطقه است. با "منطقه" چهکار دارند؟ از میان اینهمه سازمانها و نهادهای جهانی، نیروی دریایی امریکا چه مرجعیت و چه علاقهی ویژهای دارد که روی "آذریهای ایران" مطالعه کند و "درک بهتری از منطقه"ی ما بهدست آورد؟ به نیروی دریایی امریکا چه ربطی دارد؟ درک خود ما از "منطقه" چهقدر است؟ آیا در خانه کسی هست که درد دل فرزندان را بشنود؟ آیا در خانه کسی هست که فرزندان را از گزند بیگانه در امان دارد؟ آیا در خانه کسی هست که حق فرزندان را بهجا آورد؟
من نشانی از آن نمیبینم و باور نمیکنم. زبان پدری من هنوز مادرمرده است، و اکنون که دایهای در داخل ندارد، بیگانگان فریبکارانه آستین بالا میزنند و ادعای دایگیاش را دارند: دایههای مهربانتر از مادر.
بیگمان سردمداران جمهوری اسلامی نمونههای مشابه پیام خانم کیتلین را دیدهاند. اما شواهد نشان میدهد که آنان بهجای حل مشکل و گرفتن سلاح از دست بیگانگان، تلاشهایی از این دست را چماقی میکنند و میکوبند بر سر کوشندگان راه نجات زبانهای گروههای قومی ساکن ایران، زندانشان میکنند و آزارشان میدهند.
من بیگمان آریایی پاکنژاد نیستم. پدر مادربزرگ مادریم شاید گیلهمردی بود که مادر پدر بزرگ جد پدربزرگش نوادهی زنی بود که عربی به او تجاوز کرد، و مادر پدربزرگم شاید زنی از گنجه بود، نوادهی مردی از داغستان، که پدر پدربزرگ جد مادریش از زنی روس و مردی تاتار بود که سربازی یونانی مادر خزریاش را به زنی گرفتهبود. به نام اردبیلی نان بربری، "صومی"، می اندیشم که به یونانی یعنی نان psomi. ما همه، کم و بیش، فرزندان تجاوزیم! نیستیم؟ پس بگذارید از حاکمان کنونی کشورمان و از شما آریائیان پاکنژاد و پاکنهاد و پاکنام بپرسم: چرا چنین میکنید؟ چرا میترسید از اینکه گروههای قومی غیر فارسیزبان به زبان مادری خود تحصیل کنند؟ چرا نارضاییها را گستردهتر میکنید؟ چرا شکافها را ژرفتر میکنید؟ چرا استعدادها را بر باد میدهید؟ چرا کودکان را میآزارید؟ چرا راه را برای دایههای بیگانه باز میکنید؟
***
پاسخ خانم کیتلین را چه دادم؟ نوشتم: به همین مفتی؟! کور خواندهاید خانم! من خدماتم را در میان سازمانهای اطلاعاتی زبانهایی که میدانم به مزایده گذاشتهام!
باور میکنید؟ آیا میدانیم دیگران چه پاسخی دادند؟
***
15 دسامبر 2007
استکهلم
http://shivaf.blogspot.com
http://web.comhem.se/shivaf
شیوا فرهمند راد
!
ق.ن:خیلی جالبه ها! کل متن رو نوشتیم و ادیت کردیم. تا اومدیم پست کنیم اخطار داده شد که زمان استفاده از وبلاگ تموم شده و دوباره باید نام کاربری و پسورد رو وارد کنید. وقتی وارد کردیم همه مطلب پریده بود.
مطلب در مورد کتاب بیگانه آلبر کامو بود. البته نه خود کتاب بلکه ترجمه ش! کتاب رو از نمایشگاه کتاب تبریز خریده بودم و پریروز شروع کردم به خوندن. هنوز 5 صفحه نخونده بودم که از بدی ترجمه حرصم گرفت و کتاب رو پرت کردم یه گوشه ای! قسمتهایی از 5 صفحه اول رو نوشته بودم تا خوانندگان پست هم نظرشون رو بگن و قضاوت کنن. الان مجبورم دوباره همه رو بنویسم!
...
"داشت میرفت نزدیک تابوت که واایستاندمش."
...
"در این وقت سرایدار بهم گفت: شانکر گرفته ها. چون از حرفش سر در نیاوردم، پرستار را نگاه کردم دیدم زیر چشمهایش نواری بسته است که دور کله اش میپیچد.
وقتی رفت، سرایدار گفت: تنهاتان میگذارم. نمیدانم چه حرکتی ازم سر زد، اما او همچنان پشت سرم وا ایستاد. این حضور پشت سرم، ناراحتم میکرد. اتاق از روشنی دلچسب آخرهای بعداز ظهر پر بود. دوتا زنبور روی سقف شیشه ای وزوز میکردند. و من احساس میکردم خوابم دارد میبرد."
...
"در این موقع پرستار آمد تو. شب ناگهان از راه رسیده بود. هوا خیلی تند بالا سر سقف شیشه ای تاریک شده بود. سرایدار کلید برق را چرخاند و پاشیدگی ناگهانی نور کورم کرد. دعوتم کرد بروم سفره خانه شام بخورم. اما من گرسنه ام نبود"
...
"یک خرده بعد در آمد که: میدانید، رفقای خانم والده تان هم برای مرده پائی می آیند. رسم است."
...
این ترجمه گرانقدر کار آقای امیر جلال الدین اعلم میباشد.
و من در حیرتم چگونه باید این اسم را با اسمهایی چون محمد قاضی، صالح حسینی، نجف دریابندری، م.آ. به آذین و .....یک جا گذاشته و همه را مترجم بنامم.
.
.
متن آهنگ گلادیاتور محسن نامجو به همراه لینک دانلود:
http://www.gooshnavaz.com/article1052.html
همخوان ترانه: گلشیفته فراهانی
امان از دستت ای مقام معظم برتری
مقام از دستت ای امان معظم که مقام از تو بر آید از دستت
دستت!
فغان از تو بر آید ای مقام که امان تو میدهی
نمیدانم مربوط به کدام موسیقی مقامی هستی؟
چه کس تو را ساخته؟
کیان نواخته اند؟
خود من مربوط به کدام موسیقم که مقامی نیست آن، که مقامی نیست مرا در کوی قائم مقامان جهان
ای برهم رساننده ی دو خط حتی موازی که هیچ کس را چون تو خداوند نکرده است نزدیکی نزدیکی!
گویند حکایت به این جا رسید که فرزندانش سوراخ سنبه های تمام راز آلودگیش را عیان کرده اند
امان از دستشان
گویند بریده است و از همه بریده، صد و بیست و چهار هزار زن خویش را طلاق داده که عشق پیریش تو بودی و آن جیر پماران
امان از دستت
گویند فرزندانش همه تباه شده اند و خلاف میکنند و تو را برگزیده است برای روزهای پیریش
برای روزهای پیریت تا در آغوش هم به حال دشمن گریه کنید
چه رازآمیزترینی است نزدیکی های او با تو و عشق انسانی تو به توهم یک همسر، چه رازآمیز!
تو کدبانوترین زن خداوندی آن چنان که برایت محمد را نیز حتی طلاق داد
و آن فرزندان که از شکم تو زاده اند همه ماده اند مادگانی چون من، سهم ارث ما نیم است و باید چون تو خانه دار شویم
به امید آنکه خداوند شبی از شبها به بالین تک تکمان بغلتد
خود من از آن دخترانم، از آن مادگان بی مقام که بی مربوط هستم به هر نوع موسیق چون تو ای مادرم
سرورم
مقام معظم سروری
نمیدانم کدام ژن در من نفوذ کرد که شوهرت یا توهمش هیچگاه به بسترم نیامد
من عاشق فرزندان خلافکار تباه شده بودم از همان زمان خودم نیز
آخر شوهرت مرا باکره گذاشت، دیدی؟
که چیزی از این غمینتر نیست، چیزی غمینتر از بی پناهی پیوند معصومانه ی تو و شوهر پیرت
و چیزی غمینتر از خوشبختی ناب آنان که نامشان را دشمن تر از حتی نام من به یاد داری
و لذتی شهوانیست در تلفظت از آن عیان
دشمن حتی نیم نگاهی هم به من و تو نمی اندازد
و چیزی غمینتر از این هم حتی و چیزی غمینتر از آهنگ آمرف تو ای مقام!
ای معظم!
ای رهبری!
معونت از آن توست
آه
الهاکم التکاثر ( افزون طلبى و تفاخر شما را به خود مشغول داشته و از خدا غافل نموده است )
معونت از آن توست
آه
الهاکم التکاثر
که آوخ میچکد از چشمم
ز شر این همه هیاهوی علیل
چه ماراست بس؟
چه ماراست بس؟
چه این دویدن و بلعیدن ماراست پس؟
معونت از آن توست
هاااااااه
الهاکم التکاثر
حتی رنج
حتی زرتم المقابر (تا آنجا که به دیدار قبرها رفتید و قبور مردگان خود را برشمردید و به آن افتخار کردید)
حتی حضور بی غش
آاای گلادیاتورهای پارک وی
آاای صف ساکن آهن
چیدمان حسرت
نیزه ها بردار، که دم غروب است
جا نماند خود نمای کسی ز پارک
نیزه ها بگذار، که دم غروب است
جا نماند خود نماز کسی ز جوانمرد قساق
ز شهر ری
معونت از آن توست
هااااااااااهاا
الهاکم التکاثر
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس
آی گلادیاتورها برینید بر ارس
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس
آی گلادیاتورها برینید بر ارس
آی گلادیاتورها بخندید بر صفا
آی گلادیاتورها بگریید بر درد ها
آی گلادیاتورها بیفتید روی زن
آی گلادیاتورها بپوشید موی زن
آی گلادیاتورها ببلعید هفت من
آی گلادیاتورها بغرید روی هم
آی گلادیاتورها بپیچیید جلوی هم
آی گلادیاتورها فرعی ه در برین
آی گلادیاتورها شرعی ه در بیارین
آی گلادیاتورها سمی ه پخش کنین
آی گلادیاتورها هرویین ه قسم کنین
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس
آی گلادیاتورها برینید بر ارس
آی گلادیاتورها بخندید بر صف ها
آی گلادیاتورها بگریید بر در ها
آی گلادیاتورها بیفتید روی زن
آی گلادیاتورها بپوشید موی زن
آی گلادیاتورها ببلعید هفت من
آی گلادیاتورها بغرید روی هم
آی گلادیاتورها بپیچیید جلوی هم
آی گلادیاتورها فرعی ه در برین
آی گلادیاتورها شرعی ه در بیارین
آی گلادیاتورها سمی ه پخش کنین
آی گلادیاتورها هرویین ه قسم کنین
کسایی که اگر خورشید بمیرد اوریانا فالاچی رو خونده باشن از تیتر مطلب سر درمیارن.
.
.
A beautiful Madam was having trouble with one of her students in 1st Grade class. Madam asked,'Boy. What is your problem?'
Boy answered, 'I'm too smart for the first-grade. My sister is in the third-grade and I'm smarter than she is! I think I should be in the 4th Grade!'
Madam had enough. She took the Boy to the principal's office. While the Boy waited in the outer office, madam explained to the principal what the situation was. The principal told Madam he would give the boy a test and if he failed to answer any of his Questions he was to go back to the first-grade and behave.She agreed.
The Boy was brought in and the conditions were explained to him and he agreed to take the test.
Principal: 'What is 3 x 3?'
Boy.: '9'.
Principal: 'What is 6 x 6?'
Boy.: '36'.
And so it went with every question the principal thought a 4th grade should know. The principal looks at Madam and tells her, 'I think Boy can go to the 4th grade.'
Madam says to the principal, 'I have some of my own questions.
Can I ask him ?' The principal and Boy both agreed.
Madam asks, 'What does a cow have four of that I have only two of'?
Boy, after a moment 'Legs.'
Madam: 'What is in your pants that you have but I do not have?'
Boy.: 'Pockets.'
Madam: What starts with a C and ends with a T, is hairy, oval,
Delicious and contains thin whitish liquid?
Boy.: Coconut
Madam: What goes in hard and pink then comes out soft And sticky?
The principal's eyes open really wide and before he could stop the answer, Boy was taking charge.
Boy.: Bubblegum
Madam: What does a man do standing up, a woman does sitting down and a dog does on three legs?
The principal's eyes open really wide and before he could stop the answer..
Boy.: Shake hands
Madam: You stick your poles inside me. You tie me down to get me up. I get wet before you do.
Boy.: Tent
Madam: A finger goes in me. You fiddle with me when you're bored. The best man always has me first.
The Principal was looking restless, a bit tense and took one large Patiala Vodka peg.
Boy.: Wedding Ring
Madam: I come in many sizes. When I'm not well, I drip. When you blow me, you feel good.
Boy.: Nose
Madam: I have a stiff shaft. My tip penetrates. I come with a quiver.
Boy.: Arrow
Madam: What word starts with a 'F' and ends in 'K' that means lot of heat and excitement?
Boy.: Fire truck
Madam: What word starts with a 'F' and ends in 'K' & if u don't get it, u have to use ur hand.
Boy.: Fork
Madam: What is it that all men have one of it's longer on some men than on others, the pope doesn't use his and a man gives it to his wife after they're married?
Boy.: SURNAME.
Madam: What part of the man has no bone but has muscles, has lots of veins, like pumping, & is responsible for making love ?
Boy.: HEART.
The principal breathed a sigh of relief and said to the teacher,
'Send this Boy to
Cambridge University
I got the last ten questions wrong myself!'
کتاب سیذارتای هرمان هسه رو از یه دستفروش جلوی باغ گلستان گرفتم و در طول ۴ پرواز توی فرودگاه و هواپیما خوندم. این یه پروسه یه ماهه بود و مربوط به مرخصی آخر اردیبهشت ماهم. خیلی از خوندنش لذت بردم به خصوص از نیمه دوم کتاب!
قسمتی از بخشهای پایانی کتاب رو که خیلی ازش لذت بردم اینجا مینویسم:
بخش آخر- گوویندا
سیذارتا به گوویندا:
دانش را میتوان به دیگری رساند اما خرد را نمیتوان. میتوان آنرا یافت٬میتوان در آن زسیت٬ میتوان با آن و از آن نیرومند شد٬میتوان با آن کارهای شگفت کرد؛اما نمیتوان آنرا به دیگری رساند یا آموخت. هنوز جوان بودم که این گمان در من راه یافت و همین بود که مرا از معلمان راند. گوویندا یک اندیشه داشته ام که باز آنرا ریشخند یا دیوانگی خواهی انگاشت و آن این است که در هر حقیقتی برابر آن و دگر روی آن نیز حقیقت است.چنانکه حقیقت را اگر یک پهلو باشد میتوان بر زبان آورد و در جامه واژه ها پوشاند. هر چیز که با اندیشه درآیدو با واژه ها به زبان آید یکپهلوست و ناگزیر نیمی از حقیقت است. پری و پختگی و کاملی و یگانگی در آن کمبود دارد. در آن هنگام که بودای رخشان درس جهان میداد٬ناگزیر آنرا به سامسارا و نیروانا یا پندار و رنج و حقیقت یا رنج و رستگاری بخش کرد. کاری جز این نمیتوان کرد: آنانکه میخواهند درس بدهند روشی جز از این نمیتوانند داشت. اما خود جهان که در ما و گرد ماست٬هرگز یکپهلو نیست. هرگز یک تن آدمی یک کار سامسارای سامسارا یا نیروانای نیروانا نیست. هرگز یک تن آدمی گناهکار گناهکار یا پاک پاک نیست. این که چنین مینمایدتنها از آن راه است که میپنداریم زروان(گذر روزگار) چیز برونی است. اما زروان برونی نیست؛ اینرا بارها دریافته ام. و اگر زروان برونی نباشد پس آن خط که گوئی میان این جهان و جاودانگی کشیده شده است و آن را دوپاره کرده یا میان رنج و رستگاری یا میان هورمزد و اهریمن٬ آن خط نیز پنداری است.
من گناهکارم و تو گناهکاری. اما روزی گناهکار از نو برهمن خواهد شد و به نیروانا دست خواهد یافت. اما این < روزی > پندار است؛تنها برابر نهادن دو یا چند چیز است.
گوویندا! جهان بی کمال یا در راهی دراز برای یافتن کمال نیست؛نه! جهان در هر دم کامل است!! هر گناه در درون خود آمرزش به همراه دارد.
بله!
خوشبختی من می خواهد تو را خوشبخت کند
اصولاْ خوشبختی میخواهد تو را خوشبخت کند!
آیا میخواهی گلهای مرا بچینی؟
پس دولا شو و در میان صخره ها و خارها پنهان شو!
و انگشتانت را بلیس
چون خوشبختی من گزنده است
خوشبختی من ناقلاست
آیا میخواهی گلهای مرا بچینی؟
فردریش نیچه - حکمت شادان
کلی گویی آفت شعر است حرف مفت آفت ذهن
ذهن الکن ستاره بشمارد ذهن یاغی ستاره می چیند
فاق کوتاه آفت لگن است آفت جنگ نو گلنگدن است
آفت مزرعه سه تن ملخ است آفت عشق وصل یا بوسه
مرده یک شبه چو نمره بیست ثلث اول که هیچش ارزش نیست
مرده قرن را چنین بنگر همچو تجدید ناب شهریور
خنده سر داده رند و بازیگوش بگذار این رفوزه گی هم روش
ذهن شاگرد خنگ فاجعه است خنگ شاگرد در مراجعه است
عشق همیشه در مراجعه است
بعد صدها هزار سال از خاک چه مهم است پاک یا ناپاک
چه مهم است سبک اسپیس راک چه مهم است پول یا بی پول چه مهم است ماله یا شاقول
آفت ذهن همنشین بد است خواه بنشسته روی مبل سیاه خواه در قاب تلویزیون پیدا
خواه استاده به آسمان چو ماه حرف صدتا یه غز تا ابد است
عشق اول فقط یه خاطره است عشق بعدی هماره فاجعه است
عشق همیشه در مراجعه است
آفت حافظه باکتری دقیق مثل آب دهان مرده رقیق
خاطره خود کلانتر جان است بر سرت بشکند هوار شود مثل زندان ژان وال ژان است
حافظه نفس را بدراند صد گیگا بایت را بپراند
نان روز از برای سکس شب است نان شب هم برای عاشق مست
عشق همیشه در مراجعه است
بعد ازین صد کتاب شعر هم روش که حرف اسکندر و تزار هم توش
همه آیند و باز باز روند زنده بودن که خود منازعه است
عشق همیشه در مراجعه است
پ.ن: من شخصا از این آشفته بازار زیاد خوشم نمیاد و اگر بخوایم سطر به سطر شعرو بخونیم با خیلیهاش مخالفم! ولی کلا چیز تازه و جالبیه!
اینو محسن نامجو خونده و ترانه سرا رو هم نمیشناسم! هرکی میدونه بگه
شما همگان غریدن برای آزادی را از همه بیشتر دوست میدارید. اما من بی ایمان شده ام به رویدادهای بزرگی که پیرامونشان غرش و دود فراوان باشد.
باور کن رفیق دوزخی! رویدادهای بزرگ نه پربانگ ترین که خاموش ترین ساعتهای مایند. جهان نه گرد پایه گذاران هیاهوهای نو، که گرد پایه گذاران ارزشهای نو میگردد: با گردشی بی صدا
بگو که چون هیاهو و دود در تو فرو می نشیند همیشه چندان چیزی روی نداده است! چه باک اگر شهری مومیایی شود و تندیسی در گل فرو افتد!
و این سخن را با سرنگونگران تندیسها میگویم: نمک در دریا ریختن و تندیس در گل افکندن بی گمان بزرگترین ابلهیست.
مطلب امروزم بر گرفته از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه و در ادامه مطلب دیروزمه! حسن تصادف جالبی بود که صبح خواب ببینم و شب این مطلب رو بخونم. متن زیر گزیده ای از گفتارهای زرتشت در بخش دوم کتاب هست، تحت عنوان سرود عزا!!
ای رویاها و جلوه های جوانیم! ای شما نیم نگاههای عشق! ای گاه های خدایی! چه زود گذشتید! امروز همچون رفتگانم از خاطرم می گذرید.
به راستی چه زود در گذشتید، شما گریز پایان. اما نه شما از من گریختید و نه من از شما! شما را گناهی نیست اگر یا یکدیگر بی وفائی کرده ایم.
شما - پرندگان نغمه سرای امیدهایم - را خفه کردند تا مرا بکشند. آری ، بدخواهی همیشه به سوی شما - عزیزترین کسانم- تیر می افکند تا قلب مرا نشانه کند.
باری با دشمنانم چنین خواهم گفت: چیست همه جنایتها در برابر آنچه شما با من کردید؟؟ کاری با من کردید بدتر از هر جنایت. شما آن باز نیافتنی را از من گرفتید. با شما چنین میگویم، با شما دشمنانم!
شما رویاهای جوانی ام و گرامی ترین معجزه هایم را کشتید! شما همبازی هایم،آن جانهای شاد را از من ستاندید.
به راستی کارتان همیشه همین بوده است! شما بهین انگبین و دستاورد بهین زنبورانم را تلخ ساختید.
برترین امیدم ناگفته و در بند مانده است و رویاها و آرام بخشان جوانیم همه جان سپرده اند
اما چگونه این را از سر گذاشتم؟ چگونه از این زخمها برگذشتم و بر آنها چیره شدم؟ چگونه روانم دیگربار از این گورها برخاست؟؟
آری ، چیزی رویین و در گور نرفتنی در من است، چیزی صخره شکن، اراده ی من! او آرام و پابرجا از خلال سالیان میگذرد.
او، آن اراده ی دیر سالم! بر پاهای من به راه خویش میرود. نهادش آهنین دل است و رویین!
بازمانده ی جوانیم هنوز در تو زنده است و تو اینجا پر امید، چون زندگی و جوانی، بر ویرانه های زردگون گورها نشسته ای.
آری، تو هنوز برای من شکافنده ی همه گورهایی. درود بر تو اراده ی من! تنها آنجا که گورها باشند رستاخیزی هست!
چنین سرود زرتشت.