آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

فصل دستگیری

اگه یه روزی پیر بشم و آلزایمر بگیرم؛ اگه همه هوش و حواسم رو از دست بدم؛ اگه سوسک بشم؛ و خیلی اگه های جورواجور دیگه بشم؛ مطمئنم تا آخر عمرم فرق بین capture و chapter  رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!

امروز خدا دوسم نداشت !!!!!!

تجربه ذکامی

وقتی صبح زود از خواب بیدار میشی و صدای خروس میدی و آب بینیت مثل در غلطان به سمت دهنت سرازیر میشه و شیشصد تا پشت سر هم عطسه میکنی باید بدونی که شب پیش دختر عموی خوشگل کوچولوت رو که سرما خورده بوس کردی و ذکام شدی

در نتیجه نمیتونی بری سر کار. ولی میتونی لحاف رو بکشی رو سرت و ۲ ساعت بغل رادیاتور بخوابی و حسابی عرق کنی.

بعد دو ساعت از خواب بیدار میشی و میبینی سالم سالمی و باید بری سر کار !!!!!

نتیجه اخلاقی : دانشمندا موظفند ثابت کنند که آدم مریض اگه حسسابی عرق کنه ویروس از بدنش دفع میشه

دروغ

ما ترکها یه ضرب المثل داریم به این مضمون که وقتی یکی داره بهت دروغ میگه و تو میدونی که داره بهت دروغ میگه٬ اما تو چشماش نگاه میکنی و تاییدش میکنی از اون آدم دروغگو تری!!!

بیاین صادق باشیم! فکر میکنین توی این دنیا و با این مناسبتهای اجتماعی دیگه جایی برای این اخلاقیات باقی مونده؟

فقط توی قضاوتهامون اینو مد نظر داشته باشیم که طرف مقابل رئیس اداره یا مافوقمونه! نه یه رفیق یا حتی یه رهگذر!

تغییر میکنیم

یه اصطلاحی دارم به نام < تراوشات آنی> که مفهومش میشه به عبارت اون چیزی که در لحظه از ذهنم میگذره و یا به اصطلاح مخم تراوش میکنه!

با توجه به اینکه من یه ذره حاضر جوابم به همین خاطر گاهی از این تراوشات برام اتفاق میفته! ( البته گاهی! آخه من همش یه اپسیلون حاضرجوابم)

این جرقه تو ذهنم زده شد که به جای چرندیات و افاضات برم تو خط تراوشات! البته اگه چرت و پرتی هم به ذهنم برسه خواهم نوشت!

اجالتا تا اطلاع ثانوی سعی میکنم هر روز یه تراوش بنویسم و اون چیزی رو که در لحظه از ذهنم میگذره اینجا بذارم! ببینم چند روز میتونم ادامه بدم!

راستی من فراموش کردم بگم که حدود نود درصد از قولی رو که به خودم داده بودم رو عملی کردم ( یا شایدم نوشتم؟؟!! یادم نیست!!) تنها چیزی که بهش نرسیدم خوندن چنین گفت زرتشت  نیچه بود

میخوام از فردا که عید ولایت و امامته یه برنامه جدید چهل روزه شروع کنم و ایننیچه رو هم تموم کنم.

حالا میرم سراغ تراوش شماره یک:

همیشه یادت باشه وقتی که هوا سرده و یکی دعوتت میکنه که بریم یه جایی بشینیم و صحبت کنیم الزاما منظورش این نیس که بریم توی پارک و روی نیمکت یخ بسته بشینیم که فوری مخالفت کنی!!!! نشستن و صحبت کردن میتونه توی یه کافی شاپ یا رستوران یا یه آبمیوه فروشی کوچیک هم اتفاق بیفته! پس اول فکر کن بعد موافقت یا مخالفت کن!!!!!  

برای اونی که پیدام کرده

امشب هیچ جایی برای روده درازی و فلسفه بافی نیست. فقط اومدم به عنوان کسی که داره سعی میکنه خودشو پیدا کنه؛ و به نیت کسی که پیدام کرده کتاب حافظ رو ورق بزنم و اینجا بنویسم! و این شب چله رو برای خاطراتم همیشگیش کنم! همین الات میرم سر حافظ و بر میگردم:

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آید بسوی روزن چشم

سزای تکیه گهت منظری نمیبینم

منم ز عالم و این گوشه معین چشم

بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت 

گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم

نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت

اگر رسد خللی خون من بگردن چشم

ببوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

براه باد نهادم چراغ روشن چشم

بمردمی که دل دردمند حافظ را

مزن بناوک دلدوز مردم افکن چشم

گاهی از آسمان نگاه کن ( 2)

زنجیرهای بلند طلا چشم رو خیره میکنه! کپه های نور طلا و جواهرات به شکل مسحورکننده ای زیبا هستن. دوس داری هیچ صدا و هیچ نور دیگه ای نباشه و تو فقط نگاه کنی و نگاه کنی. بین اونهمه طلا و جواهر بعضی وقتا یه نور سبز زیبا توجهت رو به خودش جلب میکنه! تا حالا این غار رو با اینهمه جواهرات کشف نکرده بودم

درست مثل جواهرات کارتون علی بابا میمونه! همون غاری که با گفتن ( سسمی باز شو) درش باز میشد و کوهی از جواهرات پیش چشمت نمایان میشد. و برای دیدنشون کافیه یه کبریت بزنی تا زیبائیها رو ببینی!!! چرا ما خیلی وقتا یه کبریت کوچولو روشن نمیکنیم تا زیبائیهای دور و برمون رو ببینیم؟؟

کبریت خاموش میشه و تو میمونی و یه خاطره دلپذیر از یه زیبائی بی حد و حصر! مسافرین عزیز لطفا تا توقف کامل هواپیما و باز شدن درب خروجی صندلیهای خود رو ترک نکنید

آسمان شبهای تهران واقعا اینقدر به نظرم زیبا و بدیع به نظر رسید. من این زیبائیها رو دوس دارم. من زندگی رو به خاطر همین زیبائیهاش دوس دارم. اصلا من کلا زندگی رو دوس دارم با همه غمها و شادیهاش. چون به نظرم اگر غم نباشه‏، شادی مفهوم زیباش رو از دست میده و تبدیل میشه به یه عادت و عادت به هر چیزی بده!

زندگی پستی و بلندی های زیادی داره! و البته معمولا فرودش از فرازش و غمش از شادیش بیشتره! به قول چارلی چاپلین خوشبختی فاصله بین یک بدبختی و بدبختی دیگر است ( البته این خیلی بدبینانه س ولی جمله قشنگیه) . یه بار گفتم برای اینکه خودمون رو و رفتارمون رو قضاوت کنیم باید خودمون رو از بالا ببینیم! و گفتم برای اینکه بدونیم توی کوچه بغلی چه اتفاقی میفته باید از زمین کنده بشیم و بالا بریم.

حالا میگم بعضی وقتا لازمه خیلی بالاتر بریم تا فقط زیبائیها رو ببینیم و از چرک و کثافت و بدی دور باشیم. از اون بالا همه چی قشنگه و هیچکدوم از زشتیها دیده نمیشه. گاهی لازمه فقط اینطوری ببینیم تا به ادامه زندگی امیدوار باشیم و یادمون باشه که زندگی زیباس و این خود ما هستیم که اونو به گند میکشیم.

خیلی باید بالا بریم تا فقط زیبائیها رو ببینیم خیلی!!! به قول یه آدم بزرگ (( در ارتفاعی از جو دیگر ابری وجود ندارد؛ هر وقت آسمان دلت ابری بود بدان که به اندازه کافی اوج نگرفته ای

آیییی نفس کش

پست آخرم رو به صلاحدید خودم حذفش کردم.

من همیشه شطرنج باز خوبی بودم. همیشه برنده نبودم! بی رقیب نبودم ! اما به نسبت دوستان و همدوره هام بازی خوبی داشتم! بازی خونیم عالی بود و معمولا برنده میشدم. همیشه از باختن بدم اومده و سعی کردم همیشه خدا برنده باشم! اما گاهی وقتا پیش میاد بازی آدم نمیگیره و در شرایطی که انتظار باخت نداری و حریف رو دست کم گرفتی میبازی! این جور وقتاس که عرق میکنی و سرخ میشی! تعادلت رو تا حدودی از دست میدی و سعی میکنی جبران کنی! باید خیلی عاقل باشی و همه حواست رو جمع کنی! مهمتر از همه باید آرامشت رو حفظ کنی چون اگه این کارو نکنی و اگه خودتو گم کنی و به خودت مسلط نباشی اون وقت فاتحه ت خونده س! اون موقع هرچی بیشتر بازی کنی بیشتر میبازی و زمانی به خودت میای و میبینی که از لاله گوش تا ماتحتت داره میسوزه و تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

من از بازی لذت میبرم! هر نوع مبارزه ای رو دوس دارم و صد البته دوس دارم همیشه با کسایی بازی کنم که با من برابر باشن یا از من قویتر ! بازی با آدمای ضعیف رو دوس ندارم و بردنشون به هیچ وجه خوشحالم نمیکنه و از اونایی نیستم که به بردن کسایی که بازیشون ضعیفه افتخار کنم

من یه بازی جدید رو شروع کردم! یه بازی که ازش لذت میبرم و از قدرت حریف خوشم میاد! گرچه اولش فکر میکردم بازیش ضعیفه اما به مرور فهمیدم که اشتباه میکردم و در اثر سستی هام دو امتیاز هم ازش عقب افتادم! گرچه این بازی نابرابره و حریف امکانات بیشتری در اختیار داره و البته اینو خودشم خوب میدونه ، اما من دارم از این بازی لذت میبرم، با وجود اینکه انرژی زیادی ازم میگیره!

البته باید بگم من به حریف هیچ آوانسی ندادم و اگه امکاناتش بیشتره به این خاطره که برای بدست آوردن اونا تلاش کرده و به دستشون آورده!

میخوام ببینم تا کی میتونم به این بازی نابرابر ادامه بدم و میخوام ببینم چندتا امتیاز دیگه از دست خواهم داد و چند تا امتیاز دیگه بدست خواهم آورد.

حریف عزیزم! من تا آخر این بازی هستم و امیدوارم مبارز خوبی باشم.

راستی هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا تو رو از اعتصاب منصرف کنم. چون بلد نیستم خوب و قشنگ صحبت کنم! تنها چیزی که با ذهنم رسید استفاده از اهرم تحریکه و اینکه بهت بگم اگه از این بازی خوشت میاد و اگه میخوای باختن رو تجربه کنی بیا جلو!

یه چیز دیگه هم هس! مبارز اگه حریفی نداشته باشه سست و ضعیف و پژمرده میشه! از همه اینا هم که بگذریم دوستا اگه سربه سر هم نذارن کم حوصله و افسرده میشن. مطمئنم که دلم برات تنگ میشه! پس بیا تا بازی رو ادامه بدیم

وقتی که خواب از سر و چشمت میپره

کتابی که این روزا مشغول خوندنش هستم کتابیه که رو جلدش نوشته « کتابی برای همه کس و هیچکسِ» و قطعا یه همچین کتابی صفحاتی خواهد داشت که تو ازش خوشت بیاد و صفحاتی که زیاد به دلت نچسبه !

طی مدت کم و صفحات کمی که از این کتاب خوندم تک جمله های قشنگی بوده که ارزش نوشتن داشته باشه. اما امشب یه چیزی خوندم که باعث بشه ساعت 2 از توی لحاف و تشکم بیام بیرون و اونو اینجا. بنویسم چون اونقدر برام لذت بخش بود که خوابو از چشمم پروند:

آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد، بر همه نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک خنده میزند.

خرد، ما را اینگونه میخواهد: بی خیال ، سخره گر، پرخاشجوی. خرد زن است و همواره جنگاوران را دوست میدارد و بس!

با من مگویید تاب آوردن زندگی دشوار است. پس گردن فرازیتان در بامداد و افتادگیتان در شامگاه از چیست؟

تاب آوردن زندگی دشوار است، اما خود را چنین نازپرورده ننمای! ما همه نرینه خران و مادینه خران خوش خط و خال بارکش هستیم.

ما را چه نسبت است با غنچه ای که از نشستن ژاله ای بر تنش بر خویش میلرزد؟

درست است که ما عاشق زندگی هستیم، اما نه از آن رو که به آن خو کرده ایم! بلکه از آن رو که خو کرده ی عشقیم.

عشق هیچگاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرد نیست.

و نیز به گمان من که اهل زندگیم، پروانه ها و حبابهای صابون و هر آنچه در میان آدمیان از جنس آنهاست، از همه با شادکامی آشناترند

تنها به آن خدایی باور دارم که رقص بداند!

و چون ابلیس را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و با وقار یافتم. او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.

با خنده میکشند نه با خشم! خیز تا جان سنگینی را بکشیم.

چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم و چون پرواز را آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبکبارم! اکنون در پرواز! اکنون میبینم خود را در زیر پای خویش! اکنون خدایی در من رقصان است!

چنین گفت زرتشت.

وقتی که زور میزنی تا دلت یه چیزی بخواد

چقدر مشکله نوشتن وقتی که نه حرفی برای گفتن داری نه انگیزه ای برای نوشتن و نه حوصله ای برای فکر کردن و موضوع پیدا کردن!

دلم میخواد در مورد زندگی در زمان حال بنویسم اما هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارم و هر چی که بگم تکرار مکررات خواهد بود.

دلم میخواد راجع به نسبی بودن بنویسم اما حوصله شو ندارم!

دلم میخواد برم مسافرت اما آدم درست و حسابیشو سراغ ندارم!

و خیلی چیزای دیگه که دلم میخواد و امکاناتشو ندارم!

اما واسه هیچکدومشون هم دلم غنج نمیره! یعنی کلمه ها اینطور تو ذهنم اومدن که بگم دلم میخواد!!! راستش دلم اصلا هیچی نمی خواد!

تنها چیزی که الان دوس دارم واسم اتفاق بیفته اینه که کارهای اجرایی شروع بشه و من بذارم برم

یه فکری به سرم زد. همین الان پا میشم میرم سر کتابام که الان دارم بهشون نگاه میکنم. چشامو میبندم و یکی رو شانسی انتخاب میکنم بعدش شانسی یه صفحه شو باز میکنم و اولین جمله ای که به چشمم خورد رو میام اینجا مینویسم! ( یکی نیس بهم بگه آخه مجبوری آپ کنی تا دست به عملیات ژانگولر بزنی؟؟؟) خب من رفتم سر کتابام

برگشتم! کتاب آخرین وسوسه مسیح اثر کازانتیزاکیس که هنوز وقت نکردم بخونمش - فصل 23

........ پترس از قایق بیرون پرید، روی موجها گام نهاد و شروع به راه رفتن کرد. اما با دیدن دریای کف بر لب آورده، از ترس قالب تهی کرد. شروع به غرق شدن کرد و فریاد کشید: خداوندگارا، نجاتم بده دارم غرق میشوم

عیسی دست پیش برد و او را بالا کشید . گفت: ای کم ایمان! چرا میترسی؟ مگر به من ایمان نداری؟نگاه کن!

و دستش را روی موجها بلند کرد و گفت: آرام گیرید!! به یکباره باد فروکش کرد و آبها آرام گردیدند

پطرس زیر گریه زد. روحش اینبار نیز در معرض آزمایش قرار گرفته و بار دیگر روسیاه از آب درآمده بود ..........

خب! به نظرم خیلی زیبا بود. چقدر خوبه که آدم به یه چیزی ایمان محض داشته باشه! یعنی چنین چیزی توی دنیا وجود داره که آدم بتونه بی برو بگرد بهش مطمئن باشه؟؟؟

دیگه اینکه روسیاهی خیلی چیز بدیه! اینکه از عهده قولی که به خودت دادی برنیای واقعا روسیاهیه! حتی اگه غیر از خودت هیچکس متوجه روسیاهیت نشه! بازم امیدوارم شرمنده خودم نشم!!

اراده میکنیم

یه معلم قرآنی داشتم تو دوره دبیرستان که هیچکس ازش خوشش نمی اومد و معمولا رسم بر این بوده که من از بیشتر معلمایی که همه ازشون متنفر بودن خوشم بیاد. البته من یادم نمیاد که به واسطه این ابراز علاقه، اضافه نمره ای ازشون گرفته باشم! بلکه معمولا این قضیه دلیلی میشد برای اینکه دوستان سربه سرم بذارن و یه سری حرفای صدتا یه غاز بزنن که برام مهم نبودن!

این معلم قرآن با وجود اینکه یه تخته ش کم بود، اما بعضا حرفای خیلی خوبی میزد که باعث به وجود اومدن حس احترام من میشد! یکی از حرفاش این بود که آدما باید اراده شون رو تقویت کنن و برای این تقویت اراده یه راه حل ساده داشت به این مضمون که تصمیمهای ساده بگیرید و به تدریج اونا رو سخت تر کنید. مثلا تصمیم بگیرید از فردا 15 دقیقه زودتر از خواب بیدار شید و .....

همه این غزل ها رو گفتم تا بگم که من تصمیم دارم اراده م رو آزمایش کنم و برای اینکار میخوام یه برنامه سی روزه رو اجرا کنم. احساس میکنم یه حسی داره تو وجود من از بین میره و من به خاطر علاقه ای که به این حس دارم و نمیخوام از دستش بدم تصمیم به انجام چنین کاری گرفتم! اسم این حس نمیدونم چیه اما میتونم بهش بگم یه حالت معنوی یا یه همچین چیزی.

یه بار با برادرم رفته بودیم تهران خونه عمه م! قضیه مال 11 سال پیشه که من کلاس دوم دبرستان بودم. توی یک هفته ای که اونجا بودیم فقط به برنامه های ماهواره نگاه میکردیم که تازه تازه توی بعضی خونه ها راه پیدا کرده بود. برای منی که تازه تازه داشتم معنی بعضی چیزا رو میفهمیدم و باد ناشی از دوران بلوغ تازه داشت از دماغم خارج میشد‏، این ماهواره خیلی چیز پر زرق و برق و جذابی بود. طوری که اصلا دوس نداشتم از پای تلوزیون تکون بخورم و هر چی میدیدم حریص تر میشدم. یه روز عصر که همه سرشون گرم کار خودشون بود، من داشتم با کنترل تلوزیون ور میرفتم که ببینم میتونم یه کانالی پیدا کنم که پاچه و پستون بیشتری نشون بده ....... که یهو دستم خورد به یه دگمه و کانال تلوزیون رفت تو خط وطن! اونم درست موقعی که داشت اذان پخش میشد.

خب! من یک هفته بود که صدای اذان نشنیده بودم و باور کنین اون اذان خوش لحن ترین و زیباترین اذانی بود که من در عمرم شنیدم. و من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که کم مونده بود به گریه بیفتم!

امروز قصدم از گرفتن این تصمیم یک ماهه این نیس که دوباره اون حس رو تجربه کنم! ولی میخوام یه چیزایی رو برای خودم ثابت کنم. امیدوارم رو سیاه خودم نشم که این از هر چیزی بدتره!

کلی حرف داشتم برای گفتن که نمیدونم چطور شد نتونستم بگم! نیم ساعت پیش توی حموم یه مسیر کشیدم برای نوشتن این پست، اما فکر کنم چون پررنگ نبوده آب شسته و برده. فقط یه چیز دیگه یادم اومد اونم اینه که توی این یه ماه علاوه بر کارهایی که باید انجام بدم و کارهایی که نباید انجام بدم، یه برنامه 30 روزه هم برای خوندن کتاب ‹‹ چنین گفت زرتشت›› نیچه تنظیم کردم که امیدوارم بهش برسم. بعد از خوندنش کلی مطلب برای نوشتن خواهم داشت.

برام آرزوی موفقیت کنین!!!