آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

وقتی که ....

وقتی حس میکنی گردش روزگار برات عادی و یکنواخت شده 

وقتی میبینی هر روزت داره مثل روز قبل تکرار میشه 

وقتی میبینی مثل آدمهای سطح پایین کارت شده صحبت کردن در مورد تنگی و کوتاهی مانتوهای همکارات و متلک انداختن و مسخره کردنشون 

وقتی میبینی اونقدر عافیت طلب شدی که حتی از فکر کردن به یه کار دیگه و ریسک کردن دچار ترس میشی 

و وقتی میبینی که دیگه از کاری که داری میکنی لذت نمیبری...... 

بدون وقت اون رسیده که یه تکونی به ک و ن ت بدی و یه حرکت جدیدی رو شروع کنی 

تنها و تنها در این صورته که زندگی یه وجه دیگه از وجوه بیکرانش رو به رخت میکشه و تازه اون موقع هس که میفهمی هنوز زنده ای و هنوز میتونی کاری رو بکنی که دلت میخواد! 

یکی میگفت من زمانی میتونم بفهمم زنده م که تپشهای قلب ناشی از انجام یه کار جدید و یه ریسک جدید و یک هیجان تازه رو با گوشهای خودم بشنوم 

 

پ.ن: چهارشنبه و پنجشنبه و امروز چقدر از بودنت لذت بردم! مخصوصا چهارشنبه.... 

و چقدر احساس کردم که دوستترت دارم

ضربه فنی

 

بعضی وقتا بعضی جاها و تحت بعضی شرایط بعضی فکرا به ذهنت خطور میکنه که تو رو تا آستانه ضربه فنی شدن به چالش میکشه! باید کار بلد باشی تا فن رو روو کنی و ضربه نشی! با همه این حرفا چه ضربه بشی یا نشی این چالش اونقدر خسته ت میکنه که انگاری اندازه سه تا کارگر ساختمونی کار کردی! 

این اسب خیال بد چیزیه هااا!!! گاهی وقتا اونقدر به تاخت میره که حقیقت با همه برش و سرعتش نمیتونه به گردش هم برسه!  

 

خوشا

 

خوشا آنکه کره خر آمد الاغ رفت  

 

پ.ن: بعضی وقتا بعضی چیزا باعث میشه آرزو کنی کاش هیچی نمیفهمیدی و در جهل و خوشی زندگی میکردی! گاهی وقتا دلت میخواد مثل آدمای سرخوش فقط بخوری و بخوابی و زیرنافی عمل کنی! 

نیچه میگه جهل و حماقت کشیشها آرامش و اطمینانی بهشون میده که برات قابل تصور نیس!!! 

کاش حبل المتینی بود و ما آویزونش بودیم بی شک! 

ماه رمضون هم اومد مبارکا باشه

فردیت 2 یا بیرون از سایه

اول: پست فردیت نوشته شد چون من گفتم که میخوام افشاگری کنم. میخوام اونی که توی سایه مینوشت دیگه اونجا نمونه! هر چند که همه ما اینجا ناشناسیم و تو هم با وجود افشاگری من باز ناشناس میمونی؛ اما باید این کارو بکنم و دلایلش رو هم میگم!

دوم: اسم اونی که توی سایه مینویسه اولدوزه! اولدوز دوست خیلی عزیز منه که با وجود اختلافات فراوان و تنشهای فراوانی که بینمون بوده اینجا با هم در صلح و صفا زندگی میکنیم! همیشه باهمیم! با هم کوه میریم! پارک میریم؛ کافی شاپ میریم و همدیگه رو دوست داریم

.

اولدوز عزیزم! برای من افتخاریه که تو بگی دارم زیر سایه ش اینجا مینویسم. امیدوارم لیاقت سایه بودن رو برات داشته باشم.

راستشو بخوای مهمترین مسئله اینه که بعضی پستهای تو اونقدر دخترانه هستن که من نمیخوام به اسم من نوشته بشن! هر چند که کسی منو نمیشناسه!

اتفاقا این پستها جزو بهترین نوشته های این وبلاگ هستن و اونقدر قشنگن که دوستای وبی من هم باورشون نمیشه که من اینارو نوشته باشم.

پس شد دو تا دلیل. دیگه اینکه دوس دارم با صدای بلند بگم تا همه هم بدونن که چه دوست خوب و فهیم و باسوادی دارم.

یه دلیل دیگه هم هس! این کار فردیت تو رو هم قوت می بخشه! من بهت گفتم بنویس اما نگفتم چطور! گفتم اگر دوس داری به اسم خودت و اگر دوس داری به اسم من بنویس! تو یه راه وسط پیدا کردی! هم به اسم من نوشتی و هم نوشته هات رو جدا کردی! به هر حال تو از همون اولش هم به فردیت خودت و هم به فردیت من احترام گذاشتی!

نمی خوام پست طولانی بشه. از این به بعد اگر اینجا رو قابل دونستی به اسم اولدوز بنویس و اگر نخواستی باز هم تو آلبالوی ترش و شیرین خودمی!

پست بعدی رو راجع به نظرم در مورد فردیت مینویسم و در مورد صعودم به ساوالان ( سبلان)

بیش فعال

گاهی اوقات دور و برت آدمایی رو میبینی که نمیدونی براشون ارزش قائل بشی یا مسخره شون کنی! نه اینکه مسخره کنی! اینکه برای کارهاش و رفتارش نتونی ارزش گذاری کنی! اینکه ندونی کارش خوبه یا بد! اینکه ندونی تو هم دلت میخواد اینجوری باشی یا نه! آدمای بیش فعال! آدمایی که همه کار میکنن و تقریبا هیچ کاری نمیکنن! کسایی که اونقدر بیکارن که همیشه خوابن و اونقدر سرشون شلوغه که وقت نمیکنن بخوابن و موقعی که خوابشون میاد حتی اگه خونه شون دو خیابون بالاتر باشه خونه نمیرن و همونجا بغل خیابون پارک میکنن و میخوابن!

من نمیدونم با اینجور آدما چطور رفتار کنم و نمیدونم که آیا دلم براشون میسوزه یا بهشون حسودی میکنم!

یاد گرگ بیابان هرمان هسه افتادم که گرگ بیابان با وجود نفرت از زندگی بورژوازی ازش جدا نمیشد و تقریبا بهش غبطه هم میخورد!

پی نوشت:اسم گرگ بیابان که اومد یادم افتاد که این کتاب هم جزو پروژه های نیمه تموممه مثل سه کتاب دیگه ای که نیمه کاره رهاشون کردم! چقدررررر تنبل شدم ای روزا!!! 

 

یک توصیه:

وقتی حالتون زیاد خوش نیس یه کاغذ بردارین و توش کلی بدو بیراه و فحشهای نون و آبدار به زمین و زمان بدین و بعدش پاره ش کنین بندازینش دور!

وقتی حالتون خوش نیس اگه وبلاگی دارین که مشتریهاش میشناسنتون  اصلا و ابدا آپ نکنین!

هوای حوصله ابریست؟؟؟

تصور زندگی کردن توی قطب به همون اندازه زندگی کردن توی استوا درد آور و خسته کننده س! حتی فکر کردن بهش من رو خسته و کسل میکنه! تجربه دائمی یک آب و هوا و شرایط یکسان! تجربه که نه، زجر

معمولا همه هوای معتدل رو دوس دارن! دیدین بعضی موقع هوا هم آفتابیه و هم بارونی! این هوا از نظر خیلی ها و خود من بهترین نوع هواست.مهربونترین نوع هواست که دو تا رحمت رو با هم داره. این اتفاق خیلی کم میفته و شاید برای همین لذت بخشه!

نظرتون در مورد هوای بهاری چیه؟ هوایی که یه ساعت ابریه و یه ساعت آفتابی! یک دم بارونیه و یک دم طوفانی! من هوای بهاری رو دوس دارم چون تنوعش زیاده! چون یه لحظه داغت میکنه و یه لحظه خیست میکنه و یه لحظه همه چیز و درب و داغون میکنه! به نظر من همینش دوس داشتنیه! فقط تحملش یه کم مشکله!

حالا این بحث هواشناسی رو بذارین کنار و به جای آب و هوا آدمها و خلق و خوشون رو به جاش بذارین! حالا بگین کدوم آبو هوا و کدوم خلق و خو رو دوس دارین! قطبی، استوایی، معتدل دورحمته یا معتدل تک رحمته یا دیوونه بازیهای بهاری؟؟

پ.ن: میخواستم رنگ فونت رو سبز بذارم اما گفتم شاید تبلیغ بهار بشه! برای همین رنگ مورد علاقه دوستان رو انتخاب کردم

نظم پنهان

همه جا رو دید میزنم. بعدش چشامو میبندم.زور میزنم.. دوباره چشمامو باز میکنم و اینور و اونور رو نگاه میکنم! دوباره نگاه میکنم! دوباره زور میزنم....... نه! فایده ای نداره. تعطیله تعطیلم! هیچ سوژه ای به ذهنم نمیرسه برای نوشتن و در اومدن از این فترت کم نویسی! وقتی ذهنت مشغول کار باشه دیگه مجالی برای مطالعه آزاد و تفکرات آزاد نداری!

یه بار دیگه دور و برمو نگاه میکنم و چیزای جالبی توی اتاقم توجهم رو جلب میکنه! به قول نیگار اتاقم سرشار از نظم پنهانه!

چتر دسته عصایی از چوب پرده آویزونه!

تعداد ۵ عدد کیف در رنگها و طعمهای مختلف دور اتاق ولو هستن

جاروبرقی قدیمی با سیم نصفه بیرون و لوله از جا در اومده کف اتاق خودنمایی میکنه!

تل لباسهای انداخته شده رو ( این چیز اسمش چیه؟..... جا لباسی؟!!) نصف پوستر قلعه بابک رو پوشوندن!

طرح کوبیسمی که روی شیشه در اتاق کار کرده بودم رنگ و روش رفته!

کتابا ولو‌، سی دی ها پخش و پلا،چرکنویسا و کاغذهای مختلف تلنبار روی فرش، تار اخوی تکیه داده به میز زهوار در رفته و ست حوله عروس دومادهای آینده که از بلاد غربت خریداری شدن بالای سرم روی کتابخونه و منتظر یه تلنگر برای افتادن روی سر من!

یه چیز خیلی جالبتر از همه اینا: تقویم دیواری سال ۸۶ که با یه سوزن گلدوزی نازک به شکل کاملا حرفه ای و مهندسی به دیوار زده شده و برای افتادنش فقط یه فوووووت ( فقط با ۵ تا واو ..... بیشتر از این نمیخواد به خودم فشار بیارم) کافیه به شکل خیره کننده ای روی دیوار آبی رنگ اتاق دلبری میکنه!

این حال و روز اتاق من و اخویه!

یه روز جالب

امروز یه روز جالب بود. یه روز شیرین با خاطره ای فراموش نشدنی! هر چند کمی آمیخته با طمع دلشوره!

میگن اگه بخوای یه عرب رو شاد کنی شترش رو بدزد و بعدش بهش پس بده! امروز ما نشستیم و کلی خیالات بد کردیم اون هم بر اساس یه تلفن و یه احوالپرسی! بعدش دلشوره گرفتیم‌، بعدش به خودمون امید دادیم! بعدش باز دلشوره گرفتیم، بعدش دوییدیم اون هم با یه دلشوره و یه سنگینی بزرگ توی قفسه سینه مون! اونهم دلشوره ای نه برای خود که برای دیگری! که مبادا کسی رو ناراحت کرده باشیم و گرنه رهرو را از خطر چه باک؟!!

نیم ساعت بعد همه شو دور ریختیم و خنده ای ماند و خاطره ای!

حتی این نیز .... ؟؟!

خداوندا! متبرک باد نام کسی که بانگ تو را می شنود و برای آزادیت هجوم می آورد و میگوید: “ تنها تو هستی و من”

خداوندا! متبرک باد نام هرکس که تو را آزاد میکند و با تو اتحاد می یابد و میگوید:“ من و تو یگانه ایم”

و چندین بار دیگر متبرک باد نام کسانی که بی آنکه شانه هاشان را خم کنند، بو دوش میکشند بار این راز بزرگء متعالی و هولناک را که:

حتی این نیز وجود ندارد!

اما من در حال حاضر ظرفیت به دوش کشیدن این بار بزرگ و هولناک رو ندارم! من به یه قدرت برتر میخوام متمسک بشم و ازش بخوام بهم کمک کنه تا بتونم اونی باشم که دلم میخواد

تا اونی باشم که گامهاش اونقدر استوار هس که با هر قدمش همه جا رو بلرزونه! اونی که صبوره و اجازه میده هر چیزی روند طبیعی و عادی خودش رو تا رسیدن به هدف طی بکنه!

اونی که مطمئن و نترسه! اونی که خیال بد به فکرش راه نمیده و نگران این نیس که:“ از هرچه بترسی به سرت خواهد آمد“

و اونی که به خشمش غلبه میکنه و یا حتی بهتر از اون اصلا خشمگین نمیشه!

خدایا کمکم کن تا اون چیزی باشم که دلم میخواد و برسم به اون هدفی که دوستش دارم!