آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

افسوس میخوریم

وقتی برمیگردم به عقب و گذشته رو نگاه میکنم بعضی چیزا ناراحتم میکنن. یه سری خاطرات بد، یه سری کارهای بد و یک سری رفتارها و اعمال بد به ذهنم میرسن که از انجام دادن و گفتن و درگیر شدن باهاشون پشیمونم و اگر ذهنیت و درک الانم رو داشتم اون کارها رو نمیکردم! ولی افسوسشون رو نمیخورم و برام محلی از اعراب ندارن؛ چون اون وقتی که اون کارها رو کردم به درستیشون اعتقاد داشتم یا اگر اعتقادی نداشتم کارهایی بودن که خوشحالم کردن یا کارهایی بودن که یه جورایی از زیرشون در رفتم و اصلا الان برام مهم نیستن! 

اما دوتا اتفاق برام افتاده که تا آخر عمر حسرتشون رو میخورم و هروقت یادم بیفتن با افسوس به خودم میگم که ایکاش انجامش نداده بودم! 

یکی از این کارها اعتماد کردن به یکی از دوستانم بود که باعث شد ۶ ماه از زندگیم رو تلف کنم و به جای تثبیت موقعیت شغلیم روی خرف اون خودم رو آواره شهر غربت کردم و بعد ۶ ماه با چند میلیون ضرر دست از پا درازتر برگردم به خرابه خودم! پولش اصلا برام مهم نیس اما حماقتی که از انجام اون کار و زمانی رو که تلف کردم تا آخر عمرم از یاد نمیبرم! تجربه بزرگ و البته خیلی دردناکی بود. 

دومین افسوس زندگیم خیلی جوکه! من یه فندک فلزی دارم که گذاشتمش توی یه کیفی که اصلا ازش استفاده نمیکنم! شرکت مفخم سابقم من و یکی از دوستان رو برای کسب اطلاعات مفید و سازنده به نمایشگاه بین المللی ابوظبی فرستاد که زمانش ۲ تا ۶ نوامبر ۲۰۰۸ بود. اینجانب برای رفتن به ماموریت مذکور همون کیفی رو برداشتم که ازش استفاده نمیکردم! دلیل استفاده کردنم این بود که کیف مذکور بزرگ و مسافرتی بود. توی فرودگاه این فندک فلزی نیم ساعت وقت بنده رو تلف کرد چون کلا فراموش کرده بودم بذارمش توی خونه! این دستگاهها هم به فلز حساسن و خلاصه بعد از کلی گشتن این فندک رو پیدا کردیم و فهمیدیم که ایراد از ایشون بوده!! 

خلاصه این یه آلرتی توی ذهنم بود! توی نمایشگاه ابوظبی یه غرفه جالب انگیزناک امریکایی دیدم که کیف و خودکار گذاشته بود توی غرفه ش! توی نمایشگاه تخصصی نفت و گاز وجود همچین غرفه ای تابلو بود! رفتم و پرسیدم که چیکار میکنن اینجا و اونا هم گفتن ک دارن این کیفها و خودکارها رو میفروشن! جالب بود که قیمت یه خودکار ناقابل چیزی حدود ۱۵۰۰ دلار آمریکا بود. 

این آقا به پاس احترامی که برای ایرانی بودن ما قایل بود یکی از این چاقوهای ضامن دارش رو به من تعارف کرد و خواست بهم یادگاری بده! من احمق نمیدونم به چه دلیل رد کردم و چی از ذهنم گذشت! ولی یادمه که قضیه فندک یادم افتاد و گفتم نمیتونم با خودم ببرمش!!!! 

یک ساعت بعد فکر کردم که میتونستم چاقو رو بذارم توی کیفهای بارم و با خودم داخل هواپیما نبرم! ولی دیگه دیر شده بود و هرچی گشتم اون غرفه رو پیدا نکردم!  

من شدیدا افسوس میخورم که چرا الآن یه چاقوی آمریکایی ندارم و بدتر از اون به حماقت خودم افسوس میخورم! تا روزی که یه همچین چاقوی ضامن دار خوشگلی رو به دست نیارم این افسوس لعنتی با من خواهد بود 

فلاش بک

امشب و در آخرین ثانیه های مهمونی که توی خونه قدیمی مادر بزرگم بودیم من با وجود اینکه نه برفی بود و نه سوز و سرمای شدیدی؛ با تمام وجود زمستون رو حس کردم و یاد زمستونهای سرد و یخی ۲۰ سال پیش افتادم! اونهم کجا؟ توی توالت حیاط خونه مادر بزرگم!! 

یاد روزایی افتادم که توی هیچ خونه ای دستشویی نبود و همه یه توالت اونم توی حیاط داشتن و زمستونا برای اینکه شیر آبش یخ نزنه از شیر توالت فانوس آویزون میکردن! 

بوی نفت با پت پت فتیله فانوس و نور کم سوش مخصوصا توی روزهایی که به خاطر بمباران برقها رو قطع میکردن مثل یه تصویر از ذهنم گذشت! آخه مادر بزرگ من هنوز هم داخل ساختمون خونه ش توالت نداره و جاب اینجاس که یه جورایی بدش هم میاد

وقایع نویسی

1) 3 تا 6 نوامبر نمایشگاه نفت و گاز در ابوظبی برگذار شد و من و یکی از دوستان از طرف شرکت رفتیم به این نمایشگاه و چون بنده تا حدود زیادی ندید بدید بودم و تا حالا مسافرت خارج نرفته بودم برنامه رو به خرج خودمون از 4 روز به هفت روز ارتقا دادیم و باید بگم جای همه دوستان خالی بود و به غیر از نمایشگاه سایر قسمتهای مسافرتمون واقعاً آموزنده و خاطره انگیز بود. مسافرتمون 2 تا 9 نوامبر بود.

2) من فکر نمیکنم تا آخر عمرم بتونم رکورد کار کردن برای دیگران رو در یک مقطع زمانی از 20 ماهی که در اولین کارم زدم افزایش بدم! بالاخره چوب خط حضورم توی این شرکت هم تموم شد و من قاچاقی و بدون اطلاع سردمداران شرکت فعلی عازم شیراز شدم برای کسب تجربه ای دیگر و از اوایل دیماه شیرازی شدم! البته فکر نمیکنم اینجا هم زیاد کار کنم و امیدوارم بعد از این تجربه بتونم به یه ثبات برسونم خودم رو و البته برای خودم کار کنم!

3) اینجا که هستیم یه خونه مجردی داریم با انسانهایی در رنگها و طعمهای متفاوت! از الکلی و تریاکی بگیر تا بچه سوسول و پاستوریزه ای مثل من که سعی میکنه با گنده گویی کاری کنه که فکر نکنن خیلی پاستوریزه و هموژنیزه هست!

4) این اولین تاسوعا و عاشورایی هس که من دور از کاشانه و خانه هستم! با وجودی که در جاهای مختلفی کار کردم ولی مقاطع کاریم اونقدر بلند نبودن که به تاسوعا و عاشورا برسن. روز عاشورا اونقدر به همسایه روبرویی خونه مون که هیئت داشتن گفتم خدا قبول کنه که بالاخره به منم ناهار داد! آخه همه جا بسته بود و من تنها توی خونه هیچی واسه خور دن نداشتم.

5) ما توی خونه پدری ماهواره نداریم به دو دلیل:

اول اینکه پدرم خیلی مذهبی تشریف دارن و دوم اینکه من و اخوی مربوطه حال و حوصله تلویزیون نگاه کردن و البته علاقه آنچنانی هم نداریم که خودمون برای خودمون ماهواره دست و پا کنیم!

این مدتی که اینجا هستم فرصت مناسبی بود تا یه نگاهی به برنامه های ماهواره بندازم و سبک و سنگین کنم برنامه هاشو!

غیر از فیلمای جالبی که توی بعضی کانالها دیدم و غیر از چند بخش خبری وی او ای، اصلا چیز دندون گیری تا حالا پیدا نکردم! البته در اینکه کلا سرگرم کننده و وقت کش هستن هیچ جای شک و تردیدی نیست!

نتیجه بررسیهای من:

1)  آهنگهای کانالهای فارسی واقعا سخیف و جلف هستن و غیر از چند تا خواننده که کلام و موسیقی جدی دارن 95 درصد به شکل ویران کننده ای مسخره و ناامید کننده هستن!

2)  برنامه های سیاسی اینجا هم مثل تلویزیون دولتی خودمون تهوع برانگیز و مسخره هستن! هر دو فت و فراوون دروغ دارن منتها خارجیها جلف تر و سبک تر هم هستن! البته بعضی ازبخشهای صدای آمریکا خوبه! ( از نوری زاده نمیگم چون ازش خوشم نیومد)

3)  الان داشتم به گفتگوی زن امروز با ابراهیم نبوی گوش میدادم! مخ نبوی هم در بلاد خارج پکیده. ستون پنجم و چهارم روزنامه های جامعه و توس و نشاط کجا و این جفنگهایی که الان میگه کجا! اصولا وقتی انسان از چارچوب ادب خارج بشه طنز تبدیل به هجو و هزل میشه. این هم الان داشت میگفت آدم میتونه به بوش کفش بندازه اما به احمدی نژاد نمیشه! چون احمدی نژاد گاز میگیره.

4)     شبکه های آر تی ال و زد دی اف آلمان خیلی خوبن

5)    

و چند تا نکته جزئی که از دیدن شبکه های مختلف برداشت کردم 

- ایرانیها چه مقیم و چه غیر مقیم فقط سه تا درد دارن:

1) از کچلی رنج میبرن. چون 35 درصد تبلیغات تمامی شبکه ها به ترمیم مو اختصاص داره. وسط یه سریال 40 دقیقه ای 3 بار تبلیغات پخش میشه که حداقل 10 دقیقه طول میکشه و در این 10 دقیقه هر تبلیغی 3 تا چهار بار تکرار میشه!

2) از اعتیاد رنج میبرن. و حجم تبلیغات به قدری هس که آدم فکر میکنه همه ایرانیها معتاد هستن! 40 درصد تبلیغات رو داروهای ضد اعتیاد تشکیل میدن.

3) همه در آرزوی خریدن خونه در دوبی و عجمان یا قبرس اروپایی هستن! کل تبلیغات در این سه تا خلاصه میشه

من وقتی تبلیغات ایران رو با تبلیغات ترکیه مقایسه میکنم میبینم حتی ایرانیهای آمریکا با داشتن امکانات اونجا چند صد قدم بزرگ با همین بیخ گوشمون فاصله دارن

- عربها کلی سکس کلوب دارن که عکسهای لختی پورن استارها رو به نمایش میذارن و البته تبلیغات فراوان در خصوص افزایش قد و بالای معامله شون! ماشالله به اینهمه همیت! احتمالا از وقتی جوونهای عرب دشداشه پوشی رو کنار گذاشن، به دلیل زندانی شدن دستگاهشون در شلوارهای جین، رشد دستگاهشون کمتر شده و این قضیه باباهاشون و یا شاید دخترهاشون رو نگران کرده!

- ایتالیاییها علی رغم اینکه در آزادی کامل به سر میبرن اما عقده صحبت تلفنی با جنده های شهرشون رو دارن.

اگه چیزای خوب رو ندیدم احتمالا به این خاطر هس که مخ من فقط همینها رو میتونه حلاجی کنه و یا شاید هنوز از بین 1200 کانال مسیر اروپا همه شو نتونستم ببینم! یا شاید چون شبکه های کارتی رو نمیتونم باز کنم.

اگه توی مسیر هات برد برنامه خوبی سراغ دارین بگین تا حرفامو پس بگیرم.

زیرابی

چقدر بده که همیشه برای منافع یه عده قدم برداری؛ خودتو به آب و آتیش بزنی؛ چیزایی رو که خیلیها نمیتونن بگن رو بری و بگی؛ همه سعیت این باشه که دوستات در آسایش و راحتی باشن؛ اونوقت اونا فکر کنن تو در حال زیراب زدن هستی! 

یه بار اینو گفتم توی وبلاگم که زمانی یکی بهم گفت وقتی داری برای کسی خوبی میکن باید اینو با پتک بکوبی توی کله ش! درست مثل همین کاری که سیاستمدارهای خودمون دارن میکنن! 

نمیدونم! شاید اشتباه از منه! حتما اشتباه از منه! شاید اونطور که باید و شاید نتونستم مدیریت بر رفتارم داشته باشم!  

ولی خیلی زور داره چیزایی بشنوی درست بر خلاف اون چیزی که کردی و اون کارهایی که انجام دادی! 

باید بیشتر فکر کنم! حتما من هم یه جای کار یه لنگی دارم که در موردم اینطور فکر میکنن!

دوزخیم یا بهشتی؟

امروز صبح در حالیکه مشغول خوندن ترانه ای غیر دینی و ضد امامتی!!! بودم کم مونده بود به دوزخ واصل بشم. در حال زمزمه داشتم عرض خیابون رو طی میکردم و میدیدم که اتوبوس داره از مسیر ویژه به سرعت نزدیک میشه‏! اما نمی دونم چطور شد که کلا خیابون و اتوبوس رو فراموش کردم و مثل یه یابو وارد محوطه ویژه اتوبوسها شدم که با صدای وحشتناک بوق اتوبوس به خودم اومدم و با یه حرکت سریع خودمو عقب کشیدم و طوری به عقب خم شدم تا برآمدیگهای ماشین هم بهم نخوره! یارو رانندهه اونقدر ترسیده بود که کم مونده بود پیاده شه و دوتا بخوابونه تو گوشم که من از توی آینه بای بای کردم و گفتم برو ( یعنی غلط کردم ببخشید) فکرشو بکن چه بحثهایی که توی اتوبوس شکل نگرفنه! از قبیل اینکه یارو عاشق بوده و دوره زمونه بدی شده … تا خدا لعنتش کنه این دولت رو که با این گرونی حواس برای مردم نگذاشته!!!! جالب اینجاس که توی این دو ماه ۶ نفر توی همین مسیر به لقاءالله رسیدن و کم مونده بود که منم هفتمی بشم 

عصر که رسیدم خونه و به مادرم گفتم که کم مونده بود امشب برام شام غریبان بگیری و تدارک مراسم سومم رو برای جمعه ببینی بهم گفت که شب یه خواب عجیب و غریب دیده و توی خواب جیغ کشیده و بر همین اساس پدرم امروز صبح به برادر کوچیکم امر فرموده که حتما و حتما موقع خروج از خونه صدقه بده و خیلی هم مواظب خودش باشه!! حالا موندم که جون من رو اون 50 تومنی پاره پوره نجات داده یا بوق اتوبوس یا انعطاف بدنی و عکس العمل سریعم!! یا اصلا به خاطر خوندن اون اراجیف همچین بلایی داشته سرم میومده! دنیای مجازی داشت تایمازش رو از دست میداد!!!