آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

فانتزی

.

.درانتهای هرسفر

درآیینه

داروندارخویش رامرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

 سرپوش چشم بسته ام...

اما خدای دل

درآخرین سفر

      درآیینه

      به جزدو بیکرانه کران

      به جززمین وآسمان

      چیزی نمانده است...

      گم گشته ام کجا

      ندیده ای مرا؟

                                                                                                     "حسین پناهی"

.

این زنگا رو دیدین؟ از این زنگایی که قبلنا رو دوچرخه ها می ذاشتن، که یه چیزی مثل شماطه داشت که به یه فنر وصل بود؛ که وقتی فشارش می دادی به طرف پایین، دو بار صدای جیرینگ جیرینگ می داد؛ یه صدای گوشخراش.

امروز یهو هوس غریبی به زدن زنگش تو تموم وجودم شعله کشید.با وجودیکه زنگ رو نزدم ولی صداش تو گوشم پیچید... خیلی دل نواز...

اینطوریه دیگه... آدم هوس ها و فانتزی هاشو خودش تعیین نمی کنه که همش یه چیزای باکلاسی باشه!

.

.

قمار؟؟؟

من قمار باز قهاری هستم و تو بازیگر قهاری...من خوب می بازم و تو خوب بازی می کنی... مثل همیشه...

پیروزی در دست تو نیست... که هر بار مچت را می گیرم، ادای عصبانی شدن را در می آوری و من هی عصبانی تر می شوم که چرا تقلب می کنی؟؟ و تو ... گونه ام را می بوسی و خونسرد ورق بعدی را رو می کنی...

تقلب قاعده ندارد، باختن اما قاعده دارد... همیشه چیزی هست انگار برای باختن... اشکی، اعتمادی، نگاهی... قماری...

می گویی تقلب ریز و درشت دارد... بی فایده و با فایده است... اما قاعده و قانون ندارد؛ هر جا و هر لحظه ممکن است پیش بیاید...

می گویی اگر آدم بازی هستی باید تحمل تقلب را هم داشته باشی...

مهم نیست دستت رو بشود یا نه. تقلب در ذات بازی است؛ هر جا بازی ای هست، آدمی هست، رابطه ای هست، انتظار تقلب نیز هست!

و من دوست ندارم دستت رو شود، بوی تقلب هم که می شنوم چشم بر هم می گذارم تا ببازم... دندان بر هم می سایم تا نفهمی که فهمیده ام که تقلب کرده ای...

و من قمارباز صادقی هستم...

و تو متقلب شیرینی...

              هر بار وعده ای هست پشت بازی...

                                          تو تقلب می کنی...

                                                         من می بازم...

                                                             و تو حلاوتش هستی... حلاوت رخوتناک...

و نمی دانم تا کی در توان دارم ببازم و خنده مستانه سر دهم...

                           

پ.ن.

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش            که نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

... شنبه ها

.

نه این که بی تو نخندم!

نه!

اما به خدا، تمام این خنده های خام بی خیال

به یک تبسم کوتاه دیدار ... شنبه ها نمی ارزند.

                                                                                "یغما گلرویی، که به جای ... نوشته چهار"

بعضی ها هستن تو زندگیامون، که حتی اگه تموم دور و برمون رو پر آدمای مختلف کنیم، بازم جای خالیشون احساس میشه... بخصوص همون ... شنبه ها!

.

.

بار امانت

می گه: برای همجنسای من خیلی مهم و لذتبخشه که بدونن همه زندگی یه نفرن.

و من مدام به این نکته فکر می کنم که آیا تو و همجنسات می دونین همه زندگی یه نفر بودن یعنی چی؟ می دونین چه مسئولیتیه همه زندگی یه نفر بودن؟ این قدرت رو واقعا در خودتون می بینید که همه زندگی کسی باشین؟ به این یقین رسیدین که می تونید همه زندگی کسی باشید؟؟!!!

و آیا همون معامله رو قبول دارید؛ این که کسی که همه زندگیش هستید، مهمترین بخش زندگیتون باشه؟؟؟

پ.ن: ??!!=(تفکرات شبانه) ∑

SELF OBJECTION

EVERY WORD OF YOU SEDUCES ME

 

 

 

 

نوستالژیا

 

به شاهی فکر کن که پیاده‌ها دوره‌اش کرده‌اند. مات شده مدت‌ها پیش اما کسی بر نمی دارد مهره ها را، پیاده‌ها وزیر شده‌اند، اما شاه هنوز مانده است شاه مات...

و بعد سال‌ها هم‌زبان شده‌اند پیاده‌ها و شاه.

شاه باشی در جعبه‌ی مهره، قرب‌ات بیشتر است تا شاه ِ مات باشی چهره به چهره با پیاده‌ها. عابرهای پیاده لگد مالت می‌کنند، می گذرند؛ حتی به تو نگاه نمی کنند...

خودت و پیاده ها که وزیر شده اند حالا، فراموش می کنند شاه را و تو می شوی هم پیاله پیاده ها... یک شاه مات...

 

 پ.ن. گاهی دلت می خواد آدمای دور و برت و از نو ارنج کنی...تو یک کم نزدیکتر...تو کمی دورتر ...

 

 

Hurrrrrrraaaaaaaayyyyyyyyyyy

...AT LAST

مرسی آقای اسپانیا...

lovely torres        

هم به خاطر لهیدن آلمان... هم به خاطر بردتون... هم به خاطر این لباسای خوشرنگتون...

 

پ.ن.۱: یکی به من بگه این وسط به من چی می رسه؟؟؟

پ.ن.۲: اگه کسی از دوستان نظر مبسوطی در مورد پست قبل داشته باشین بذاریدش همونجا لطفا... خیلی مرسی.

     

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم...

 

مطلب این پست مخاطب خاصی نداره، به هیچ عنوان هم به قصد و غرض خاصی نوشته نشده، هرکس که بخونه مخاطبشه...و هر کی جواب بده خیلی ماهه . همین!

 

                                                          * * *

شهروند امروز --- گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی

حسن سعدی در این است که معشوق‌ش خاکی‌ست، این‌جایی‌ست. انگار معشوق را می‌بینی که آن کنار ایستاده است. معشوق به روز پیام‌های سعدی مرا به یاد این ‌SMSهای امروزی می‌اندازد. بگذار باز تفألی بزنم تا بتوانی SMS را ببینی: «به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی--وگر قبول کنی کار کار ما باشد». سعدی نزدیک است. من امکان پرواز ندارم و با حافظ -راستش- احساس حقارت به من دست می‌دهد.
...
برای من سعدی، شاعر زمانه‌ی ماست. بچه‌محل ماست. یک ترجیع‌بند بلند دارد با تکرار این‌که «بنشینم و صبر پیش گیرم--دنباله‌ی کار خویش گیرم». تمام حس یک انسان را بابت تضادهایی که در تماشای معشوق دارد، در تصمیم‌گیری‌های عاجلانه‌اش دارد، در بی‌صبری‌هایش دارد و در تحمل و صبرش دارد، همه را یک‌جا بروز می‌دهد. آن‌چنان به آدم امروزی، با همه‌ی سکون و مزاج و گرفتاری‌ها و پیچیدگی‌های یک آدم معمولی و گاهی بیمارگونه شبیه است که انگار همه را امروز گفته است.
...
«صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم». پذیرفتن واقعیتی که سعدی می‌گوید آن‌قدر واقع‌بینانه است که من می‌فهمم و دوست دارم. جایی دیگر می‌گوید «غیرتم هست و اقتدارم نیست که بپوشم ز چشم اغیارت». این جبر واقع‌بینانه‌ی سعدی را بسیار می‌فهمم و دوست می‌دارم، خیلی بیش از اختیاری که دیگرانی -از جمله خود حافظ- گاهی آرمان‌خواهانه و آرمان‌گرایانه ذکر می‌کنند. این که به معشوقش می‌گوید دلم می‌خواهد تو را در جایی که هیچ‌کس نیست و تو را نمی‌بیند به بند کشم و هیچ‌کس را نگذارم که تو را ببیند، اما زورم نمی‌رسد. این آن‌قدر امروزی و ساده و بی‌پیرایه و واقعی‌ست که من می‌فهمم.

 

                                                       * * *

 

تحلیل قشنگیه. با خوندنش مطلبی که به ذهنم رسیده اینه که همه ما کم و بیش احساس هایی رو داشتیم که تو پاراگراف آخر در موردشون صحبت شده، هیچ کس هم نمیتونه بگه نداشته... محاله کسی رو واقعا دوست داشته باشی و بهش بگی "اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست" .اگرم بگی خودت می دونی که دروغ میگی. 

 

ولی یه سوال:وقتی همسرتون، نامزدتون، دوست دختر یا پسرتون با شما مثل یکی از داشته هاش رفتار کنه چه حسی پیدا می کنید؟ آیا این رو نشانه علاقه مفرطش می دونید؟ آیا هیچ علاقه ای می تونه منجر به این بشه که از شما بخواد اونجوری باشید که اون می خواد؟ آیا برعکس تصورتون بر این خواهد بود که طرف جزمی فکر میکنه؟ البته این مورد رو نادیده نمی گیریم که وقتی شما هم اون رو دوست داشته باشید تمام تلاشتون رو برای برآورده کردن حتی کوچکترین خواسته هاش به شرطی که مغایر با اصول اعتقادی شما نباشه انجام می دید.

حالا از اون ور اگه همین آدما هیچ گونه اعتراضی، نظری، انتقادی در مورد شما نداشته باشن و نسبت به هیچ جنبه شما حساسیت نشون ندن، خیلی روشنفکرن؟ یا بهتون اهمیت نمی دن و اونقدر که ادعا می کنن دوستتون ندارن؟

البته اینا دو تا حالت اکستریمه؛ ولی شما میزان دوست داشتنتون رو چطوری بیان می کنید؟ دوست دارید طرف مقابلتون چه طوری میزان علاقه ش رو به شما نشون بده؟

 

حالا از اون طرف : چقدر به خودتون اجازه می دید ازهمسرتون، نامزدتون، دوست دختر یا پسرتون سوال کنید؟ چقدر اجازه میدید تو گذشته و حالش کنکاش کنید؟ چه احساسی پیدا می کنید اگر طرفتون مثلا دوست یا نامزد سابقش رو ببینه، حتی اگر خواهنده این دیدارها و صحبتها طرف مقابل شما نباشه؟ چقدر تمایل خواهید داشت افرادی رو که قبلا به نحوی درگیر رابطه عاطفی با طرف مقابل شما بودن رو بشناسید یا ببینید؟

اصلا آیا ترجیح میدید چیزی بدونید یا اینکه بی خبر بمونید و صرفا چیزی رو که جلو چشمتون عیانه ببینید و کاری هم نداشته باشید که چی یا کی اتفاق افتاده یا می افته؟ شما که تمام موارد رو نمی بینید. چی باعث می شه این موارد حساستون بکنه یا بالعکس کدوم حرکت طرفتون باعث میشه که این موضوعات اهمیتش رو کلا از دست بده؟

اصلا فکر می کنید باید در این موارد صحبت بشه یا نه؟ آیا احتمال نمیدید زمانی از همین موضوع بر علیهتون استفاده بشه؟

حالا خودتون همون طرف: اگر ذهنتون از قید رابطه ای خلاص نشده باشه آیا به خودتون اجازه می دید کسی رو درگیر رابطه عاطفی (روابطی که جنبه غیر عاطفی دارن ربطی به این سوال نداره: روابطی که با عاشقیت صبح و با فارغیت شب همراهه) با خودتون بکنید؟

و در نهایت اگر کسی که دوستش دارید رو دچار تردید در صداقتتون کرده باشید، کی تمایلی به از بین بردن این تردید نخواهید داشت؟ اگر براتون مهم باشه چه کاری می کنید برای از بین بردن این تردید؟ نیرو، انرژی و عشقی که این وسط هرز میره، چطوری جبران میکنید؟

 

 

پ.ن.1. جواب این سوالات رو مبسوط بدید لطفا. مرسی.

پ.ن.2. آقای اسپانیا لطفا تصمیم گرفتیم فن شما باشیم. بی زحمت ببرید حتما...

پ.ن.3. دوست بسیار بسیار عزیزترنم بسی دلتنگمان می کند حتی تصور ندیدنتان برای مدتی... حالا هیچی نشده...کسی کلینیک ترک اعتیاد بدون درد، بدون عوارض فقط برای یک هفته و خورده ای نمی شناسه لطفا؟ اضطراریه ها...

 

 

 

 

میان پست : فقط به بهانه تو

مهربانی لبریز بوی نام تو باد...

 

لبریز نام تو

 

بیشتر به من نگاه کن صنما... ببین چه بی پیرایه می ستایمت...ببین به چه اشتیاقی حلاوت نگاهت را سر می کشم خاتون...

 به یاد داریم...

آری... تنها ما به یاد داریم تپش های معصومانه آن قلب وحشی را...تنها من و تو...هیچ کس نبود...

                                         تنها من بودم و تو بودی...

                                                               بی هیچ واسطه

 

لبریزم کن نگارینه خداوندم...سرشارم کن... معشوقم باش...

ببین... می لرزم از قداست نامت...

                           ببین چه عاشقانه، عاشقانه، عاشقانه  می پرستمت...

                             حیاتم سرشار عطر وجودت...

 

  پ.ن.۱. پست قبلی به قوت خودش، هنوز آخرین پست وبلاگه... این یکی میان پسته... بنابراین کامنتاتونو بذارین برا اون پست.

 

پ.ن.۲. من خیلی با این ورسیون ایرونی روز زن که این سالا شده هفته زن سمپاتی ندارم...ولی آخه مامان یه چیز دیگه ست... سرشار تقدس... عاشق همه مامانای دنیام ...تو این روز و تو هر روز...

فلسفه مقوله اسم گذاری روزا به اسم زن و کارگر و ...، تو همه جای دنیا اینه که حداقل یه روزی باشه سمبولیک تا اجحافایی که در حقشون می شه رو داد بزنن و بخوان احقاق حق کنن... بعد ماها تو این ورسیون ایرونی، همه چی رو لوث می کنیم... یه هفته؟؟؟!! حتی یه روز؟؟؟!! ای بابا...

 

پ.ن.۳. کسی این دور و برا خبر داره این طرح برابری دیه زن و مرد به کجا رسید؟

 

پ.ن.۴. این مامانایی که دیروز تلویزیونمون نشون داد بجای اینکه فداکار باشن چقده بدبخت و توسری خور تشریف داشتن... یا غذا می پزن یا گریه می کنن.

 

پ.ن.۵. این چکمه ایهای آبی پوش انگاری هوس پدیده شدن کردن بدجور. بسی مشعوف شدیم اسپانیا لطف نموده لهشون کرد...حالا میگم اینا با این رویی که دارن می رسن به یک چهارم دیگه. نه؟؟

 

پ.ن.۶. آخ آخ داشتم پست می کردم یادم افتاد... بعضیا چقده سرخوشن یه دوست خانم متاهل دارم...که می دونم همه جوره شوته. بعد، هشت مارس بلن شدم براش اس ام اس زدم واسه تبریک Women ’s day...بعد چن ساعتی جواب داده مرسی عزیزم؛ ایشاللا سال بعد من واست تبریک بگم

آهان! این ورسیون ایرونی فک کنم واسه همیناس دیگه.

 

واسه اینایی که صحبت حق و حقوقم که بشه حداکثرش دعوای ظرف شستن می کنن.

اوایل دوره دولت جدید که اسم "مرکز مشارکت زنان" رو کردن "مرکز امور زن و خانواده" چشامون گرد شد... داد زدیم که بابا ما هستیم...حالا انگار که دیگه پوستمون کلفت شده... اگه بخواید می شه ما هم یه گوشه اینورا باشیم؟ نه بعنوان یک انسان. بل به عنوان یک مادر... همسر... دختر...کنج خونه... همون غایت نهاییمون؟

 : حتی حاضریم ما مردا سال به نامتون کنیم...

                                                    

                                                                         روزتون مبارک

پ.ن.۷. یه میان پست با پی نوشت بیشتر از متن

در دروازه رو می شه بست...

  در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجش هماره بر مدار صفر سفر کرده اند...

        من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم،

                         و کار تدوین نظامنامه قلبم

                                  کار حکومت محلی کوران نیست...

 

پ.ن. 1.  چه می کنه این دهن بی چفت و بست مردم، گاهی فکر می کنم چه طور ذهنشون اونقدر گنجایش داره که به غیر از خودشون بقیه هم توش جا می شن. من که حتی فرصت نمی کنم به خودم گیر بدم...

 

پ.ن. 2.  رفتن آدما گاهی باعث می شه یادی ازشون بکنیم، واقعا آیا مرده پرست نیستیم؟؟  "نادر ابراهیمی" تا وقتی بود حتی اسمشم نشنیده بودیم، اما حالا روزی هزار تا مطلب می بینیم ازش...

به بهونه نوشتن این پست، یه تیکه از نامه ابراهیمی به همسرش رو از مجموعه "چهل نامه کوتاه " میارم اینجا که خیلی بی ربط به حال و هوای من نیست... هرچند می دونم سخته باورهای هزاران سالمون رو دور بریزیم ولی خوب اگرم مراد نیابیم لااقل به قدر وسع بکوشیم...

 

ببخش اما فراموش نکن

بانوی بزرگوار من 

چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می کنند، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان، ایمان داری؟ 
عیب تو این است، که از دشنام کسانی می ترسی که نان از قبل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می خورند – و سیه روزگارانند، و به ناگزیر...

تو دلت می خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند...
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این  ممکن نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد، این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می کنیم...
عزیز من!
بیا به جای آن که یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، اینگونه برآشفته ات کند، بیمناک و برآشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را که پیش از ما بسیار گفته اند، باور کن:

هرکس که کاری می کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی کنند.
هرکس که چیزی را می سازد- حتی لانه فروریخته یک جفت قمری را – منفور همه کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می دهد – فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان، که گاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد – باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.

از قدیم گفته اند، و خوب هم، که: عظیم ترین دروازه های ابر شهر های جهان را می توان بست؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به کار گیرد، حتی برای لحظه یی نمی توان بست.
آیا می دانی با ساز همگان رقصیدن، و آن گونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را برانگیزد، از ما چه چیزی خواهد ساخت؟

عمیقا یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است – تا آخرین لحظه های حیات.