آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

شدت

من فکر می کنم بازی ای که آدم با شدت بازی نکند هیچ لیاقت بازی شدن ندارد و طبیعی ست که آدم زار و زخمی و خونین و مالین می شود وقتی شدید است. 

بدون شرح. اصلا قابل توصیف نمیباشم.

مرکب قرمز

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه ها را می خوانند، به دوستان اش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.» یک ماه بعد دوستان اش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است:«اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی- تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.»
به برهوت حقیقت خوش آمدید/ اسلاوی ژیژک/ترجمه فتاح محمدی  

*

ترس یا مرگ؟؟؟؟؟؟؟؟

"ترس برادر مرگ است ....."

               کدوم وحشتناکتره: ترس یا مرگ؟؟!!!!!! 

.

گیجانه

*

1- نشئگی عجیبی داره دونستن اینکه بی اونکه باهاش قراری داشته باشی یه ساعت تمام با عصبانیت کامل و وقتی داشته دندوناشو بهم می سابیده منتظرت بوده و یه ساعت تمام نگاهش به دری بوده که قرار بوده تو ازش بیای بیرون...

سرخوشی و در عین حال گیجی قشنگی داره وقتی یهو میبینیش، عین تصویر اون عکسی که یه روز که خیلی دوستش داشتی ازش گرفتی... که وایسه و با اخم و تخم بهت بگه بیا بریم خونه...

.

2- یکی از وقتایی که فرصت گیج زدن واسه خودت پیدا میکنی همین وقتایی که احساس میکنی یهو چقدر نابلدی به همه چی... مثلا فکر کن یکی موقع بیرون رفتن از اتاق، در را با وسواسی بیش از حد معمول، آرام ببنده. حالا اگه بدونی این آدم، یکی بوده که چند بار در را محکم بسته و تو واکنش بدی نشان دادی به این کار، معنای آن آرام بستن وسواسی در را تو خودت میفهمی...

بدی‌ش کجاست؟ این‌جاست که می‌دانی فلانی این کاره نیست، یعنی پیش از این‌ها در را آرام بستن و اصلا رعایتِ این وسواس‌ تو مساله‌اش نبوده، که واکنش تو وادار به این رعایت‌ کرده. بدیش اینه که می‌دونی در شرایط غیرجنگی، فلانی باز هم در را محکم می‌بندد.

در چنین حالتی‌ست که آدم از خودش بدش می‌آید، از تحمل نداشته‌اش که فلانی‌ را "مجبور" به کاری می‌کند. از این که بلد نبوده بدون این‌که کسی را برماند، بترساند، دستپاچه کند، یادش بدهد که حد و مرزهایش، وسواس‌هایش کجاست.

بعد آدم می‌ترسد از خودش، از زندگی‌اش، از این‌که رفتارهای نابلد، که دوست داشتن دیگری را با همین نابلدی، تبدیل کند به رعایت، به احساس...* از طرف اون و احساس ...* از طرف تو...

.

* ... احساسیه که من اسمی براش پیدا نکردم.

چه دنیای طنازی...

قابل توجه است که انسان در شادی و خرسندی به چه زیباییهایی میرسد؛ چگونه دل آدمی مالامال از عشق می شود! احساس میکنی میخواهی تمام عشقت را به قلب دیگری سرازیر کنی! میخواهی هر آنچه که در اطراف توست انعکاس شادی و خنده باشد؛ و شادی – چه مسریست. چه دنیای طنازی؛ الهام گرفته از شادی ...  

 ... ناستنکای من بقدری وحشتزده و مبهوت شد که یقین دارم میخواست نهایتا میزان عشق مرا نسبت به خویش در یابد و دلش بحال دل بیچاره من میسوخت. به این ترتیب وقتی در خود ناشادیم نسبت به ناشادی دیگران حساستر هستیم. احساس در ما تخریب نمیشود؛ بلکه تا حدی تمرکز مییابد... 

 .

"شب سپید، داستایوسکی"

حتی اگه بخوای

اونایی که شنا بلد باشن میدونن؛

شنا که بلد باشی و رو سطح آب بتونی وایسی، دیگه غرق شدن میشه سخت ترین کار دنیا؛ خودتم بکشی نمیتونی خودتو غرق کنی، هر کاری بکنی میای بالا رو سطح آب...

یه همچین حالتی داره بلد بودن بعضی چیزا...

خودتو بکشی هم نمیتونی یه کارایی رو  بکنی یا مثلا یه کارایی رو نکنی... 

.

فکر نرمال

*

دیشب رفیقمون منو متوجه یه واقعیت بامزه کرد... بهم گفته تو یعنی من فقط ماهی دو روز فکرم نرمال کار میکنه... بعد امروز به این نتیجه رسیدم ای بابا راس میگه ها... یعنی من جمعه شب و دیروز در حد لالیگا بقول رفقا داغون بودم... بعد ازون جایی که اصولا از دستم برنمیآد علیرغم اینکه تمام قضایای مطروحه کماکان بقوت خودش باقیه من حالم خیلی خوبه و همچین احساس خوشخوشک دارم.

اینم امروز یکی گفته؛ گفته مال سال یک هزار و سیصد و دسته بیل بوده:

.

میگن یه آخوندی میاد بره بالای منبر روضه امام حسین بخونه از ته مجلس که میاد بره به سمت منبرش  یکی جلو راهش رو میگیره میگه ما از فک و فامیل شمرابن ذی الجوشن ضبابی هستیم و با دست اشاره میکنه به یک جمعیت بعد میگه از ما بد نگی ها ! اخونده میگه چشم میره جلو باز یکی دیگه جلوش رو میگیره میگه ما فک و فامیل عبید اله ابن زیاد هستیم و با دستش اشاره میکنه به یک جمعیتی و میگه خلاصه حواست باشه از ما بد نگی آخونده یک نگاه میکنه به جمعیت میگه چشم و باز چند قدم میره جلوتر باز یکی جلوش رو میگیره و ما فک و فامیل حصین بن تمیم و … خلاصه انقدر میره جلو تا اخر سر یکی جلوش رو میگیره میگه ما فامیل ذوالجناح هستیم از ما بد نگی ها …اخر سر که  اخونده میره بالای منبر یک نگاهی به جمعیت میکنه و یک تک سرفه میکنه و میگه بــــــــــــــــــله داشتم میگفتم که امام حسین رو برق گرفت مرد !!

.

بعد اصولا من چون همینجوری الکی خوشم یه یه ربعی خندیدم... باشد که شمام بخندین!  

.

دوستم حوصله استخر نداره... مامان دوستم زنگ زده میای فردا باهم بریم استخر. میخواد بزور مهمون اون بریم اون استخر گرونه

.

نوشتن مال وقتاییه که

*

*

یادمه اون موقعها بهش میگفتم میدونم نوشتن برای مواقعیه که یا خیلی شادی یا خیلی غمگین... یا خیلی خسته ای یا خیلی داغون... خلاصه مال اون حسای خیلیه؛ که همین لحظه هستن و چن لحظه دیگه نیستن... اونوقتا که دیگه روشنفکریم ته کشید و اونموقعی که حس مالکیت برام معنا پیدا کرد، یادمه همین لحظه ها چه عذابی برام بدنبال داشتن، لحظه هایی که اون نمیخواست تقسیمشون کنه ولی من زورکی خودمو توشون جا کردم... یادمه بهم گفت که مسخره ش کردم ولی همین الانم که الانه در حتی تو پس و پشتای ذهنم هیچ حقی براش قائل نیستم... حالا منم و یه دنیا حس خیلی... خیلی ترین...

خاصیت روابط لانگ دیستنس همینه؛ همین که خستگیا و بی پناهیاتو باید تکی مزه مزه کنی... حالا هر چقدر سیل کلمات و سورپرایزای محبت آمیز زیاد باشه جای این بودن فیزیکی رو نمیگیره... جای اون بودنه تو اون لحظه بحران رو...

 خاصیت آدمای درد دل نکن همینه... که هرچی ازش بپرسن چی شده یه لبخند پلاستیکی تحویل عالم و آدم بده که هیچی...

اصلا خاصیت زندگی همینه... که باهات بازی کنه...

و خاصیت همه اینه که مجبورت کنن با قواعد اونا بازی کنی...

حالا منم و یه دنیا حس خیلی... خیلی ترین...

و یه قرارداد نانوشته برای داد نزدن... برای نگفتن... برای ننوشتن اون لحظه های خیلی...

*

*

حتی در مورد بهترین چیزها

<نمی‌بایست خودت را زیاد بپوشانی. می‌بایست راه سرما را کمی باز بگذاری تا نزدیکت شود، حتا می‌بایست بگذاری کمی یخ بزنی تا احساس کنی گرچه بیست‌سال دراز از عمرت می‌گذرد با پاکی فاصله‌ای نداری. ولی باید مواظب باشی و خطر را بسنجی. نباید کاملن یخ بزنی. حتا در مورد بهترین چیزها باید آدم بتواند به موقع دست نگه‌دارد.>

پ.ن. دلم میخواد  بنویسم. از این بی حوصلگی الانم. شدیدا سردرد دارم و فقط صحبت تلفنی ده دقیقه ای کمی حالم رو بهتر کرده که شاید اگه نمیگفت خیلی خوب دیگه عزیزم بریم بخوابیم همین جوری تا خود صبح ادامه ش میدادم... با ابن حرفش جمله بالا از (خداحافظ گاری کوپر) یادم افتاد و اینکه در مورد بهترین چیزها هم آدم باید بتواند دست نگهدارد. عاشق این مغز صفر و یکشم دیگه... یعنی رسما عاشقااا... وقتی باهاشم فقط دوتایی میتونم صفر و یکامو خاموش کنم و تخت با پیوسته ها حال کنم... لاجیکم حالش خوب نیست اصلا...

یرالما تای تای ...

1- گاهی درد به اوج خودش میرسه؛ اونجاست که دیگه نمیتونی گریه کنی، میخندی... خنده ای که از هزاران گریه هم غمگینانه تره... نگاه میکنم تو چشم کسانی که احساس باخت تمام وجودشون رو گرفته، احساس نادیده گرفته شدن، احساس مورد تمسخر واقع شدن، احساس صفر بودن، هیچ بودن، نبودن... فکر میکنم آیا وجود دارم؟؟!! یاد روزای قبلتر میفتم... دوستی زنگ میزنه، میگه فاطمی بوده... میگه پر یه باتوم گرفته به دستش... میپرسه خبری هست اونجا؟؟؟ میخندم. عین یه روح سرگردان راه میرم، راه میریم. نگاه هممون به یه جاییه که نمیدونیم کجاست. چشما همه تره... همه چی تعطیله... همه کارا مونده... کسی حسشو نداره 

 2- میگه حس بدی داره... میگه کاش نمیدادیم... چهار سال خودمون رو خوردیم و گفتیم کاش میدادیم؛ حالا... من به شخصه خوشحالم که دادم... حداقل دیگه به خودم نمیگم کاش میدادیم... حداقل برای من و ما ثابت شد که فرقی نمیکنه بدیم یا ندیم... مگه چی شده الان؟؟ دنیا میزان مشارکت ما رو دیده؟؟؟ خوب ببینه... مگه اگه نمیدادیم میگفتن اینا نظامشونو قبول ندارن، کاری برامون میکردن؟ یا مثلا الان ناراحتیم که اینا وجودشون رو برامون رو کردن؟؟ این یک گامه برای احیای اصول... باید به این باور میرسیدیم که هیچیم... باید به این باور میرسیدیم که وقاحت بحدی رسیده که رو در رو مورد تمسخر قرارمون بدن و ضربدر صفرمون بکنن... باید به این باور برسیم که ما هم باید بجنگیم برای گرفتن حق رای... باید به این باور میرسیدیم که دور دور دیکتاتوراست... حس بدی داریم؛ همه؛ ولی نباید پشیمون باشیم از دادن رای... از فریادهامون و از شادیهامون... پشیمون نیستم... چرا که اگر نمیدادیم رسوایی اینا اینقدر بالا نمیگرفت... انتخابات ایران در سایتهای خبری شده reputed election. در حالیکه اگر نمیدادیم فقط نداده بودیم.  

3- وایستادم و یه دخترخانمی کنارم... از ظاهر کسی در موردش قضاوت نمیکنم... ولی دخترخانم با ظاهر خارج از عرف ناخنای لاک زده و آرایش آنچنانی و زننده عکس رییس جمهور محبوب رو گرفته دستش... نگاهش میکنم، 25-26 سال بیشتر نداره... میپرسم تو واقعا میخوای بهش رای بدی؟ میگه مگه چشه؟؟؟ میگم نه جدا میخوای بدی؟؟؟ عصبانی میگه مگه چمه؟؟ نگاهش میکنم و میگم برای چی میخوای رای بدی؟؟؟ میگه اونیکی میخواد بیاد ایران رو خانه فحشا بکنه، تو واقعا حاضری و اصلا جرات میکنی تو مملکتی که اون میخواد اداره ش کنه، از خونت بیای بیرون؟؟؟ گیچ میشم و یه نگاهی به خودم و یه نگاهی به اون... من خسته، بدون هیچ آرایشی، با لباس کار و اون....!!!!!!!! و اون میترسه از آینده مملکت و من از آینده ای که میخواستم بسازم ولی ... و اون میترسه از اینکه این مملکت بشه فا......!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

4- وقتی دروغ رو در رگ و پیکره ملت جا بکنن چه میشه کرد؟؟ وقتی ملتی بشن ملت دروغ از ریز تا درشتشون دروغ میگن و یواش یواش اونی که دروغ نگه میشه یکی نه مثل همه و شایدم خونش حلال... دارم از تمام ریز و درشتای اطرافم دروغ میشنوم... خسته ام... و این خستگی در تمام روابطم مشهوده... پیام که نمیتونم بدم. سایت نمیرم. هیچ شبکه ای رو نمیبینم... شاید تلفنمم خاموش بکنم... ولی این چاره خستگیم میشه؟؟؟!!!  

.