آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

حسن ختام

سال 88 داره تموم میشه و من برگشتم و دارم به تمام روزهایی که گذروندم فکر میکنم.

دارم به این فکر میکنم که پارسال توی همچین شرایطی روابط خصوصیم چطور بود و الان به کجا رسیدم! به این فکر میکنم که پارسال این موقع چی ها داشتم و الان چی ها ندارم و برعکس

و با قراردادن همه اینها در کنار هم به این نتیجه میرسم که سال 88 بهترین سال ایام جوانی من بوده. هم به لحاظ زندگی خصوصی و عاطفی و هم به لحاظ مالی و موقعیت شغلی من یک روند رو به جلو رو داشتم و از این بابت خدا رو شاکرم و بعد از خدا باید از اولدوز عزیزم تشکر کنم که فقط و فقط منو همراهی کرده و با همه چیزم ساخته!

امیدوارم سال 89 برای من و اولدوز و همه دوستان دور و نزدیکی که میشناسم سالی سرشار از عشق و سربلندی و پیروزی و پول باشه!

.

.

.

سال نوی همه تون مبارک دوستان عزیز ندیده ام!!

.

.

.

تاوان شادی

امروز صبح برای لحظاتی یه جورایی جوگیر شده بودم و احساس میکردم چقدر معنویات توی زندگیم کم رنگ شده! بعدش که یه کم فکر کردم از خودم پرسیدم آخه معنویت چیه آخه؟

اگه معنویت اینه که غمگین باشیم و گریه کنیم و اخمو باشیم ، خب این کجاش معنویته!

رادیو یه آهنگ غمگین که میذاره، بعضی روزای خاص که میاد، ماه رمضون که میاد و ....... من به این فکر میکنم که چقدر از معنویت فاصله گرفتم

و این بر میگرده به عمق به فاک رفتن مخ ما در اثر تبلیغات هر روزه و 30 ساله! انصافا خوب گای...دن مخمونو! تا جایی که حتی ضرب المثل داریم که آخر خنده گریه س!!!

نمیدونم تا کی باید تاوان شادیهای مختصر و حتی بچه گانمون رو بدیم!!!

رفتن همیشه رفتن

بازم هوایی شدم

بازم دلم رفتن میخواد.

یعنی یه جورایی تو حس و حال فردینم که میگه یه دل میگه برم و اون یکی میگه نرم!

البته دل یکیه هااا ،بحث بطن چپ و راسته!

سوای رفتن و موندن، الان دلم یه مسافرت طولانی میخواد به یه جای گرم و شرجی

با اونی که دوس دارم همیشه باهام باشه

که بریم و بگردیم و عرق کنیم و لباسامون بچسبه به تنمون

سرما زده شدم! یعنی از سرما زده شدم! هوس کویر هم کردم.

دلم میخواد برم به کویر و اونقدر دور بشم تا با حالت رو به موت خودمو برسونم به یه چشمه آب!

دلم ریگ روون میخواد. از موندن خسته شدم

کاش میشد همیشه رفت.

love story

.

از وقتی که اولدوز رو دیدم هرشب قبل از خواب بهش فکر میکردم و دنبال راهی بودم تا محبت و عشق خودم رو بهش نشون بدم:

.

.

اولش تصمیم گرفتم یه نامه عاشقانه براش بنویسم:

.

.

بعدش با خودم فکر کردم بهتره یه دسته گل بهش بدم و حرف دلمو بزنم:

.

.

یا اینکه عکس شاتالاپ شوتولوپ قلبم رو که وقتی می بینمش اونجوری میشه، براش نقاشی کنم:

.

.

خلاصه آخرش دلو زدم به دریا و خیلی ساده و بی پیرایه بهش گفتم که چقده دوسش دارم:

.

.

و قلبمو همینجوری قلمبه تقدیمش کردم:

.

.

از اون موقع به بعد ما با هم خیلی صمیمی شدیم و عاشق همدیگه و سعی کردیم همیشه باهم باشیم و از بودن باهم لذت ببریم و داشته هامونو باهم قسمت کنیم:

.

.

و من هرشب قبل ازخواب باید بهش sms بزنم و شب به خیر بگم در حالیکه عکساشو نگاه میکنم (هر چند که همیشه از دادن عکس به من طفره میره):

.

.

و ما هر وقت که تنها باشیم (که جزو معجزات الهی باید باشه) محبتمون رو کاملا در چارچوبهای تعیین شده اسلامی! به همدیگه ابراز میکنیم:

.

.

.

دوستت دارم اولدوز نازنینم .. همینجوری... ساده ی ساده ی ساده!!!

...

ترس

معمولا ترس اوضاع را خرابتر میکند

politic mast..rbation

امشب اخبار BBC گفت که مسئولان گردشگری ایران و اسرائیل در حاشیه یه اجلاس توی نمیدونم کجا یه چند دقیقه کنار هم وایسادن و تازه از اون بدتر با همدیگه دست دادن. این خبر به قدری هیجان انگیز و تحریک آمیز بود که بنده به محض شنیدن ماوقع و دیدن تصویر عنان از کف داده و مستربیش.ن سیاسی نمودم.

لولیان

امروز توی جاده بیرون شهر کلی با لولیان داد زدیم و تخلیه انرژی فرمودیم

.

.

.

زیر حجم سنگین سکوت

 تا حالا شده احساس کنین سکوت داره لهتون میکنه؟ شب موقعی که توی تختخوابتون غلت میزنین سنگینی سکوت شب رو روی کل بدنتون احساس کنین؟
اینقدر سنگین که فکر کنین اگر حرکتی انجام بدین یه اتفاق بدی ممکنه براتون پیش بیاد؟
بچه که بودم بعضی وقتا دچار تب میشدم و اون موقعها این احساس بدجوری منو میترسوند طوری که به شدت میترسیدم و گریه میکردم و میگفتم داره میاد! داره میاد!
و هیچ وقت هم هیچکس نفهمید و خودم هم هیچ وقت یادم نمیموند که چی داره میاد و از چی میترسیدم! فقط جرات حرکت نداشتم در حالیکه سنگینی سکوت جوری خفه ام میکرد که فکر میکردم اگه تکون نخورم خفه میشم!
اصلا یه حسی بود که با هیچ کلامی نمیتونم کامل بیانش کنم.
الان که ساعت نزدیک دو نصف شبه بعد از حدود 22 سال امشب دوباره همون احساس خفگی رو با شدت تمام تجربه کردم و تنها فرقش با بچه گیم این بود که دلم میخواست هی تکون بخورم و با این سنگینی سکوت کشتی بگیرم. یه لذت و هیجان خاصی داشت. یه لذت عجیب شهه وانی!!!
یه چیزی که مجبورم کرد پاشم و اینجا بنویسمش!!!
.
پ.ن:شدیدا دچار یاس فلسفی ناشی از خود طفیلی بینی و خود علاف بینی شدم! توی عمرم اینهمه مدت بیکار نبودم! 

اولین روزهای پاییزی

چند روز گذشته و بخصوص امروز با سردترشدن هوا و باریدن بارون،پاییز واقعی رو لمس کردم. اما حالم اصلن خوش نیست.برعکس رنگ خوش خرمالوهای حیاطمون، من مثل برگهای درختان مو، احساس زردی میکنم.

.

.

بریوز

میگوید بچه های ....... شجاعترین هستند!

و من نمیدانم چگونه میتوانی شجاع باشی وقتی حتی جرات اقرار به اشتباه خود را نداری

وقتی از ترس بالایی پشت سر پایینی حرف میزنی

و خیلی وقتی های دیگر