آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

*

عاشق صدای خنده هاشم...

روحم رو آکنده از زیبایی میکنه......

مایه ناز۲

*

دلم  آشفته  آن  مایه  ناز  است  هنوز

                                      مرغ پر سوخته در پنجه  باز  است  هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید

                                      دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

 گرچه بیگانه ز خوذ گشتم و دیوانه زعشق

                                      یار عاشق کش و  بیگانه نواز است  هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع

                                      قصه  ما  دو  سه  دیوانه، دراز است هنوز

loneliness

*

... در این کشاکش رنگین کسی چه می­داند

                       که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است

هنوز جنگل ابعاد بیشمار خویش را نمیشناسد...

.

.

به بهانه تو...

*  

هر روز از آن تو باد نازنینم ...  

..........

:*

میگه: "اگه چشم معشوقت رو ببوسی٬ یه مدت ازش دور میشی .......!"

حالا من دلم میخواد بدونم یکی که چشم معشوقشو نبوسیده و هفته تا هفته دورن ازهم اگه ببوسه چی میشه؟؟؟؟؟

ببوس و بوسه برگیر....... خدا رو چه دیدی یهو زد و واسه ما برعکس عمل کرد....

اصلا تو ببوس هر جا رو میخوای ببوس .......

آی واندر...

*  

بعضی آدما هستن توی زندگیت  که انگاری جاهایی از همو بلد نمیشین اصلا؛ یه جور حرف زدنایی بلک باکس بینتونه؛ یعنی حس میکنی سنسورای یه جاهایی از اون آدمو تا دنیا دنیاست کشف نخواهی کرد...حرفی میزنی یه برداشت دیگه میکنه. درخواستی میکنی یه کار دیگه میکنه... بعد تو هاج و واج میمونی و نمیفهمی که این آدمه که از قضای روزگار هم برات عزیزه واقعا متوجه نشده یا خودشو زده به متوجه نشدن... یا همینجوری تو خوشخوشونتون یه حرفی میزنی، یه درخواستی میکنی، یه چیزی که خودشم بدش نمیادا میره یه جاهایی تو ناخودآگاه اون طرفو قلقلک میده که از همون لحظه شروع میکنه (ناخودآگاه هااااا، حتی خودشم شاید متوجه نباشه) دقیقا مقابله کردن با اون کاری که خواستی... بعد تو با خودت فکر میکنی خوب خواسته من خواسته بدی بوده؟! یا من بد خواستم  و بلد نبودم بخوام؟! یا ........... خلاصه چند وقت به چند وقت فکت میفته و تا وقتی که طرف دوباره برگرده خودش بشه آویزون میمونه...... حالا شما بگین ایراد از کجاست؟؟؟ 

*

Hiç yara almadan … Aynadan geçemezsin

* ببوس مرا به تمام عمق وجودت که حلاوت لعلت بزداید لحظه­ای چند این زهر هلاهل را که جرعه جرعه بر کامم میریزند...
برای گذر از آینه زخم را گریزی نیست...

.

* نامردمانیم ما... نامردمان... نامردمانی که نجابت را به جوی نمیخرند و نام بلاهت بر آن مینهند... نامردمانی که عیارشان عیار نامردیست و مرد را انگ نافهمی میزنند... نامردمانی که شرافت را طلب نمی­کنند... هوای سنگینی ست اینجا... هوای نامردی ست و هوای بیشرمی...

.

خزنده باشی و بخزی روی زمین شرف داری به پرنده­ای که رویای پریدن یادش رفته باشد... که پرنده باشی و هوس پرواز نکنی... یادت هست آنروز را که گفتم شاه در جعبه مهره ارج و قربش بیشتر است تا شاه مات... چه عیان نفهمیدم... شاه باشی و در جعبه شطرنج ، هوس صفحه شطرنج که نکنی... چه فرق تو را با پیاده­ها که همه از یک قسمید وبرابر... شاه که باشی در صفحه شطرنج گردن می­افرازی برای لحظه لحظه بودنت... که میجنگی برای ماندنت که نمیشوی همسنگ پیاده­ها، از جنس سکون... که گردن نیفرازند فردای روزگار پیاده­ها... که سقوط شرف دارد به سکون...

.

گله بسیار دارم... از خودم به گناه فراموشی... به گناه خواب... به گناه خاموشی... به گناه نسیان پی در پی و هر روز و هر ساعت...به گناه فرار از عصیان... از زخمهایی که آنها را نه گریزیست، نه درمانیست، نه نسیانی....

 گله بسیار دارم...

من یک انسانم

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!  

                                                                           غاده السمان

آخرین تانگو

ممنون از نازنین عزیز بابت یادآوری سایتهای زیرنویس. فیلم رو صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ دیدم... فیلمی بی پروا... تنهایی و عدم وجود یک پایگاه محکم در زندگی... ارزش اینهمه زحمت رو داشت... و ممنون از تایماز عزیزم بخاطر شب بیداریاش. دلم میخواست نظرمو بگم ولی نوشتن مطلب جدی م نمیاد. خلاصه ای از چندین نقد رو در ادامه مطلب میارم که البته منبعش یادم نیست کی و کجاست. 

*

ادامه مطلب ...

فضای برتولوچی

اصلا نمیدونم چطوری میشه یه فیلم فرانسوی بدون زیرنویسو دید و در موردش نظر داد. زحمتای شبانه روزی تایماز و یه اپسیلون هم من البته، جواب داد و ما موفق به دانلود فیلم "آخرین تانگو در پاریس" ساخته برتولوچی شدیم.  خوشبختانه من نقد این کار رو خوندم و قصه داستان رو کاملا  میدونم و حتی تا حدودی دیالوگهاش هم برام آشناست والا دیلوگای فرانسوی بدون زیرنویس فهم فیلم رو مشکل میکنه.

فضای رویداد فیلمهای برتولوچی همیشه یه فضای کاملا خاکستریه... فضایی سرد و خشن، یه فضای پاییزه... فضای سردی که برای درکش هیچ نیازی به فهم جملاتش نیست. هرچند بزعم عده ای شاید فیلمهای برتولوچی از عنصر س*ک*س بعنوان عامل مخاطب پسندش بهره گرفته، ولی با نگاهی عمیقتر تم اصلی فیلمهای برتولوچی بحران عمیق انسانه. این موضوع در فیلم "آخرین تانگو در پاریس" هم دیده میشه...

به بهانه این فیلم یه سری هم به فیلمهای "مالنا" و "دریمرز" زدم و همین بهانه ای شد برای نوشتن مطلب زیر...

"مالنا" فیلمیه که شاید برای اغلب پسرای نوجوان بنوعی همذات پنداری داشته باشه؛ که من در مورد این قضیه صلاحیت نظر دادن ندارم... ولی برای من در اولین بار دیدنش هم یکی از تاثیرگذارترین، زجرآورترین و عمیقترین فیلمهایی بود که دیده بودم و دیدم... هرچند زمان رخداد این فیلم مال مدتها پیشه ولی زخم عمیقی که این فیلم بیان میکنه چیزی ورای زمان و مکانه...

صحنه بیرون کردن مالنا از شهر فقط عریان کردن زخم عمیق و کهنه است... حذف فردی، انسانی که تا همین چند روز پیش به دلیل وجود یک فرد در کنارش مورد احترام و حسادت بوده، چند روز بعد به دلیل هر چیزی که اسمش رو برتری بذاریم مورد ترس، حسادت و آزار واقع میشه تا اونجاییکه بعد از مرگ پدر هیچ زنی- تکرار میکنم هیچ زنی بهیچ مردی که تحت اختیارش بوده اجازه نمیده کاری برای معاش به این زن بده- و پس از اون که مجبور به تن فروشی – صرفا برای معاش و شاید انتقام از اسما انسانهای دور و برش - میشه مورد تحقیر و سوءاستفاده قرار میگیره...

دردناکترین نقطه این فیلم ضرب و شتم مالنا و بعد از اون تبعید توسط زنان – همجنسان- هست. زنان همیشه قسی القلب ترین، خشنترین و ایرادگیرانه ترین افکار و احساسات رو نسبت به همجنسان خودشون بدون هیچ امکانی از بخشش و عفو دارن. (موید این مطلب بحثیه که "اوریانا فالاجی" در کتاب "جنس ضعیف" در مورد زنان پاکستان نوشته... این زنان صرفا به دلیل اینکه خودشون رنجی رو تحمل کردند، قساوت و بیتفاوتی ای رو نسبت به رنج همجنسان خودشون به عنوان رفتار نهادینه کردند) از نظر یک زن همیشه اشتباه یک زن دیگر غیر قابل بخشایشه... و رنج به عنوان یک سرنوشت نهادینه شده در باور جمعی چیزیه که سند تاییدش پیش از همه توسط خود زنان امضا میشه...

نمیشه گفت این رفتار همیشه نشات گرفته از تقابل منافع اونهاس... این سوالیه که هرگز شاید پاسخی بهش داده نشه...  و دردناکتر شاید سکوت مردانیه که روزی برای بدست آوردن همین فرد سر و دستها میشکستند...

شاید واقعیت داره که "مردان زیر پای زنان آتش برمی افروزند و زنان حقیر برای این آتش هیزم گرد می آورند"

برتولوچی به جرات نگارگر ضعف درونی انسانهاست....

.

پ.ن.1. این بحث هیچ ربطی به حسادت نداره... از دید من حسادت اولا یک بحث فراجنسیتیه و در ثانی اصلا بد هم نیست... تصور از دست دادن فردی که نسبت بهش احساس تعلق میکنی نتیجتا حسادت سنگینی رو بدنبال خواهد داشت و من حتی این رو جزو ذمایم اخلاق انسانی نمیدونم... بنابراین بحثم هیچ ربطی به حسادت نداره که از دید من اصلا چیز غیر مجازی نیست... ولی نکته اینجاست حسادت اینگونه تمام محدوده مخلوقات دنیا رو برنمیگیره... دقت: حسادت حق ماست و بهیچوجه ازش کوتاه نمیایم...

.

پ.ن.2. در حاشیه انتخاب دکتر دستجردی به وزارت بهداشت: توضیح اینکه این بحث من هیچ ربطی به قبول مشروعیت داشتن یا نداشتن این دولت و به تبع اون وزرا نداره... بحث انتخاب یک خانم در محافل تبدیل به یه سوژه عظیم شده... آقایون با قیافه حق بجانبی میگن: حالا چه فرقی میکنه، مثلا مرد باشه یا زن مگه قراره کاری بکنن... و در ادامه از طرح بیمارستانهای جنسیتی حرف میزنن... و خانمها حرف از این میزنن که "زن متعصب همیشه خطرناکتر از مرد متعصبه" و من اینو قبول دارم چراکه این تعصب در صورت اینکه قدرت اجرایی پیدا کنه در گام اول گریبانگیر همجنسان زنان میشه... نشانه های کمرنگش رو دور و بر خودتون میبینید؛ نگاه کنید...

ولی من از اعماق وجودم این انتخاب حتی صوری رو جشن میگیرم... ما یاد خواهیم گرفت که قدم بقدم پیش بریم، اشتباه کنیم و تجربه کنیم و حتی بازخواست بشیم... این حق ماست. 

*